آرشیف

2015-1-8

حسین خاموش

بلقیس 1: مقـالـه ای خیال

 

"شکسپر" گفت ؛ اگرتمام شب بخاطردیدن خورشیدبگریی لذت دیدن ستاره هارا هم ازدست میدهی ، اما من تمام روشنی تاریکی شب گریستم نه بیادخورشید، میدانستم توخورشیدزندگی منی که ازآسمانم تاپرگشودی پرگشودی ستاره ها هم که درآسمان من بنام" آرزو" بودهروقت دلم میخواست نمیگفتم "ستاره" می گفتم"آرزو"میدانی چرا ؟ چون میخواستم بین آرزوهایم باشم پس آمدم افغانستان زیرا این سرزمین " دوراه دارد به آسمان" اما اینجاخیلی سردست !چون اینجا هم مثل زندگی منند خورشید ندارد "وتمام روزشبست " اما نکتهای ایست مجهول ، میخواهد ستاره را خورشید بسازدزیراچون من دلتنگند واماخیلی خوشحالند که به پیش پشت سرمیرودبه سوی ترقی ، "به سوی جاهلیت مدرن" وآنقدرراه رفته اندتا نقطه ای آغاز تا "تمدن تکراری بدویت وحجروار" اینجا جاهای خوبی داردومن امشب برساحل "آرزو" هستم ، هریرود ، مانند تو بیوفاست خلی بپیش میروند اما ندیدم مکثی کند تا برایش حرفی دلم را بگم اصلا بمن فرصت نمیدهد وحتی هیچگاهی هم به پشت سرنمی بیند مانند " زندگی " من این رود را خیلی دوست دارم نه بخاطرجریانش بل بخاطراینکه بمن جریان آموخت
بمن مانند"کنفوسیوس" میگوید "همیشه راه برو تا وقت توقف نکرده ای مهم نیست چقدرآهسته میروی" زیرا زندگی لحظه ها وهرلحظه بایدیک فکری آفریددرست مانند " گابریل گارسیامارکز" ؛ "ایمروزهمان فردایست که دی انتظارش بودی " میگویدوچون سولون " هرلحظه باید چیزی تازه ای یاد گرفت " بلاخره اعتمادم میدهد راه پویم وره پیمایم واما این منم غرقم سراپا وغافلم ازاعماق فطرتم ونمیدانم چکاره ام رفیق !؟
برساحل آرزویم نشسته ام واینک درخیال بی خیال تومحبوسم واین تویی که دربندم نموده وفریادهایم رادردرونم خفه میکنی اما"حداقل بگذارنفس بکشم "زیرامن نمیخاهم این چنین زود بمیرم زیرا "من نمیدانستم اینقدرزود دیر میشود "ورنه فکری میکردم واینک فکرازفکرم پا مکن که منم " رفیق قدیمی ات بلقمیس جان ".
وقتی درتودرنظرخیالم قدم مینهی آنقدرازبغض حسرت اشک میریزم که گویا به چشمم گازاشک آورفروکرده واحساس غربت میکنم وتنهایی ، فکرمیکنم در"سلولم " وبر"سلولهایم "شلاق میزندوشر شره های زیبا ودلنشین هریرودبه نظرم صدای شرشرنحس ریختن شراب بادارم را یادم میدهدوبخود میبالم که اینک خودم بادارخودم شده واحساس غرورمیکنم چون کوه ! اما کمی مگذردباخودم مذاکره ای عمیقی میکنم وبه این نتیجه میرسم که تنها من احساس نمیکنم واین راهرجوانی احساس میکنداما این احساس یعنی چه ؟ غروری که غفلتی بیش نیست ، احساسی که احساسی بیش نیست ، بادارهای که "بودنبود" اما بادارهای که "است ""هست" برده های که بود نیست اما برده های که "نیست"" هست " سرم را به زیر میندازم وازخودم خجالت سنگینی میکشم . اما باآن هم دلم درسینه بال میزندکه میتوانم "آزاد "باشم وبیادم سخنی از"داویدشوارتز" میاید (اگربه موفقیت خود حتما ایمان داشته باشی حتما پیروز میشوی ) وتنها به این امیدازخجالت خودم رادورتر میکشم.
"امشب که منم وخجالت " ودرین تاریکی احساس روشنی رفیق سوم ما "تنهایی " وحتی اینک یادتورا از یاد برده ام بلقیس عزیز! شاید یادت باشد درهمین ساحل بتو گفتم زندگی سه ایستگاه داردکه هیچ معلم نیست کدام اولست وکدام دوم وکدام سوم " تولد " "عشق " "مرگ " ، معلوم نیست چه وقت تو یک انسان جدیدی متولد میشودی زیرا ممکن قبل ازان مرگ سراغت بیاید ، هیچ معلوم نیست چه وقت مرگ به اسیتگاه مرگ برسی زیرا ممکن قبل ازان" متولد"شوی وحتی "عاشق "شوی زیرا نه عشق فانیست ونه انسانیت " "اما اینک این منم که هرلحضه عاشق متولد میشوم ومیمرم " وتنها تنهایی است که بی خیال توسربه زیر نهاده ام وراه آسمان را میبینم درآیینه ای ذلال هریرود.
این دوراه حتی شباحتی باهم نداردومخالف همندوقتی ازیکی بروی آن دیگریرا باید خود بندی پس این دو میشود یک راه ولی این منم دردوراهی یک راه هنوز همچنان منتظرم وبا خودم زمزمه میکنم :
من همچنان منتطرم …
تودرسکوت لحظه های دلم خفته ای 
پاهای لحظه ها لنگست 
وثانیه همچنان ایستاد
گویا امشب هیچ راهی به پیش نیست
حتی درین تاریکی خفاش هم پر نمی کشد
اما منم هنوز همچنان منتظر …..
خیلی دلم تنگست ، حتی احساس میکنم همه همداستان منند ولی این چنین نیست کسی از حال کسی دیگر خبر نداردحتی از درد هایش و حتی معنی اشک دیگرش را نمیداند اما" نمیداند" که" نمیداند" به هر صورت نمیخواهم بیش ازین مزاحم خیالت شوم امشب همچنان منتظر میمانم وبقیه گفته ای خیالم را شب دیگربا تو خواهم گفت ….. اما فعلا با خیال تو با خیالم میگویم خدا حافظ خیالم !