آرشیف

2014-12-26

رسول پویان

بهــــــــار وصل

 

بیا بـه دامـن صحـرا بهـار آمده است
شقایق و گل سوری به بار آمده است

ز چشـم نرگـس مستی گرفته ام الهام
که بیـت بیـت دلــم آبــدار آمده اسـت

ز جـام لاله بنـوشـم شــراب آشـتناک
از آن تنور بـه دلها شرار آمده است

بیا به تخت صفرجوش ارغوان بنگر
که طفـل گل بغـل کهسـار آمده است

درآ به باغ علی شیر و پیر انصاری
که مرغ نثر مسجع شـعار آمده است

نمی شـود ز سـرم پاک نقش شیدایی
ستاره درشب او بی شمار آمده است

هوای باغ کرخ می زنـد به دل آتش
طبیعتی که به تصویرغار آمده است

ز آب چـشـمۀ اوبـه شـفا کنید حاصل
بهرطرف نگری چشمه سارآمده است

صـفای درۀ چـشــتم نمی رود از یـاد
زلال چشمۀ او خوشگوار آمده است

منارجـام نگـر در ســواد فـیروزکـوه
که درجهان هنر تک شمار آمده است

زدورسلطنت غـوریان در ایـن میهن
چـه آبـدات کهـن یـادگـار آمـده اسـت

به تختگاه خیابان دیگر دلم خـون شد
ز غـارتی که ز حکام پـار آمده است

ز روزگار تمـدن نمانـد جز تل خاک
زبسکه برتن وجانش دمار آمده است

نـرفت لـذت انجیر و تـوت فـوشـنجم
شمیم خاطره زان روزگارآمده است

توگویی دروسط کوچه باغ خاطره‏ها
هوای کودکی از کـشـتزار آمده است

شـراب کهنه بخـشکید در بـن سـاغـر
ز کیف جـام دیگر دل خمارآمده است

گذشت فصل غـم واضطراب آخـر شد 
به جان توان و به دلها قرار آمده است

نسیم تازه زکویش بصد جهان احساس
چو بوی گل ز یمین و یسار آمده است

بهار وصل چـو فـردوس تا ابـد جاوید
به همره گل و صوت هزار آمده است

خیال او چـو پرسـتوی نـاز نـوروزی
به جشـن پرگل سـرخ مزار آمده است

زمـان درد دل و اختلاط خـواهـد شـد
شکسـت در کـمـر انتظـارآمـده اسـت

به روز مهرفروزان به شب ماه تمام
چـو گنج خالص عزو وقـارآمده است

هـزار بـار کـنـم وصـف کابـل زیـبـا
که بوی یاراز آن مرغزارآمده است

تمام همت ما صرف خدمـت انسـان
چه تحفه یی بوطن یادگارآمده است