آرشیف

2014-12-26

رسول پویان

جـنون عشق

 

حدیث عشق وصفا درسخن نمی گنجد
شراره زن که دیگردردهـن نمی گنجد

ز عـمق وحدت دل ها اگر خبر داری
در ایـن مقام رفیع ما و مـن نمی گنجد

شکست طاقت زنجیر ووحشت زندان 
همای فـطرت مـن دررسـن نمی گنجد

ز دشــت داغ دلــم آتـش کـهـن خـیـزد
چو لاله در بـر باغ و چمن نمی گنجد

جنون عشق ز امواج بحر می جـوشد
که درمسالک ودرعلم وفن نمی گنجد

مپاش خار مغیلان بـه راه من گلچین
دراین صفاکده جـز نسترن نمی گنجد

اگـر بـه محفل نوآوران روی هـشدار
سـرود تازه دیگر در کهن نمی گنجد

زراگ و ویدی وعشاق تابکی گویی
سرود عشق درین تن تتن نمی گنجد

در عمق گوهر ذاتم جهان بود پنهان
خـروش بـادۀ دل در بـدن نمی گنجد

خمار چـشم تـو سحر دیگر کند آغاز
که در طریقت وفهم شمن نمی گنجد

چونان بادۀ چشم تو مست مستم کرد
که درطربکده رنج ومحن نمی گنجد

دیگر ز کینۀ دیرینۀ رقیب چـه باک
بغیر مهر در ایـن انجمن نمی گنجد

مده زکف اگر فرصتی شود حاصل
که نقد حال دیگردر پرن نمی گنجد

بگـرد شـمع رخ یـار تـا ابـد سـوزم
بجز شـراره به بنیاد تـن نمی گنجد

جنازه ام به دل بحر و بـاد بسپارید
شهید عشق بگور وکفن نمی گنجد