آرشیف

2014-12-25

سید شکیب زیرک

حقيقت پنهان

 

درشگفت بودم از اينكه چگونه ميتوانم سهمي عظيم از زندگي را با خود تا قله هاي حقيقت برسانم ورسالت حقيقي ام را به اتمام برسانم.

فكرم به جائي نميرسيد هرچند سعي نموده بودم اما انگار فكرم از كار افتاده بود،گمان بردم ديگر به درد اين زندگي نميخورم تنهاتر از هميشه نشسته بودم ندانستم چه زماني برمن گذشت شايد هم يك رويا بود و زماني در كارنبود ويا هم يك مكث كوتاه كه من ندانستم چگونه گذشت ولي هرچه بود روياي بيش نبود كه مرا به اين واداشت تا سالها بدان بيانديشم .

ايكاش هيچگاه اين گونه نميشد كار تقدير است وبس ما كاره اي نيستيم ورنه ممكن بود من نميگذاشتم چنين ميشد اما حالا كه كار از دست ما رفته بود وديگر ممكن نبود زمان را حتا يك لحظه باز داشت كرد.

در تاريكي روز آن هنگام كه ديگر هوا گاو گم ميشد وتك ستاره هاي از دور با مشكلات هرچه تمام ميتوانستند اندك قامت شان را از زير فضاي فشرده شده بيرون بكشند ،در گوشه ديگري از آسمان فقط ستاره سرشام بود كه مانند خورشيد كوچكي ميدرخشيد ويا شايد هم پسر خورشيد بود نميدانم هرچه بود سخت لذت آفرين بود كه من ديگر در خود نا پديد شده بودم .

از خلقت خودم پشيمان بودم وبار ها ازكسي كه مرا آفريده بود خواسته بودم تا خيلي زود كارم را به انجام برساند شايد من بدرد قدرتش نميخورم ويا هم ممكن من با خلقتش سازگاري ندارم ويا هم در تركيبم اشتباهي رخ داده بود .

از وجود خود سيرشده بودم واز زمان متنفربودم .ميگفتند شب زيباست چون در شب ستاره ها باهم ميخندند شاد هستند بازي ميكنند وميرقصند ،مهتاب مانند تازه عروسي نيم صورتش را در نقاب آسمان پوشيده است وبا لبخند مليحي ستاره ها را نظاره مينمايد.چير چيرك ها آواز خواني ميكنند وقورباقه ها هم جستك وخيزك ميزنند وشاد هستند .اما براي من مفهومي نداشت . برايم احساس پوچي دست داده بود واز خود بيزار شده بودم نميدانستم چه حسي داشتم فقط اينقدر ميدانستم كه بايد از كسي اين سوال را بپرسم كه چرا با من اينگونه رفته است واين كارهم برايم ممكن نبود واگر هم ممكن بود شايد ميشرميدم آخر او خودش خواسته بود كه چنين شود،هرچه فكر كردم بيشتر به سوالاتي بي پاسخ  مواجه شدم تا اينكه سرانجام به نا بودي خودم تن در داده واز آنچه با من رفته بود شرمگين بودم كه چرا چنين شد وهر سوالي را كه در ذهن داشتم پنهان داشتم وبا تناقضات شديد هميشه دست وگريبان بودم .

تنها امكاني كه برايم ميسر بود همانا دست از خودبر داشتن بود وبس كه برايم ساده تر مينمود ومن شديداً درانتظار يك موقعيت مناسب بودم تا خود را در خود بسوزانم واز همه چيز دست بكشم شايد به اين وسيله ميتوانستم به حقيقت درونم پي ببرم واين را بدانم كه چرا چنينم وچرا بامن چنين ميشود وحالا هرچه ميانديشم از گذشته چيزي را به خاطر نميآورم تا با آن گلاويز شوم.

سنگيني كلامش لرزه بر اندامم انداخته بود وبا خود در اين انديشه بودم كه ممكن من با يك قدرت آسماني مواجه شده باشم،رفته رفته ترس برمن مستولي شده بود وانگار تمام لحظه هاي زمان باهم در آميخته بودند وزمان در خود نميگنجيد وهرآن ممكن بود از هم فروپاشد .

آن لحظات را هيچگاه از خاطر نخواهم برد كه در خلوت درونم از او سوالاتي داشتم كه شايد پاسخش را هيچ موجودي نداشت ومن از اين بيم داشتم كه او از گفتن اين همه سوال سرباز زند ومن را با اين همه سوال در تنهائي فرو گذاشته وراهي ابديت گردد ودر خود فرو رود.

برايم غير قابل تحمل بود كه از او به اين سادگي بگذرم ولي چندان هم او در دسترس من نبود والا من امروز اين همه شكايت نداشتم ،احساس اختناقي شديد برمن دست داده بود ودر خود ميپيچدم چاره ها همه مبهم مينمود واز حقيقت به اندازه يك واقعيت فاصله داشتم،در خود احساس گُنگي يافتم واز ماجراها بي خبر بودم شايد هم شما چنين شده باشد؟نميدانم!
ازامكان خارج نيست اما فرقي عظيم ميان اين وآن است .

آن شب را هيچگاه فراموش نخواهم كرد كه هنوز شامگاهان بود واز مهتاب روشن هيچ اثري نبود ستاره ها غمگين مينمودند وآسمان از هميشه دل تنگ تر بود.

از شهر خودم ميگذشتم كه چشمم به يك شي زيبا افتاد نميدانم چه بود ولي خيلي زيبا بود نامي برايش نميتوانم انتخاب نميايم ولي تنها نشاني كه از آن ميشد به حقيقت درونش پي برد همانا ظاهر براق وروشنش بود كه قلب آدم را به تپش ميآورد.ظاهر دل فريب داشت وپيدا بود كه از درون هم به اندازةظاهر زيبا ودل انگيز است رفتم كه بردارمش اما سنگين بود ،سنگين تر از حد تصور من خيلي زيبا اما سنگين ومتين.در همين انديشه بودم كه چگونه اين موجود لطيف وزيبا را از جايش برداشته وبا خود هميشه داشته باشم كه،چشمم به گروهي عظيمي از مردم افتاد كه اطرافم جمع شده اند برلب يكي از آنها لبخند سردي بود وديگري مانند دلقك ها اخمو به نظر ميرسيد سومين شخص كه از ديگران پير تر به نظر ميرسيد نه ميخنديد ونه عصباني بود وبه گمان قوي بي احساسي سراپايش را گرفته بود.

لحظه اي بعد وقتي سرم را دوباره  از زمين بلند كردم همه رفته بودند اما يكي از آدم ها كه به نظر خيلي احمق وديوانه ميرسيد كنارم ايستاده بود وتنهااحساسي كه از ديدنش به آدم دست ميداد بي تفاوتي سرشار بود وبس.

از ديدن اين مرد به شدت دچار عصبانيت شده وناراحتي خودم را با تكان شديد سر ودستانم ابراز داشتم ،وقتي دوباره سرم را به زمين برگشتاندم تا شئي را كه يافته بودم بردارم ،از آن هيچ خبري نبود مثل اينكه آب شده وبه زمين فرورفته باشد .از جاي خود بلند شده وگريبان مرد را به شدت كشيدم وگفتم همين حالا بايد بگوئي كه چه شد تو حتماً از واقعيت اين شي عجيب اطلاعي داري زود باش تا تورا نكشته ام به من بگو كه اورا از كجا ميتوانم بدست بياورم.

اما انگار اواحمق تر از قبل بود وبه من خيره خيره مينگريست،اين كار من نتيجه يي در بر نداشت،لاجرم دست از گريبانش برداشته وخودرا از او دور ساختم .

هنوز در نيمه هاي از زندگي بودم ولي سعي تمام بر آن داشتم تا سهمي را كه از زندگي نصيبم گرديده است بايد به حقيقت برسانم،ولي هميشه نا ممكن مينمود ودشوار.دراين آرزو سالهاي متمادي بر من گذشت ومن همچنان به دنبال همين بودم وبس زندگي هر چه بود برايم مفهومي نداشت با آنكه هدفي داشتم والا از ديد خودم ولي قدرتم رو به ضعف ميرفت وقله هاي حقيقت بازهم دور تر وفراز تر مينمود ويا هم شايد اندك تفاوت ميان من وزندگي بود كه دركش براي من مشكل بود.

خسته از اين وضعيت نا بسامان در بام خوابيده بودم كه شايد بشود با ستارگان آسمان ارتباط بر قرار كرد. نه نه ام گفته بود هر انسان از خود ستاره اي دارد ومن در اين انديشه بودم كه شايد ستارةمن بالاي بام خودما باشد ووقتي دست از خودم بكشم ممكن ستاره ام نيز ناپديد گردد ولي هر جا بودم ميديدم ستاره ام نيز با خودم هست اما هنگاميكه خواب بر چشمانم سايه ميانداخت وپلك هايم سنگين ميشدند ديگر ستاره ام كمرنگ ميشد ومن فكر ميكردم به مرگ نزديك تر ميشوم تا آن هنگام كه وقتي از خواب بلند ميشدم ستاره ها خوابيده بودند وخاموش تر از شب قبل ديگر هيچ نوري از خود تراوش نميدادند.

زمان وافعال همه در من گم شده بودند ومن تنها تر از هميشه وخسته تر از هيچ وقت ديگر در اندرون خود پرسه ميزدم وكنكاش مينمودم كه ايكاش لحظه اي به صحبت زندگي گوش داده بودم واين قدر از سايه هاي آفتاب حقيقت فاصله نميداشتم،بازهم اندك صدايي از زندگي بر گوش جانم طنين انداخته بود ومن غافل از همه جا با بي اعتنائي از حريم زندگي گذشته بودم.

در كوره راهي از مرز وطن در گذشته از خود سير مينمودم كه پيره مردي را ديدم كنار شاله نشسته است وبا مسرنجي كه در دست دارد عايق گاو هايش را تاب ميدهد وكنارش ديوار رمبيده ونيمه باران خورده اي ديده ميشود؛آنطرف تر خرمن گندمش بود گاو هايش سوده به نظر ميرسيدند ،دار در كنار راست ايستاده بود وگاولوغه ها در پهلويش مشغول نشخاركردن بودند اطراف پير مرد پر شده بود از سرگين كاه اندود گاو هاي نيمه بالغ ويا تازه جوان .

فصل ديمه دروي بود وگندم كوبي پيره مرد با نگاهي سطحي به من با دست ديگرش اشاره نمود ومن فهميدم كه او مرا دعوت به نشستن مينمود،نشستم.پيره مرد كتري شير را از پهلويش برداشت وميده نان را از نولة آن بيرون آورد شير داغ را در پياله ريخت وبه من داد من هم بدون هيچ تأملي پيالةشير را سر گشيدم وتا ته شير آن را نوشيدم.

ساعتي بر ما گذشت ومن بازهم در جستجو از خودم دور تر ميشدم ونشانه هاي از حقيقت را در اطرافم ميديدم.

هنگاميكه كودكي بيش نبودم در ميان زندگي پر وسوسه وخطر افگنده شدم وبا هزاران گونه رنج دست در گريبان گشتم ،زمين با من بيگانه گشته بود وبا خودم در اين انديشه بودم كه زماني اين امكان برايم دست خواهد داد كه در گوشه هاي از زندگي پا نهم ودر خود سير نمايم .

در شگفت از اين ماجرا بودم ودر نيمه راه سرنوشت همچان دست وپا ميزدم وراه حقيقت گم كرده بيهوده در تلاش زندگي بودم تا واقعيت درونم را هويدا سازم.شايد هم در اين ورطه براي هميشه باقي ميماندم از حقيقت ماجرا هيچ نميفهميدم سرنوشت كار خودش را از پيش ميبرد وبدون هيچ توجهي به من يكراست در جويبار خود روان بود.

از اين تنگنا به ستوه آمده بودم كه در كودكي دچار وحشت عظيم شدم وگريبانم در دست بشر نامرئي افتاد.در تلاش بودم تا راه سازشي بيابم اما انگار همه راه حل ها دروازة وردي نداشتند ومانند گوري تاريك ومبهم مينمودند.

سالها بود ومن همچنان در اين منجلاب دست از پا نميشناختم كه ناگهان با موجودي از تبار نور برخوردم وبا او در زير يك آسمان باران هاي گسترده اي را تجربه كرده ودر هر گير ودار از او حمايت هاي سنگين نمودم تا دست نا محبت تقدير بار ديگر عظيم جفايي بر من روا داشت واز او از هميشه دور ترگشتم ومانند يك كابوس شيطاني در جنگ ميان بشر رفتم وسالي اندك بيشتر در زير نور وحرارت سوزندة دشت بي آبو سبزه بودم .

حس ميكردم شايد بعد رنج فراوان دريچة يي از محبت برمن گشوده آيد وتا ابد فراخي اش را احساس نمايم اما اينگونه نبود وشايد هم ديگر نباشد،سرد ديده وگرم نوشيده بودم تا اينكه در كناره دروازه اي از شهر رسيدم كه از درونش نوري بس فراوان به بيرون ميتابيد وديوار هايش از درون رنگين بودند با تلاش بي صبرانه خودم را به درون چهار ديواري رنگيني از اين شهر خزانيدم.جماعتي عظيم در گرد خود ديدم مردان زنان دخترهاي جوان وپسر هاي زيبا وخوش لباس در خود احساسي عجيب يافتم وبا اندك تأمل دانستم كه سخت در اشتباهي عظيم فرو رفته ام كه ديگر برون آمدنش سنگيني مينمود وبرايم مقدور نبود تا آنكه چهار لحظه را در آنجا گذشتاندم.

سالها از عمرم در اين ورطه سپري شد ودر روز هاي نخستين اين سياه روزي بار ديگر با جسمي ديگر از نژاد صداقت وراستي همجوار گشتم وبا او در معاشرت هم راه وهم گام گشتم تا از سياهي هاي زندگي ام بر او نيز جرعه هاي داده باشم كه اوخود نيز وضعي بهتر از من نداشت اما حقيقت اين است كه وزني را بدين سنگيني يكي وبعدش دو كرده وباهم به سفري نا معلوم گام ميگذاشتيم.