آرشیف

2014-12-25

سید شکیب زیرک

خلاب

هم همه هاي سنگين در گوش آدم طنين مي انداخت ودنيا احساس مي شد كم كم بسوي فنا پيش مي رود .چشمم به گربه اي افتاد كه تا انتها در ميان منجلاب ها فر رفته بود ،خواستم بيارمش بيرون اما ترسيدم خودم نيز در ميان انبوهي از منجلاب فرو روم به نا چار اره خود را گرفته رفتم در انتهاي جاده اي كه نميدانستم چگونه به انتها رسيده بود آخر من كه تازه شروع كرده بودم همين صبح امروز بود كه از خانه بيرون امدم خيلي وقت كه نمي شد .در تعجب اين مسئله دو باره بر گشتم به عقب وبه را خود ادامه دادم اين بار از همانراهي كه آمده بودم اما تند تر .

دو باره رسيدم جائيكه گربه افتاده بود در خلاب ها اما با تعجب فراوان ديدم همان گربه است اما قدري بزرگتر شده است .با خود فكر كردم شايد گربه اي ديگري افتاده باشد جاي ان اما زود اين فكر از مغزم خارج شد چون ممكن نبود آن گربه اول بتواند سالم از آنجا بيرون بياد واگرهم به فرض چنين مي شد پس اين گربه از كجا شد ؟.

نه نه!ممكن نيست چنين شده باشد حتماًچشمان در تشخيص درست گربه نخست دچار اشتباه شدند ،باز خواستم برو جلو وگربه را از خلاب ها بيرون بكشم اما اندكي پايم به جلو لغزيد واز پشت خوردم زمين ،از اين كار منصرف شدم از روي زمين بلند شدم دوباره به راه افتادم .

وقتي چند قدمي بر داشتم ديدم كوچه ختم شده وديواري بلندي جلو رويم احساس كردم ،متعجب شدم خداي من اين ممكن نيست اين طرف كوچه نيز بسته است پس  من از كجا وارد اين كوچه لعنتي شده بودم ؟نميدانستم چكار كنم،فكر كردم شايد بشود از روي اين ديوار گذشت وبه آنطرف رسيد .عزم خودم را جذم كردم آرام آرام رفتمك پشت سر دويدم روي ديوار اما دست وپايم جائي بند نشد از پشت خوردم زمين .گرد وخاك را از لباس هايم دور ساختم اما پيشاني ام از عرق پر شده بود ،چكار بايد ميكردم  هيچ نميدانستم آخر من از كجا وارد اين كوچه شده بودم نميدانستم .فكر كردم شايد درست باشد دوباره بروم آن سر كوچه شايد بتوانم راهي به بيون بيابم .

اين بار هرچه جلو ميرفتم به انتهاي كوچه نمي رسيدم كوچه طويل تر شده بود ،بلاخره بعد از راه پيمائي فراوان رسيدم آنسر كوچه ديدم يكي از دوستانم كه سالها مي شد نديده بودمش روي ديوار نشسته است ويك پارچه سياه رنگ در دست دارد ومي خندد فرفتم جلو گفتم:

 تو اين جا چه مي كني؟

 گفت: مي خواهم بروم خانه .

گفتم : خواهش مي كنم مرا هم كمك كن تا از اين ديوار بالا شده با هم برويم من نيز راه خودرا گم كرده ام .

گفت :باشد اما چگونه اين كار را بكنم دست من كه نمي رسد تورا از اين ديوار بالا كنم.

گفتم اين كه تشويش ندارد آن پارچه كه دست تو است وسيله اي خوبيست.

دوستم نگاهي به پارچه سياه رنگ كرد وسپس به فكر فرو رفت چشمانش معلوم نبود چه چيزي را نگاه مي كند .

گفتم :زود باش دوست خوبم هواي گرم ديوانه ام كرد .

اما او هيچ حركتي نمي كرد وهمان طور نقطه اي ثابتي را مي نگريست .

فرياد زدم زود باش مردم ،تكاني خورد وسپس با نا راحتي گفت باشد حتماًاين كار را مي كنم  ومتعاقباًپارچه سياه رنگ را آويزان كرد ومن دست خودر را پيچيدم داخل ان واو با تمام قدرت من را بالا كشيد ومن بدون هيچ حركتي خودرا روي ديوار يافتم .

هنوز كاملاً روي ديوار استاد نشده بودم كه پايم لغزيد ومنو دوستم هردو افتاديم پائين .براي مدت كوتاهي دنيا در مقابل ديد گانم تاريك شد جائي را ديده نمي توانستم حتا آنكه كوشش نيز نمودم وچشمانم را كاملاً گشاد كردم.

حس كردم ميان ماده لزجي وچسپناكي مانند چسپ افتاده ام به خود حركتي دادم اما نشد ،چشم هايم را باز كردم از ديواري كه افتاده بودم خيلي فاصله داشتم هنوز نمي دانستم كجا هستم.

بوي گنديده شدن خاك دماغم را ازار داد نگاه كردم تا گردن ميان خلاب فرو رفته ام تمام صورتم چسپناك شده و بوي تعفن شديداًبيني ام را آزار ميداد .

صداي گربه اي چشمانم را به عقب هدايت كرد وبا تعجب ديدم گربه نيز اين جا هست .

 

 

                             12/11/1382- هرات سيد شكيب زيرك