آرشیف

2014-12-20

بنیاد فرهنگی جهانداران غوری

صیفور شاعر و عاشق گم نام

تذکرۀ شعرای غوری اثر محترم عبدالقادر مؤحد رحیمی پژوهشگر جوان غور در صفات 41-42 خویش می نویسد :
مرحوم خلیفه صیفور که در حدود 1210 ه ش متولد و در 1280 ه ش وفات یافت از قوم الله یار ومنطقه ای به همین نام در 90 کیلو متری غرب چقچران مرکز غور است . از مذکور آثاری زیادی باقی نمانده است ، اگر چه یک دفتر شعر حاوی غزلیات ، رباعیات و مثنوی داشته ، اما خودش در زندگی خود پیش بینی کرده بود که از من اثر زیادی باقی نمی ماند ، چنانچه فرزندی ندارم ، به این پیش بینی خلیفه صیفوروقتی متیقن می شود که شخصی دیوان اشعار اورا تر تیب و تنظیم  کرده غرض چاپ به طرف هرات می رفته که موتر حامل وی در یکی از دره های جوند از فراز کوه بلندی به اعماق دره واژگون میشود و کتاب و کتابدار تکه تکه می شوند.
«اگر چه پژوهش آقای مؤحد به اساس نقل و قول های مردم و محل صورت گرفته و سالهای نام گرفته شده در مناطق چون جوند بادغیس و غور اندک وسیله مانند موتر و راهی موتر رو در محلات مذکوروجودنداشته که دلیل بر جمع آوری آثار خلیفه صیفور نماید ، اما اثریکه چند سال قبل در شب نشینی ها بین مردمان ولسوالی شهرک ولایت غور مانند شهنامه خوانده میشد بیاضی بود مملو از اشعار صیفور و یا خلیفه صیفور که آقای مؤحد از آن نام برده .
بهر صورت صیفور همین اکنون در چهار تاق جوند مدفون است و تربتش زیارتگاه دل داده گان و عاشقان است ، او به دختری دل داده بود و هر گیز به آن نرسید ، معشوقه اش از قشر متمول جامعه آنروز و صیفور برعکس از طبقه پائین جامعه عروج نموده بودند  صیفور به کار دهقانی و باغداری شغل داشت و در پایان عمر چون مورد توجه مردم به صداقت ، عبادت و مظلومیت قرار گرفته بود و با یکی از خلیفه های آنزمان که مرید میگرفتند و به یکی از طریقت های مذهبی ارادت داشت مرید گردیده بود و کمرش را به خلافت محلی بسته بودند ، لهذا به خلیفه صیفور مشهور گشته بود .
خلیفه صیفور اشعار جان کاهی داشته و در اشعارش حزین تخلص می نمود ، یکی از غزل های اورا که آقای مؤحد در تذکره اش ثبت نموده به صورت نمونه در اینجا به خواننده عزیز تقدیم می نمایم »:

عزیزان بشنوید از من حکایت
زدست چرخ گردون صد شکایت
فلک دارد مرا خاطر پریشان
برارم از جفای دهر افغان
اجل احوال مرگم را خبر کرد
ازین غصه مرا خون جگر کرد
مرا در فکر این آزار انداخت
نهال باغ من از بار انداخت
بوقت نو جوانی سر کشیدم
ترو خشک جهان بسیار دیدم
من زار و “حزین “رفتم دریغا
هزار ارمان بدل رفتم دریغا
همان روزی سرم در بستر آید
غبار مرگ در چشمم در آید
بجایم نیست فرزند نیکو کار
کند در موت من او ناله وزار
نه فرزندی که دستم را بدارد
سر تابوت من از جا برآرد
نه فرزندی که در پیشم نشیند
بگیرد نبض و احوالم ببیند
منم دهقان پیر سالخورده
بجز حسرت دیگر چیزی نبرده
فلک از غم بمن پیراهنی دوخت
جگر از داغ بی فرزندییم سوخت
هرآنکس که زفرزند بی نصیب است
اگر در شهر خود میرد غریب است