X

آرشیف

تاریک های مهاجرت!

 

. چهره آفتاب‌سوخته، سیمای پر‌کک‌‌و‌مک و دستان ترکیده‌اش ابرو چشم های چین چرک خورده اش، درد های را به روخ می‌کشید که رنج روز گار زیادی را با شانه های خمیده اش به دوش کشیده است. کارشناسی خود را ازدانشکده کشاورزی دانشگاه کابل  در سال های ۱۳۹۰ به دست آورده پس از اتمام این دوره تاقت فرساه توانست به یکی از ادارات حکومت دوره جمهوریت با چند هزار افغانی چندان ناچیز خانواده ۸ نفری را سرپرستی کند.پس از تحول آمدن طالبان در کابل این لقمه نانیکه می توانست به خانواده اش فراهم کند او را از دست داده.جز این دست های تکه ترکیده اش با قلم کتابچه خو عادت کرد بود،حالا روز گاراش با سیمان ماسه رقم خورده است. روز گار پای جمشید را وا داشت که راهی پر از خطر نا امیدی دور از وطن خانواده به ایران سفر کند بتواند از طریق کار کردن تا برای زنده ماندن خانواده ۸ نفری  اش پولی بدست بیاورد . در طول این دوره عمر اش جز از چند ولایات به جای دیگری سفر نکرده است. تعریف قصه‌ای هم ازمهاجرت سفر تاحالا بیشتر چیزی نمی‌داند. از طریق واتس آپ، تلفون موفق شدیم با قاچاق بر انسان ارتباط بر قرار نمایم.با هماهنگی او دو روز بعد باید خودرا بتوانیم به نیمروز برسانیم.

شنبه شب است با دو نفر از رفیق هایش کابل را به قصد زرنج مرکز نیمروز ترک می‌کند.

دوستانیکه داستان زندگی ایشان شبیه جمشید بیشی نیست.شرایط زندگی مجبور ساخته تا وطن را برای لقمه نانی ترک کنند.

سوار بر ماشین های مسافربری شدیم ساعت هم ۹ شب است تاریکی های شب سیمای کابل را پوشانیده است جز از چند چراغ های کنار جاده دیگری شهر به تاریکی سکوت مطلق، گرمای دل تابستان هم طاقت فرسا در مسیر را اطفال زنان مردان نیمه سال همه سوار بر موتر باهیچ یکی قصه حرف حدیثی نیست.به ولایت قندهار رسیدیم معمولا راننده ها برای یک خوراک نان یک کارت موبایل و برای کسانی‌که حمل سیگرت،چرس چیزی دیگری، با هوتل داران ارتباط دارند ماهم از نا بلدی حرفی نگفتيم سکوت کردیم مارا برای خوردن نان با همان رستورانت دلخای شان پاین کردند. مردمان متفاوت با لهجه زبان متفاوت خود شان حرف می‌زنند می‌خندن ماهم گوشیه از رستوران‌ نشستیم نظاره می‌کنیم. خوردن غذا تمام شد دست صورت خود را با آبی شور، گرم بی مزه تلقین کردیم در همین اثناه صدای کلینر، راننده بلند شد مسافرین موتر احمد شاه بابا آماده شوید درحال حرکت است. نیمه های شب است پرنده‌ ها هم در شاخه های درخت پناه برده اند. از شدت گرمای تابستان خواب هم هیچ نمی برد، اطفال زنان مردان دیگر در خواب عمیق، بیشتر از نیم ساعت از جریان حرکت ما نگذشته بود یک بار صدای دل خراش وحشت ناکی به گوش رسید در کناره بازاری رسیده بودیم راننده موتر را گوشه کرد همه‌ی مسافرین به یک بارگی از خواب بلند شدن. آهسته از موتر پیاده شدم از راننده پرسان کردم.:خلیفه چه شده راننده هم حرف زبان ام را نفهمید طرف ام نگای انداخت سرش را پاین کرد. من‌هم دوباره سوار شدم به روی چوکی خود نشسته بودم کلینر آمده گفت موتر خراب شده امشب را باید اینجا سپری کنیم تا فردا صبح از نمایندگی دیگر موتر برای مان روان کنند:

از موتر پیاده شدیم مارا به یک اوتاقی رهنمای کردن باید شب را اینجا صبح کنیم تا موتر دیگر بیاید. اوطاق بیشتر از ۴ مترطول نداشت چراغ کوچک ایکه بسیار روشنای کم داشت دروازه پنجره اش بدون جالین شیشه، همه مردان را اینجا آوردن‌ هریکی پی دیگری به خواب رفتن صدای خُر پوف شروع شد.  ماهم برای مگس هایش بیگانه بودیم هیچ مهمان نوازی هم نکرد شروع به کندن نمود. چراغ اتاق را خاموش کردم تا دست صورتم را مگر پیدا نکنند باز هم نتیجه‌ای درکار نیست. هیچ تا صبح خواب ام نبرد بلند شدم تا بتوانم وضو بگیرم نماز کنم صدای پرنده ها هم بلند شد گویا اینها هم برای مسافرت از دل گرامی شب آماده سفر شدند آبی هم پیدا نکردم دوباره به جای خواب ام رفتم با زور چشم هایم را پت بسته کردم مگم تا آمدن موتر کمی خواب ببرد که مبادا مریضی نشوم چند لحظه‌ای نشد صدا آمد بلند شوید موتر آماده حرکت است.

سوار بر ماشین مسافربری جدیدی شدیم که نسبتأ بهتر از قبل با داشتن پکه کولر راننده هم موزیک های مورد علاقه‌اش را بلند مانده با خودش زمزمه می‌کند لذت میبرد ماهم غرق در فکر رسیدن به ایران، به نیمروز رسیدیم. پس از حدود ۱۷ ساعت سفر به منطقه‌ی مورد نظر قاچاقچبر رفتیم.در مسافر خانه‌ای که مستقر شده بودیم پر از زنان و کودکان و مسافرانی بود که به سمت ایران می‌رفتند. تقریبا یک وضعیتی شبیه تجمع مردم در اطراف میدان هوایی در جریان «روند تخلیه» پس از سقوط نظام، بود.

شب را اینجا سپری کردیم گرمای آفتاب بیشتر از راه بود. فردا شب قاچاق بر آمد مارا همانند که در مسجد نزد ملا حلقه میشدیم به نوبد هریک پی دیگری سبق های ما را نزد ملا مرور می‌کردیم همانند آن حلقه شدیم شروع به رهنمای کرد.

:اولا نزد تان آب، خرما، بیسکویت داشته باشید وکسانیکه اطفال دارد باید از شربت یا قرص خواب آور بگیرد تا صدای شان بلند نشود مبادا دست مرز بانان گیر بفتید. کسی از جمع جدا میشود از ماشین پاین می افتتد  دزد ها می گیرند مسولیت ما نيست: گفتار اش تمام شد ترس در بدن ام جاری شود مباد هریکی از این بلا ها سرم بیاید، برای خرید کردن به بازار رفتیم دوکان داران هم بهترین روز های کاسبی شان بود یک باطری آب را که قیمت اش ۲۰ افغانی بود برای مان به ۳۰ افغانی به فروش رسان، دیگر اجناس را هم قیاس این کنید. ماهم برای این سفر طولانی مجبور به خرید شدیم، قاچاق بر مارا به گروپ های ۲۰ نفری تقسیم کرد دوباره سخن اش را تکرار کرد هیچ نوع مسولیتی به دوش من نیست امشب آماده حرکت باشيد. هزینه رسیدن به ایران هریکی مبلغ ۱۵۰۰۰ هزار افغانی تعین نمود مسولیت سلاحی پاکستان ایران هم به دوش خود شما ساعت ۱بجه شب است نیمه خواب نیمه بیدار صدای آهسته به گوش ام رسید بلند شو بلند شو، صبح های زود موقع رفتن به وظیفه از موتر حمله نمانم مادرام از خواب‌ام بلند می‌کرد پسرم چای آماده است بلند شو صبحانه بخور از موتر نمانی چشم هایم را باز کردم نگاه انداختم نه مادر ام است نه صبح ای برای رفتن به وظیفه، مرد ها اطفال زنان  از خواب بیدار شدیم از را پله های ساختمان پاین شدیم،آهسته‌ آهسته صدا بلند نکنید تا همسایه ها از خواب بلند نشوند ازاینکه طالبان هم چند روزی شده مانع رفتن مردم بشکل قاچاقی شده مانع ترس بزرگ به قاچاق  برآن آهسته خودم  را به نزدیک دروازه رسانم موتر آماده است سوار شدیم از شهر تقریبا ۲۰ دقیقه دور شدیم مارا به یک زیر پلچک پاین کرد. مارا با تعین شفر آماده دوباره حرکت رهنمای کرد.

شبی سربازان درزمان جنگ رویا روی بادشمن کمین مگیرنند همانند آن به روی خاک سنگ بته های سوزان مدت زمانی را  اینجا ماندیم دوباره صدای نیمه خفه بلند شد با همان شفر ایکه رهنما تعین کرده بود خود را به موتر رساندیم, را دیگری نسبتأ بهتر از راه پاکستان وجود نداشت باید این مسیر طولانی دشت های بدون انتهارا باید طی کنیم تا به مرز پاکستان خود را برسانیم. سوار بر موتر شدیم در این گروپ ۲۰ نفری ماه شامل زنان کودکان مردان نیمه سال جوانان هستیم راننده این تعداد مسافر را شبیه خشت چید باید خود تان را محکم بگیرد اگر نه پاین از موتر افتادین مسولیت من نیست. درحرکت شدیم ساعت ۲ شب را نشان می‌دهد جز چند ستاره نیمه روشن در آسمان چیزی دیگری در این دشت بیابان به چشم نمی رسد، آنچنان به سرعت می دوانده اگر لحظه‌ای غافل شوی جانت در خطر مرگ، خاک باد در سر صورت ات می‌زند چشم هاید را باید ببندی برای نجات خود کلمه شهادت را مکرر زیر لب بخوانی حرفی سخنی با رفیق همرایت نیست پاها زیر دست پای چنان فشار آمده که صدای بلند کرده نمیشه نی را چاری برای نجات است.

مدت هشت ساعت را در این دشت بیابان طی کردیم آفتاب هم طلوع کرده چنان می تابد از سر صورت ما آب جاری میشه، یک لحظه‌ای راننده موتر را استاد کرده تا یک سگرتی(چرس)  کشید پرسان کردیم استاد چند ساعت مانده تا پاکستان برسیم.: راننده هم خیلی خمار نشه بود نگاهی کرد گفت یک ساعت مانده تا پاکستان برسیم: دوباره در حرکت شد یک نیم ساعت از حرکت دوباره مان نگذشته بود موتر به یک بارگی صدای پیدا کرد خاموش شد، تعدای خوشحال شدیم گفتیم تا درست شدن این یک نفس راحت میکشیم تا خواب رفتگی پاهای مان باز شود دوباره حرکت می‌کنیم غافل از اینکه این خاموش شدن وقفه انقریب به مرگ ما به انجامد.

موتر کلاچ سوختانده اینجا نه ترمیم گاه وجدارد نه وسیله ای برای درست کردن آن، راننده و رهنما هم از ترس اینکه مبادا گشت طالبان گیر نکند لب شان خشکیده رفتم کنار رهنما از او پرسیدم حرف از چه قرار است: یک چند روز قبل در این مسیر به دست طالبان افتادیم آنقدر شلاق زدند که هیچ توان را رفتن سخن گفتن را فراموش کردم یک هفته بندی کردن وبه شرط اینکه دیگر مسافر نمی بری اگر دوباره گیر افتادی یک ماه بندی موتر را هم استاد میکند وجریمه نقدی همچنان بدن اش را نشان داد آنقدر بی رحمانه شلاق زده بودن جای سیای  اش جاه مانده بود. اینجا نه آنتن موبایل است نه تماسی به قاچاق بر اول طلوع خورشید است گرما آفتاب آنقدر سوزان نيست هرکسی روی خاک سنگ خار افتاده فعلا خبری از حرکت دوباره نيست. 

چند لحظه‌ای نگذشته بود یک راننده دیگری آمد آن‌هم با مسافران بیچاره همانند ما آواره در بدر خاک سر صورت شان را پوشانیده است جز چشم های شان از لای خاک ها دیده میشه بس.با راننده رهنمای ما تفاهم کرد این‌ مسافرین را تا مرز پاکستان برساند تا برای بردن ما دوباره برگردد.ما هم چشم به امید دوباره آمدن شان لحظه شماری می‌ کردیم مدت زمان ۴ ساعت به طول انجامید هیچ خبری از آمدن اش نيست آفتاب هم زمان جوانی اش را می‌گذراند حین وسعت آسمان قرار گرفته، از شدت تشنگی اطفال زنان مردان نیمه سال نزدیک به حالت مرگ، در این دشت بیابان نی رفت آمدن موتر است نه دوکان برای گرفتن آب،  یک باطری آبی است این هم از شدت گرما به جوش آمده تنها باید با این آب جوش گلو تازه کرد آن‌هم با یک سرپوش اش به همه مسافرین تقسیم می کردیم تا از مرگ نجات پیداکنیم فکر میکردی زمان آخرت است روز حساب کتاب. چشم انتظار مان به پایان رسید موتر دوباره از مسیر پاکستان برگشت  به این موتر سوار شدیم به را افتادیم ۲ساعت بیشتر در این مسیر رفتیم تا به مرز پاکستان رسیدیم مارا دوباره به دیگر قاچاق برآن انسان فروختن باهزار مشکلات از مرز پاکستان عبور کردیم بیشتر از یک ساعت از مرز نگذشته موتر مارا نقاب پوشان با داشتن اسلحه توقف دادن اینها داعش استن همه ای مارا صف بستن  هرکسی هزار است از صف جدا شود وازهریکی دعای قنوت را پرسان میکردن وکسی نمی دانست آنها را نیز از صف مان بیرون کردن یک پسری جوانی بود از ترس این نقاب پوشان چنان اشک می رخت گویا یکی از عقارب شان وفات کرده باشد برای نجات این جوان یک فکری کردیم بایک خانم طفل اش را بر دیم نزد این نقاب پوشان گفتیم این برادر اش است مادر اش در مسیر را وفات کرده دیگر کسی ندارد باید برای زنده ماندن این طفل این برادراش را رهاکنی برای این اقدام مان توانستیم از جمع ۷ نفر یک نفر را نجاد دهیم برای نجات دیگران را چاره نیست ماهم از ترس جان خود حرفی بیشتر گفته نمی توانيم. با جمع ۱۶ نفری دوباره را افتادیم. بیشتر از ۴ ساعت مسیر را پیمودیم تاریکی شب فرا رسید راننده پاکستانی مارا دریک چهار دیواری توقف داد اینجا بیشتر از یک ساعت ماندیم دوباره را افتادیم از ترس داعش و دزدان، تشنگی گشنگی را فراموش کردیم‌. چنان به سرعت موتر را می دواند از حراس پاین افتادن دست های مان را یکی با دیگری حلقه نمودیم شب طولانی تاریکی شب را یک سره حرکت نمودیم طلوع صبح شد مارا دریک خواب گاهی  برد اینجا باید این روز را بمانیم تا مرز مسیر اش باز شود تا دوباره حرکت نمایم.

یک شب یک روز اینجا مانديم بلوچ های پاکستانی  دال آب نیم سرد شان را چند برابر بالای مان به فروش رساندن صبح زود است اینجا را به قصد کوه مشکل ترک می‌کنیم مسیر کوتل مشکل کوهی است باید اینجا را یک شبانه روز پیاده طی کنی تا از مرز ایران عبور کنی شب را در بدنه کوه مشکل رسیدیم از دست خسته ماندگی زیر سنگ خاک چنان خواب مان برد گویا که در رحم مادر استیم ناگهان صدای بگوشم رسید از خواب بلند شدم  باز هم چند مرد مصلح بالای مان استاده اند هرکی را بادست، پای و قنداق تفنگ لت کوب می‌کنند نه به اطفال رحم می‌کنند نی به زنان هریکی  را تلاشی بندی نمود مقدار پولی در جیب های مان داشتیم گرفت نوبت به زنان رسید اینهارا هم تلاشی بدنی نمودن حتا گوش واره گردن بند شان را از گردن شان جدا نمودن، این مسیر طولانی را باید یک شبانه روز با پای پیاده بروی، را افتادیم این مسیر طولانی پرخطر آدم های زیادی در اینجا از بین رفته بودن به یک جسدی رو به روشدم یک مرد میان سال موهای بلند صورت گندمی چشم هایش را حیوانات بیرون کرده بودن تازه یک شب روز می‌شد که جان داده بوده جز بوی بد حیوانات انسان ها چیزی دیگری در این مسیر نبود. به گفته رهنما نیم ساعت دیگر پیاده روی از مرزعبوری می‌کنیم نزدیک مرز رسیدیم صدا موتر به گوش ما رسید خودرا کناره پلچک پنهان کردیم این پنهان کردن سودی نداشت مرزبانان ایرانی باخبر شدن ماهم از ترس اینها فرار کردیم صدای شلیک گلوله بگوش رسید مرزبانان بالای مان شلیک کردن دو جوان از اثر شلیک مرزبانان جان دادن ما قادر به فرار شدیم. مارا به دیگر قاچاق بر فروختن به‌وسیله موترسکیل به یک حویلی بزرگ بردن شب را اینجا سپری کردیم فردای آن روز دوباره حرکت نمودیم از ترس بلند شدن صدای اطفال مبادا دست گیر نشویم شربت خواب آور خوراندن اینها هم حالت بیهوش گاهی برای زنده بودن شان نبز نفس شان را نگاه می‌کنند بس سرانجام پس از ۹ شبانه روز باهزاران بد بختی به مقصد رسيديم. به خوابگاه گیروگان خانه رسیدیم باید برای خلاصی از اینجا مبلغ تعین شده را پرداخت کنیم تا از اینجا بیرون شویم نی تماسی توانستیم برقرار نمایم نه پولی آن شب را اینجا ماندیم هزینه یک شب هم چند برابر اضافه شد باتماس به افغانستان ودوستان به ایران توانستیم خود را خلاص نمایم.

با نداشتن مدرک باید یک مسیر که کرایه اش ۲۰ تومان است از ترس رد مرز شدن باید چند برابر آنرا با اسنپ پرداخت کنی رسیدیم به اوتاق یکی از شناخته های مان اینها هم از دست مسافر همانند من هزران نفر دیگر از مشلات اقتصادی جانی مهاجر شدن، هیچ جای برای نشستن نیست تا سر صورت خود را آب بگیریم تا لقمه نانی بخوريم.

اینجا دنیای متفاوت است اگر پول داری یا شغلی بلد استی میتوانی کار کنی نان پیدا کنی  مهاجرت درکشور ایران همانند مرگ تدریجی است به مرور زمان می‌میری بدن دست پاه کلیه ها به ترتیب معده ازبین می‌رود.

بینش دوگانه ای ایرانیها با مهاجران کار کردن شاقه ندادن حقوق به موقع وهزاران مشکلات دیگر امروزه مهاجرین از ترس دوباره برگشتن به وطن ونبود شغل کسب کار مجبور این همه نابرابری ها را تحمل کرد. نی تحصیل نزد اینها ارزش دارد نه مرد های سالخورده، نیمه سال ونه جوان، صبح های زود باید بلند شوی لباس بشوی غذا پخته کنی صبح زود به کار بروی ودر طول هفته حتا یک روز هم رخصتی نداری.

نویسنده:  جمعه الدین فرهادی

فرستنده: محمدعثمان نجیب 

 

X

به اشتراک بگذارید

Share

نظر تانرا بنویسد

کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.