آرشیف
در کوچه باغ گلستان سعدی: گلچین
الحاج استاد محمد قاسیم علم
درويشي مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد.حجّاج يوسف را خبر كردند. بخواندش و گفت: دعاي خيري بر من بكن!
گفت: خدايا! جانش بستان!
گفت: از بهر خداي اين چه دعاست؟
گفت: اين دعاي خير است تو را و جمله مسلمانان را.
اي زبر دست زير دست آزار گرم تا كي بماند اين بازار؟
به چـه كار آيدت جهانداري؟ مردنت به كه مردم آزاري
يكي از ملوك بي انصاف پارسايي را پرسيد: از عبادتها كدام فاضلتر؟
گفت: تو را خواب نيمروز، تا در آن يك نفس خلق را نيازاري.
ظـــالمي را خفتــــه ديــدم نيمــه روز گفتم اين فتنه است، خوابش برده به
و آن كه خوابش بهتر از بيداري است آن چنـــان بـــد زنــــدگــاني مـــرده بــه
آوردهاند كه نوشين روان عادل را در شكارگاهي صيدْ كباب كردند و نمك نبود. غلامي به روستا رفت تا نمك آرد. نوشيروان گفت نمك به قيمت بستان تا رسمي نشود، و ده خراب نگردد. گفتند از اين قدر چه خلل آيد؟ گقت: بنياد ظلم در جهان، اول اندكي بوده است. هر كه آمد، بر او مزيدي كرد، تا بدين غايت رسيد.
اگــر ز بــاغ رعيــت ملــك خورد سيبي بــر آورنــد غلامـــان او درخت از بيخ
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ
زاهدي مهمان پادشاهي بود. چون به طعام بنشستند، كمتر از آن خورد كه ارادت او بود، و چون به نماز برخاستند، بيش از آن كرد كه عادت او، تا ظنّ صلاحيت در حقّ او زيادت كنند.
ترسم نرسي به كعبه اي اعرابي كاين ره كه تو ميروي به تركستان است
چون به مقام خويش آمد، سفره خواست تا تناولي كند. پسري صاحب فراست داشت، گفت: « اي پدر، باري به مجلس سلطان ، طعام نخوردي؟ »
گفت: « در نظر ايشان چيزي نخوردم كه به كار آيد.»
گفت:« نماز را هم قضا كن كه چيزي نكردي كه به كار آيد.»
اي هنرها گرفته بر كف دست عيبهــا را نهفتــه زيـر بغــل
تا چه خواهي خريدن اي مغرور روز درماندگي به سيم دغل
عابدي را پادشاهي طلب كرد انديشيد كه دارويي بخورم تا ضعيف شوم ، مگر اعتقادي كه دارد در حق من، زيادت كند. آوردهاند كه داروي قاتل بخورد و بمرد.
آن كه چون پسته ديدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پياز
پـــــــارســــــايــــــان روي در مخلـــوق پشت بر قبلــه ميكننــد نمـــاز
عابدي را حكايت كنند كه شبها ده من طعام بخوردي و تا سحر ختمي در نماز بكردي. صاحب دلي شنيد و گفت: اگر نيم ناني بخوردي و بخفتي، بسيار از اين فاضلتر بودي.
انــدرون از طعــام خــالي دار تا در او نـــــــــــور معرفــــت بينـــــي
تهي از حكمتي به علت آن كه پري از طعام تا بيني
فقيهي پدر را گفت: هيچ از اين سخنان رنگين دلاويز متكلمان در من اثري نميكند، به حكم آن كه نميبينم مرايشان را فعلي موافق گفتار.
تـــرك دنيــــا بـــه مــــردم آمـــوزنـــد خــــويشتـــن سيـــــم و غلّــــه انــــدوزنـــد
عالمي را كه گفت بــاشد و بــس هـــــــر چـــه گـــويــــد، نگيـــرد انـــدركـــس
عالــم، آن كس بــود كــه بــد نكنــد نـــــه بگــــويد بـــــه خلــــق و خـــود نكنـــد
عالم كه كامراني و تن پروري كنند او خويشتن گم است، كه را رهبري كند
پدر گفت اي پسر به مجرد خيال باطل، نشايد روي از تربيت ناصحان بگردانيدن و علما را به ضلالت منسوب كردن، و در طلب عالم معصوم، از فوايد علم محروم ماندن.
گفت عــالم به گــــوش جــــان بشنـــو؟ ور نمــــانــــد بــــــه گفتنـــش كـــــردار
بــــاطل اســــت آن چــــه مــــدّعـــي گويــــد: « خفتـه را خفتـــه كي كنـــد بيــــدار »
مــــــرد بــــــايـــد كـــــه گيـــرد انــــدر گــــوش، ور نـــوشتـــه اســــت پنـــد بـــر ديـــوار
صــاحب دلي بــه مدرســـه آمــد ز خـــانقـــاه بشكست عهد صحبت اهل طريق را
گفتـــم ميـــان عـــالم و عــابد چـه فرق بـود، تا اختيار كـــردي از آن، ايــــن فريـــق را؟
گفت: آن، گليم خويش به در ميبرد ز موج، وين، جهد ميكند كه بگيرد غـــريـق را
يا دارم كه شبي در كارواني رفته بودم، و سحر در كنار بيشهاي خفته. شوريدهاي كه در آن سفر همراه ما بود، نعرهاي بر آورد و راه بيابان گرفت، و يك نفس آرام نيافت، چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را ديدم كه به نالش در آمده بودند از درخت، و كبكان از كوه، و غوكان در آب، و بهايم از بيشه، انديشه كردم كه مروّت نباشد، همه در تسبيح ، و من به غفلت خفته.
دوش مرغي، به صبح، ميناليد عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
يــكي از دوستــــان مخلــــص را مگـــر آواز مـــن رسيــــد به گـــوش
گفــــت: بــاور نــداشتم كه تو را، بانگ مرغي، چنين كنــد مـدهوش
گفتم: اين شرط آدميّت نيست، مرغ، تسبيح گوي و مـن خــاموش
حاتم طائي را گفتند: از خود بزرگ همّتتر در جهان ديدهاي يا شنيدهاي؟ گفت: بلي. روزي چهل شتر قربان كرده بودم امراي عرب را. پس به گوشة صحرايي به حاجتي برون رفته بودم. خاركني را ديدم، پشتهاي فراهم آورده. گفتمش: به مهماني حاتم چرا نروي، كه خلقي بر سماط او گرد آمدهاند. گفت:
هر كه نان از عمل خويش خورد منّت حاتم طائي نبرد
من او را به همّت و جوانمردي، از خود برتر ديدم.
حكيمي پسران را پند همي داد كه جانان پدر! هنر آموزيد، كه ملك و دولت دنيا، اعتماد را نشايد، و سيم و زر در سفر بر محلّ خطر است. يا دزد به يكبار ببرد، يا خواجه به تفاريق بخورد. اما هنر چشمة زاينده است، و دولت پاينده؛ وگر هنرمند از دولت بيفتد، غم نباشد، كه هنر در نفس خود، دولت است، هر جا كه رود قدر بيند، و در صدر نشيند، و بي هنر لقمه چيند و سختي بيند.
وقتي افتاد فتنهاي در شام هر كس از گوشهاي فرا رفتند
روســتازادگــــان دانشــــمند بـــه وزيــري پادشـــــاه رفتــــند
پسران وزير ناقص عقل به گــــدايي به روستــــا رفتنــد
مال از بهر آسايش عمر است، نه عمر از بهر گرد كردن مال. عاقلي را پرسيدند: نيك بخت كيست و بدبختي چيست؟ گفت: نيك بخت آن كه خورد و كشت، و بدبخت آن كه مرد و هشت.
مكن نماز بر آن هيچ كس كه هيچ نكرد كه عمر در سر تحصيل مال كرد و نخورد
دو كس رنج بيهوده بردند و سعي بيفايده كردند. يكي، آن كه اندوخت و نخورد، و ديگر آن كه آموخت و نكرد.
علم چندان كه بيشتـر خواني چون عمل در تو نيست، ناداني
نــه محقّق بـــود نه دانشمنـد، چـــارپـــايي بــر او كتــابي چنــد
آن تهي مغز را چه علم و خبر، كـــه بـــر او هيزم است يـا دفتر
علم از بهر دين پروردن است، نه از بهر دنيا خوردن .
هر كه پرهيز و علم و زهد فروخت خرمني گرد كرد و پاك بسوخت
خشم بيش از حد گرفتن وحشت آرد، و لطف بيوقت ، هيبت ببرد.
نه چندان درشتي كن كه از تو سير گردند، و نه جندان نرمي كه بر تو دلير شوند.
درشتي و نرمي به هم در، به است چـــه فــاصد كــه جراح و مرهم نه است
درشتي نگيــــرد خــــردمنـــد، پيـــش نه سستي، كه ناقص كند قدر خويش
نـــه مـــر خــــويشتن را فــــزوني نهـد نـــــه يكبــــــاره، تــــن در مـــذلّت دهـــد
شبــاني بـــا پدر گفـــت اي خـــردمند مـــــرا تعليـــــم ده پيـــرانــــه يـــك پنــــــد
بگفتـــا نيكمـــردي كـــن، نـــه چنــدان كــــه گــــردد خيــــره، گــــرگ تيـــز دنـدان
هر كه نصيحت خود راي ميكند خود به نصيحتگري محتاج است.
متكلم را تا كسي عيب نگيرد، سخنش صلاح نپذيرد.
مشو غرّه بر حسن گفتار خويش، به تحسين نادان و پندار خويش
همه كس را عقل خود به كمال نمايد، و فرزند خود به جمال.
ده آدمي بر سفرهاي بخورند، و دو سگ بر مرداري با هم به سر نبرند.
حريص ، با جهاني گرسنه است، و قانع به ناني سير، حكما گفتهاند: توانگري به قناعت، به از توانگري به بضاعت.
رودة تنگ به يك نان تهي پُر گردد نعمت روي زمين پر نكند ديدة تنگ
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور