آرشیف

2015-1-8

محمد طاهر صمدی

استاد محمد دهـقــــان

استاد محمد دهقان

استاد محمد دهقان

 


 

نوشته شده توسط عبدالقدیر علم

نوشته شده توسط عبدالقدیر علم

 

بیاد استاد محمد دهقان

 

این تصویر را یکی از دوستان به آدرس سایت جام غور فرستاده و نوشته بود استاد محمد دهقان به تخنیک وتکنالوجی یعنی کمپیوتر وانترنت دسترسی ندارد ودر قریه سنگان ولسوالی پسابند به شاگردان مکتب درس میدهد تقاضا نموده این تصویرش را به سایت جام غور بفرستم تا همصنفانش چون استاد قاسم علم واستاد فضل حق فضل ودیگران که نام من هم بود آنرا ببینند وچهره ام در صفحه خاطر شان باقی بماند ازینکه بنده از محترم استاد محمد دهقان خاطرۀ خوبی دارم به همین بهانه چند خاطرۀ دیگر به آن اضافه مینمایم.

خاطره

سال 1351 خورشیدی مکتب ابتدائیه عاشقان را تا صنف ششم به پایان رسانیده بودم تیر ماه سال مدیریت معارف غور هدایت داده کسانیکه تا سوم نمره از صنف ششم فارغ شده اند جهت سپری نمودن امتحان وراه یافتن به لیسه های کابل به چغچران بروند اواخر زمستان سال 1351 خورشیدی یعنی برج حوت عازم چغچران شدیم اولین سفرم بود که از خانه بیرون شده بودم. همراه با حاجی صاحب قاسم خان، استاد عارف ملکزاده، اصف خان وبصیر خان واستاد جان محمد خان واثق وغیره با بر داشتن کوله بارسفر( نان روغنی ، چند دانه تخم جوشانده میوه های خشک وجورۀ کالا) از راه کیلگو وسفیدارک وشهیدان وگرد هلنگ وتربولاق وبندباین ودشت سنکبار وارد چغچران شدیم. از خانه تا سفیدارک اسپ داشتیم وقتی اسپ از رود فرا رود مارا عبور داد تا نیمه های زین زیر آب بود چه ترس وهول بر من مستولی بود ….وقتی برادر بزرگم سعید جان که فعلا حیات ندارند بر گشت باور نمیکردم از رود به تنهای عبور کند وبخانه برسد این ترس همیشه ذهنم را مشغول ساخته بود وشبها خواب میدیم سعید جان واسپ وهمان آب مست وخطر ناک فراه رود واگر بگوئیم تا حال که چهل سال از آن روز گار میگذرد وبیست ودو سال از شهادت سعید جان هم گذشته هنوز ترس و رنج آن روز ها در ذهنم باقیست .واما أصل مطلب .

یاد استاد محمد دهقان
دران سال حاجی صاحب قاسم علم از صنف 12 فارغ شده بود باید بهار 1352 به دارالمعلمین هرات میرفت.با آنکه ما تعداد زیاد از یک فامیل بودیم قاسم خان برایم گفت من هرات میروم ومحمد دهقان هم صنفی من میباشد من واو دست برادری داده ایم وفکر کن برادر کلان تو هم هست.راستی وقتی با محمد دهقان که بنامهای محمد سنگان ومحمد صمد خیاط نیز شهرت داشت اشنا شدم از احوال من پرسید وگفت تشویش نکن اگر قاسم خان هرات رفته در کنار دیگر أعضای فامیل من هم برادر شما هستم .او دارائی یک چهرۀ نهایت مؤقر و برومند بود واحساس ولطف نهایت برادرانه نسبت بمن داشت فکر میکردم قاسم خان است من را هر روز نوازش میداد.بعد ازینکه امتحان سپری شد چانس من ودو بچه دیگر بنام حیدر وسرور از لعل وسر جنگل مدرسه ابوحنیه کابل بود. آنوقت ها متعلمین مکاتب فوق العاده روحیه ضد مذهبی د اشتند نام مدرسه برای شان یک مضحکه بود .می خندیدن وملا میگفتند وضرب المثل میگفتند که آخند یعنی چه؟ .ملا بانک ملی را چطور خوانده وبانگ پشتنی را اینطور به همه حال دهقان من را تشویق کرد که از بر گشتن رفتن بهتر است برو بطرف کابل .حین رفتن به کابل برایم صد افغانی سر راهی داد صدی سرخ ظاهر شاهی خیلی مقبول ودر حقیقت بی نظیر بود وتا هنوز اینقدر نوازش را از کسی ندیده بودم..بلی سالها مرهون این لطف ومهربانی محمد دهقان بودم وحالا هم هستم…. یک وقت از حاجی صاحب قاسم خان پرسان کردم محمد دهقان در کجاست گفت به پسابند است ولی باید بیشتر می پرسیدم که در چه حال است وچه میکند. وحال که این عکس را دیدم حدس میزنم که ایشان درین مدت بار سخت زندگی را بدوش کشیده ومشکلات وتلخ کامی های فراوان را تجربه کرده اند که بیشتر از حد انتظار پیر وداغ دیده به نظر میرسند.اگر کسی معرفی نکند که این همان محمد دهقان است من هر گز نمیشناختمش. من از همین جا مینویسم استاد محمد دهقان با تمام توان در کنار شما هستم کاش میتوانستم کمکی برایش میکردم.

به همین بهانه خاطرۀ دیگر از چغچران تا کابل

وقتی ما به چغچران آمدیم مکتب ها شروع نشده بود باید سه هفته صبر میکردیم پول هم آنقدر نبود تا از جیب خود مصرف میکردیم.به همه حال شبها در لیلیه لیسه سلطان علاء الدین غوری بودیم وروز ها از جیب مصرف میکردیم یعنی بعضی چاشت ها به هوتل حیات الله کابلی میرفتیم ودر بدل ده افغانی قابلی میخوردیم …سیر نمیشدیم ولی قناعت میکردیم…. شبها در لیله شوخی ها استاد واثق ملک زاده وهم صنفیهای شان بیادم هست ..من ودو نور احمد در دورۀ ابتدائیه در یک مکتب بودیم نور احمد نازنین به نابغه مکتب شهرت داشت ونور احمد غیاث هم خواننده بود.نمیدانم نور احمد نازنین در عین جوانی چگونه نا پدید شد که برای مردم محروم محیطش ضایعه بود که تا هنوز جبران نشده یعنی از چندین قریه یک متعلم ومکتبی آنهم تا به ثمر نرسیده قربانی سیاست شد من برایش جنت الفردوس آرزو میکنم ونور احمد دیگر که مشکل روانی پیدا کرد..البته گذر زمان درین سه دهه از لحاظ اثر فرسایشی ضریب بالی داشته.
در چغچران من گاهی بخانه مرحوم محمد حسن خان مفتش که در آن وقت کاکا خسر برادرم بصیر خان بود وبعدا خسر خودم شد میرفتم بمن توصیه کرد دیگه لیلیه نروم همانجا به خانه شان باشم وشبها با فزندش عبدالله جان در اطاق شان استراحت میکردیم او هم یک پسر داشت که الحمد لله حالا داکتر است وصاحب نواسه هم شده من دران زمان دوازده سال عمر داشتم بخاطر خوردی سنم من را نوازش میداد وتشویق میکرد ومیدانستم بخاطر من نگران هم هست بالخیره زمان تمام شد باید از چغچران به کابل میرفتم.
 

سفری کابل

من از چغچران بطرف کابل باید به وسیله طیاره سفر میکردم این در حالی بود که من تا هنوز به موتر نشسته بودم یا با اصطلاح سوار نشده بودم..یعنی قبل از موتر به طیاره سوار شدم حتی موتر را خوب ندیده بودم یک موتر را از دور دیده بودم میگفتند موتر احمد محمد در تیوره دیگه موتر را ندیده بودم.مرحوم حسن خان مفتش دران وقت بخاطر من خیلی تشویش میکرد ومیگفت تو خیلی خورد هستی وکابل میروی خدا میداند چقدر راه گم وسر گردان شوی . برایم یاد داشتی وسفا رشی داد که اگر از طیاره پایان شدی به موتر ها بگوئید شمارا به لیسه ابن سینا ببرد وآنجا حسین رحمت وغلام یحیی نیاز الله پرسان کنید البته آدرس را دقیق داده بود با صنف ولیلیه وغیره .من وان دو هم صنفی ام که از لعل بودند همین توصیه را عملی کردیم ورفتیم به دروازه لیلیه ابن سینا این دو نفر را پرسان کردیم هردو آمدند ومارا با خود بردند لیلیه راستی خیلی نوازش کردند وبعد از نان گفتند میرویم رستورانت چای میخوریم. از لیلیه ابن سینا بیرون شدیم کناره جاده پیاده روی خیل زیبا وشب برق های روشن برق روی کوه را فکر میکردم ستاره های اسمان است وهوای گوارای برج ثور یعنی برای ما نا وقت بود مکتب … آهسته آهسته رفتیم جائیکه نوشته بود میرویس رستورانت به منزل دوم بلند شدیم کناره شیشه ها نشستیم وبیرون را نظاره میکردیم وچای نوش میکردیم حیران وخیره بچه قریه به پایتخت امده بود بعد از چای به گارسون پول دادند که میوه بیاورد فکر میکردم زرد آلو وشفتالو ویا انگور چیز هائیکه ما میشناسیم میاورند وباز فکر کردم این وقت سال واین میوه ها ممکن نیست آخر انتظار به پایان رسید وگارسون میوه هارا آورد دیدم یکی سیب است ولی رنگ خیلی نارنجی دارد ودیگه هم میوه دراز کمی کج نشناختم .تعارف کردند ومن تصمیم گرفتم میوۀ که میشناسم یعنی سیب را نوش جان کنم یکی بر داشتم ودندان زدم که پوستش کمی تلخ است فهمیدم سیب نیست دوباره بجایش گذاشتم. حسین ویا غلام یحیی متوجه شد وگفت این مالته است به ملک های ما وشما این میوه ها نیست وآن هم کیله اینها باید پوست شوند یک مالته پوست کرد وپیشرویم گذاشت اما ازینکه شر میده بودم اشتها سوخت وهیچ نخوردم .ازین دو نفر هم دین دار وممنونم وقصه طولانی است فردا مارا بردند به مدرسه ابوحنیفه به علی احمد تسلیم نمودند کسیکه از اقارب سرور شوخ وحیدر آرام بود وبعدا شهید میر احمد وستار حکیمی وجناب امامی ومحترم مودودی وطندار های فراه وبادغیس ونیمروز همه یک فامیل بودیم په……. می بخشید وقت شمارا گرفتم البته این خاطرات در زندگی نامه بنده بنام فصل های از یک زندگی در گذر زمان رقم رفته که صحیفه بعد از مرگ خواهد بود از نظر من مراحل خیلی شگفت انگیز وعجیبی است…خواندنش .برای آ یندگان خالی از خیر نخواهد بود.

عبدالقدیر علم دهم دیسیمبر 2012