آرشیف

2015-1-28

سهیل علم

روز طــفـــــــــــــل

 

فکر نمیکردم طفل هم مانند پدر ومادر روزدارد این روز ها میگویند روز طفل!یعنی روز اول جون روز بین المللی طفل؟ یعنی اطفال افغانستان وباز ولایت غور هم شامل این قافله میشوند.بلی اینکه طفلم وسن من خورد است قبول دارم واما از بر خورد که نگاه طفلانه باشد خیلی ناراحتم.مثلا وقتی پدر ومادرم میگویند برو با بچه ها بازی کن کلانها گپ میزنند احساس بیچارگی وسبکی میکنم.فکر میکنم أهلیت صحبت کردن وشنیدن حرف های شانرا ندارم لذا خوش دارم من را مرد بگو یند وبرایم بجااینکه تو طلفی مرد بگویند خیلی خوش میشوم فکر میکنم چطور کاری بکنم که کلانها کرده میتوانند.وقتی میروم مجلس ویا جائیکه مهمانها است میگویند برو پشت سر بنشین اینجا جای کلانها ست میگویم من بی ادبی نکردم تنها خوش دارم صحبت های شانرا بشنوم واز ایشان چیزی یاد بگیرم.خوب اینها خاصیت من است شاید شما اینطور نباشید.

برایم از تلویزیون طفل های افغانستان را نشان میدهند که موتر میشویند- خشت کاری میکنند- گل بلند میکنند- از سرک ها پلاستیک جمع میکنند- از دشت ها هیزم میارند مقصد می فهمم این طفل ها به درس خواندن وقت ندارند.باز فکر میکنم اگر کلان شوند بدون درس ومکتب ودپلوم؟ باز چه کار میکنند.؟

از پدرم پرسان کردم بچه های مکتب در ملک ما غور افغانستان صبح که مکتب میروند با خود آب میوه وکلچه ویک سیب ویا خوشه انگور یا ناک می برند که ساعت تفریح بخورند؟ خنده کرد گفت اگر لقمه نان خشک داشته باشند که همراه آب خنک بخورند خوب است.گفتم نان همراه آب؟ گفت بلی خیلی چیزی هست…گلوی من پر از غصه شد دلم خیلی سوخت. گفتم چه کار کنم.پدرم گفت یک ملیون طفل همینطور هست.باز مه گفتم خو حکومت در افغانستان ما هانه به اطفال پول نمیدهد؟ باز خنده کرد گفت .بسیار سوال میکنی معاش طفل کجاست از طفل ها پول میگیرند.گفتم طفل پول ندارد گفت مزدوری میکند باز کمی را بخانه می برد وکمی را بکسی میدهد که اورا رخصت داده تا کار کند.خوب معلم ها این کار را میکنند گفت سابق میکردند حالا نمی فهمم.

حالا مه چه کار کنم؟ میخواهم از معاش خود کمی به یک طفل کمک کنم.معاش مه کم است مقصد میتوانم در خانه دخلکی بگذارم هر روز کمی ذخیره کنم باز به یک طفل بتم.به کدام طفل ؟ این طفل چه رقم باشه مثلا پدر ومادر آن نادار باشد طفل لایق باشد دلش مکتب خواسته باشد.این طفل باید کمپیوتر داشته باشد هر روز از افغانستان به مه تماس داشته باشد.پدرم باز میگه آنجا برق نیست باز کمپیوتر ها انتر نت ندارد آخر هرچه میگم باز یک مشکل ومصیبت را به مه میگه.نه نان خوب- نه لباس خوب- نه مکتب- نه خانه- نه برق – نه کمپیوتر- نه میدان بازی اطفال ونه بیمه صحی پس چی؟آخر دل ادم میترقه چه حاله….این چه روزی است؟

هیچی ندارم بشما اطفال بفرستم. تحفه یک قصه فدای سر شما اطفال عزیز.

 

روزی روباهی با شتر دیدار کرد وروبا پا ئین بلند شتر را دید وشروع کرد به آزار دادن وگفت: ای قد وقامت چه به درد میخوره نه دندان تیز ونه چنگال تیز داری هر روزی باشه مه تره میخورم.

شتر طرف آن خیره دید وباز روباه شروع کرد چه می بینی باور نداری که من ترا میخورم وتو آخر خوراک من هستی.؟دل شتر آزرده شد از هم جدا شده وهر کس رفت دنبال کارش.

شتر با خود گفت: این روبه مسخره میکرد ویا راست میگفت؟ تصمیم گرفت روباه را امتحان کند.آهسته آهسته رفت به دروازۀ خانه روبه وخودرا دراز انداخت مثل اینکه مرده باشد.روبا بیرون شد وچشمش به شتر افتاد تعجب کرد گفت آرزوی خوردن این را داشتم آمد به دروازۀ خانه من مرد.چون باور نمیکرد اول پا ها ودست های شتر را دندان گزید که زنده است ویا مرده چون شتر جول نزد روباه فکر کرد مرده است. روباه تصمیم گرفت آنرا بخورد.باز با خود گفت اگر خون وپوست این شتر در بیرون معلوم شود هر چه درنده وپرنده هست میاید وآنرا به یک روز میخورند وبمن چیزی نمیماند.پس تصمیم گرفت که شتر را به داخل غار ویا خانه خود ببرد وآهسته آهسته دور از نظر دیگران تناول کند.باز تصمیم گرفت دم شتر را به دم خود بسته کند وشتر را کش کرده داخل خانه خود ببرد.این کاررا کرد وشروع کرد به کش کردن شتر دید که کار از کار تیر است. ترسید این روباه کار خطر ناکتر نکند.شترکه خودرا مرده ساخته بود یکباره از جای خود بلند شد .در حالیکه روبه به دمش آویزان بود می رفت وروباه از ترس وخجالت نفس نمیکشید.وقتی در راه میرفت یک گرگ به ایشان برابر شد چون گرگ این حالت را دید بسیار خندید فهمید روباه یک غلطی کرده است.

گرگ به روباه گفت به این روز ها دبدبه شما خیلی بلند است وهوای شده از زمین نمی روید حالا کجا بخیر؟

روبه گفت والله اختیار من به دست این بزرگواراست هر جائیکه خود شان لازم دیدند… غرور بیجا