آرشیف

2015-1-10

ابو جمال

سفر نامه غور

” ببین که تفاوت ره ازکجاست، تا بکجا؟”

جمعه  18/05/1387

پرواز طیاره های ملکی ازکابل به شهر چغچران،ویا ازدیگر شهر های کلان کشوربه آن شهر،نتنها منظم  صورت نمیگیرد؛بلکه اصلا به این ولایت(که از جمله ولایات کلان وباستانی است) پرواز ملکی ای وجود ندارد. هیچ کدام از شرکت های ترانسپورت هوایی هم دراین سال ها،به شهر چغچران پروازهای منظم ندارند ونزیکترین ولایت که از کابل به مقصد آن پروازصورت میگیرد شهر” هرات” است . فاصله زمینی ولایت هرا ت تا شهر چغچران، مرکز ولایت غورفقط 380 کیلومتر جاده ” خاکی”است “. مریضان وکسانی که کار بسیار ضروری داشته باشند؛آنها نیز، این راه خاکی را باموترباید طی کنند.با انکه درد کلیه هایم خوب نشده است ودوا مصرف میکنم.ولی این سفر بموقع باید صورت گیردوقرار داد کاری ما ازتاریخ بیستم  اسد، سال روان منعقد شده است.
باید صبح اول وقت بسمت غور حرکت میکردیم ؛ اما مریضی من وپراکندگی وسایل واثاثیه خانه بر بی ارادگی ما تاثیر بیشتر میگذارد واگر بحال خودما گذاشته میشدیم، شاید تا یک هفته دیگرجمع وجور نمیشدیم. ساعت ده صبح است که پدرم همراه با مبارک شاه بخانه میاید؛ وبوضعیت نا بسامان ما مینگرند واز اینکه هنوز،بار وبندوک مارا نبستیم متعجب اند وسریع دست بکار میشوند.قبل از هر چیزی باید که موتر پیدا شود!
درنگ جایز نیست ،بلند شده موترکم را چالان میکنم ،همراه با پدرجان بسوی نمایندگی موترهای چغچران میرویم.خوشبختانه با وساطت مسؤل نمایندگی “لعل وسرجنگل”با موتر وانی بنام “علیداد” معرفی میشویم.به یک موتر دربستی نیازاست.باموتروان  “فلانکوچ “به مبلغ “18000” افغانی ازهرات تا مرکزچغچران بتوافق میرسیم .موتر وموتروان آن،پس از اخذ بیعانه، ساعت 2 بعد ازظهر به آدرسی که میگیرد؛باید بیاید.
درخانه هیاهوی زیاد برپاست.بچه ها جست و خیز دارند که بسفر غور اندرند.نان چاشت گرچند مکلف تهیه دیده شده است.اما وقت آن چنان قید است که نمی توان با خیال آرام نان خورد وباید سریع جنبید!نمیدانم کی داستارخوان جمع شد وماسیرشدیم یاخیر؟بهرحال موتر وان وشاگردش با موتر فلانکوچ سفید رنگ سر ساعت ،از راه میرسد. کوچ آماده بار کردن است وجوانان هم سن وسال مبارک شاه بکمک ما آمده است؛یک ردیف از چوکی های پشت سر خلیفه موتروان برای خودما اختصاص میابد.چوکی های ردیف های بعدی همگی جمع وبر”  بار بند” موتر قرار گرفته وسایل شکستنی،ظروف آشپزخانه وفرش ها را بار میکنیم ودیگر جای نمانده است .داخل وبار بند روی موتر، تکمیل شده است؛پدرم اصرار دارد که فقط لباس خواب های مان را بگیریم؛ الباقی را با موتر های باری بعد ها مبارکشاه خواهد فرستاد.ناچار میپذیریم وساعت قریب 4بعد ازظهر است که ازنمایندگی چالانی موتررا گرفته، براه می افتیم.موتروان ما، کمی نگران بنظر میرسد؛ میپرسم:چرا نگرانی ؟ میخنددومیگوید: در بیروبار شهر موتر ندوانده ام ومیترسم.
میروم پشت رول وتا محل شیدایی ودر سرک پخته میدوانم ،سرک فرعی بسوی دشت “قلعه زمان جان”پیش روی ماست.توقف میکنم وخلیفه موتر وان سر جایش قرار میگیرد.حالم خوب نیست کپسول آنتی بیوتیک وتابلیت مسکن مصرف میکنم.بعد ازنیم ساعت، درد گرده هایم کمی آرام تر میشود.اما موتروان درسرک خاکی همچنان میدواند؛پدرم که پیر است وگوشت چندان ندارد،از افتادن موتر درچقوری ها رنگش میگردد.اما هرگز دادوفریاد نمیکندوبراین باور است که هر چه زودتر راه کوتاه شود.
هوا روبتاریکی میرود وقرار بود که شب را به ولسوالی “اوبی”برسیم؛ درست آذان مغرب به قریه ” رباط آخوند”رسیدیم. چیزی کم یک ساعت تا ولسوالی اوبی راه است.موتر وان قصد دارد که براهش ادامه دهد. ولی پدرم که گرمی وسردی روزگار را بیشتر ازهرکدام ما چشیده است؛ اجازه نمیدهد که حرکت کنیم ومیگوید:”ما سیاه سر بهمراه داریم وشب در راه پر خوف وخطر،لازم نیست که برویم ،یک روزدیرتر!”.
دریکی از دورستورانتی که دراین قریه فعال است،جابجا میشویم. من بسیار خسته ام؛خلیفه علیدادسریع بالشتی را از موتر پایین آورده ،اتاقی را برای ما که با فامیلیم، روبراه میکند.گرچندتعریف نان وچای چنین اماکن رااز قبل دیده وشنیده ایم.ما که هیچ چیزی برای خوردن تهیه ندیده ایم؛ازسویی بچه ها گرسنه است ومن نمیتوانم با شکم خالی کپسول،تابلیت ودیگر دواهایم را تطبیق کنم.ناچار سفارش “شوربا ” و”پلو”میدهیم ونفریک” چاینک چای “هم ضمیمه است.قبل از خواب فی خوراک “90” افغانی پول غذا را پرداخت نموده؛ برای استراحت مان خیمه کوچکی سفری مان را درداخل اتاق بر پا مینماییم.

      شنبه 19/05/1387

صبح بسیار زود وهنوز نماز روانشده است که موتر وانان،با سروصدا، همهء مسافران را از خواب بیدار میکنند.نیم ساعت مانده تا صبح را مشغول جمع کردن جای ودستنماز میشویم.با ادای فریضه صبحگاهی،خلیفه آهنگ حرکت دارد وبلافاصله پس از جابجایی بداخل  موتر،همه ساکت و بصدای دلنوازآیات کلام الله مجید، که از بلند گوی موتر پخش می شود؛گوش جان سپرده ایم. خلیفه علیداد هم سرک را دیگرقصد نمیکند وآن چنان میراندکه گویی بجاده قیر میدواند.باختم برنامه تلاوت صبحگاهی از رادیو،تیپ موتر چالان میشود؛اما این بار صدای تنبور” سید انور”(آواز خوان محلی هزارگی) است که راننده را مسرور وخوشحال میسازد.هنوز به ولسوالی اوبی نرسیده ایم ،که موتر وان بریک میکند ومیگوید:موتر داغ کرده است!”
موتر وان با آنکه آدم خوب است؛آما چندان با درایت نیست.او کدام ظرفی برای حمل آب ندارد وشا گر دش نیز ازخودش تنبل تر.با کتری کلان ما دونوبت آب میاورد وموتر را خنک میکند. خلیفه این بار ازشادابی قبلی افتاده است؛از ولسوالی اوبی میگذریم وتلاش داریم که برای چای صبح خودمان را به ولسوالی “چشت شریف” برسانیم. چیزی کم  بساعت ده صبح، میرسیم به” پسته پولیس”دروازه مرکز چشت شریف.موتروان درتلاشی پایین میشود وبعد ازکمی گفت وگو مبلغ دوصد افغانی را،علنی به پولیس تلاشی پراخت کرده وسوار میشود.من برسم اعتراض و با استدلال اینکه ما کدام مال غیر قانونی حمل نمی کنیم ، علیداد را نکوهش میکنم :چرا مبلغ دوصد افغانی ات را بتلاشی دادی؟
موتروان میگوید:” اسباب واثاث خانه است؛اگر می پالید وما دوباره جمع وجورمی کردیم، بیشتر ازدو ساعت وقتمان تلف میشد”.
قبل از صرف چای صبح باید پیچکاری ام را تطبیق میکردم؛خانمم(مادر جمال وجلال) زحمت این کاررا متقبل میشود.برای صبحانه ،تعدادی کیک بازاری میخرم که متاسفانه دیر مانده است.ازباب اینکه دربیابان کفش کهنه نعمت است با چای سبز شیرین ونان گرم میگذرانیم. هر نفر،مبلغ سی افغانی بابت یک نان ویک چاینک چای شیرین شکری پرداخت می کنیم.
همین که حرکت کنیم موتر پنچر است وبا ید پنچرگیری شود. دوساعت تمام وقت مان را  صرف چای صبح ، پنچرگیری ،پینه و وصله کردن تیوپ میگیرد.ما چیزی کم ساعت دوازده براه میافتیم وپس از قریب یک ونیم ساعت طی طریق به محلی بنام “دره تخت”آخرین نقطه مرزی ولایت هرات با ” ولایت غور”     می رسیم. لازم است که از سر سبزی ودرخت های مثمر وسر بفلک کشیده جوز،بادام زردالو وسیب  این محل یاد کنیم.شاید این سرسبزی بی نظیرباشد ومن تاهنوز دراین مسیرچنین منظره ای راندیده ام؛ با انکه چیشت شریف هم سرسبزاست؛درختان آن چنان بلند که کمتر دیده باشیم و اینجا نمای دیگری دارد!
نان چاشت، در رستورانت فقط شورباست.جمال وجلال هردو یک خوراک وما هرکدام یک کاسه آبگوشت خوشمزه گوسفند را پیش مان میکشیم؛ با چای سبز.شاگرد رستورانت از هر خوراک غذا وچای ضمیمه آن فی خوراک 90 افغانی ازما میگیرد. نماز ظهر وعصر را بجا آورده ، رو، براه میشویم. ازموتروان میخواهم که برای پنچری کدام اشتبنیی را در نظر گرفته است.سر موتررا بر می گرداند ومیرویم در بازار کوچک محل ویک جفت تایر میخرد ودوباره براهمان برمیگردیم.
ما خلاف مسیر رودخانه که از شرق بسوی غرب جاری است؛ درحرکتیم واز دیروز تاحال گویا که بدنبال سرچشمه این رود باشیم؛حرکت میکنیم.نزدیکی های غروب یکباره موتر بسمت جنوب پیچید و وارد دره تنگی بنام  “دره غوگ”گردید.غروب آفتاب درپای “کوتل غوک”وبه جایی که فقط یک هوتل (رستورانت :ازآنجایی که اتاق برای بیتوته مسافران ندارد.اما چون مردم درهمان طعام خانه رستورانت بیتوته میکنند؛ هوتل میگویند).بهرحال بنا بتاکید پدرم ومشوره موتروان ها، شب نباید سفرکنیم.هنگام آذان مغرب است وباید که وضو تازه ساخت و بنماز ایستاد.
شام امشب پلو با گوشت گوسفند است.بچه هاهم شوق برنج دارند.در وقت صرف نان با پدرم در خصوص تربیت بچه ها وبخصوص جمال وجلال گپ میزنیم.جلال نازدانگی میکند واین درمذاق آقای کلان خوشایند نیست.بچه ها باید” ادب” شوند.اولاد ها باید مثل گذشته ها هرچه پدرمادرشان ، برای شان داد بخورند!نه اینکه این را میخورم واین را نمی خورم.اوبرایم یاد اورمیشود:”مگر در دوره ما کسی نوشابه رامیشناخت؛یا زمان خودت(من –  جواد).حال اینها نوشابه های زرد وسیاه میکنند.تقصیر این بچه ها نیست،تقصیر مادرش هم نیست؛فقط تقصیر توست(جواد).هیچ وقت شده که لباس مادر این بچه ها را بتکانی(لت وکوب!)؟ معلوم است که هیچکدام شان تورا قصد نمیکنند”!من هم از روش تربیه قدیمی ها انتقاد میکنم که باترش رویی آقای کلان مواجه می شوم.ناگزیر باید ساکت گردم.تا اوضاع بد تر نگردد،ببهانه حساب پول غذا بپدرم شب بخیر می گویم.قیمت غذا تاهنوز فرقی نکرده است؛هر خوراک 90 افغانی.
شب دوم سفر را، من ،مادرجمال وجلال و بچه ها روی سیت های موتر وبداخل فلانکوچ میگذرانیم.خلیفه علیداد،شاگرد تنبلش ونیزآقای کلان(پدرم) در داخل هوتل ودر”تاوخانه” آن میخوابند.

     یک شنبه   20/05/1387

هنوز تا صبح صادق، خیلی مانده است ؛ بیدار میشویم وساعت یک بعد ازنصف شب را نشان می دهد.بدون اینکه فرصت دست ورو شستن را داشته باشیم؛موتروان اعلان حرکت میکند.دوتا موتر فلانکوچ دیگر همزمان با ماحرکت میکندومسافرانشان ا پیاده،کوتل را بالا میایند.درمو تر خلیفه علیداد فقط ما خانوده هستیم وتا سرکوتل غوک هیچ کس از ما پیاده نمیشود.پدرم با شوخی میگوید : “علیداد جان در دل خودمی گفت که خدایا؛ ببالارفتن کمکم کن در سراشیبی ازما سیل کن!”.درسراشیبی موتر خوب میدود .اما از آنجایی که موتر وان ما پیره اولش است،که این راه رفت وآمدمی کند،بدان لحاظ دوبار سرک را گم میکند ،تا بالاخره در روشنایی صبحگاهی است که با اطمینان می راند؛درکنار رود خانه ودرنزدیکی های منطقه” گوذر پهن “برای ادای فریضه صبح توقف میکند.پیاده می شویم؛ در فضای آزاد وسرد،هریک دورکعت نماز میگذاریم.هنوز خوب نمیدانیم که تا” ولسوالی دولینه” چقدر راه مانده است وبراه مان همچنان باید ادامه دهیم.
ساعت هفت صبح است و از دور یک تعمیر بسیار لوکس پیدا!نزدیکتر که میاییم میگویند که این تعمیرولسوالی دولینه است.خوشحال میشویم وهنگامی که مبلغ بیست افغانی موتر وان به پولیس ورودی بازار، مرکزاین ولسوالی می پردازد؛طناب ازسرراه مان برداشته می شود و موتر وان دراولین سماور برای صرف چای صبح توقف میکند.هنوز هوا سرد است مادر جمال،جمال وجلال در داخل موتر میمانند وما میرویم داخل هوتل.بعداز سفارش چای آب گرم برای شستشوی دست وصورت بچه ها، با آفتابه میاورم.برای خوردنی همراه باچای بدنبال کیک میگردم؛فقط دو دوکان کیک دارد ،اما دیر مانده وپوپنک زده است. ناچار پسشان میدهم .البته بدون جنجال قبول می کنند. صبحانه ما، نان گرم وچای سبز شیرین است.البته ولسوال،این ولسوالی آقای” بحر” از دوستان وآشنایان بسیار سابقم میباشد.وی هم اکنون در مقرش نیست ومیگویند که فعلا در مرکز تشریف برده اند.  ناگفته نماند،طبق معمول و در داخل موتر وپیش روی بچه ها سار ا جان مجبورم میکند که پیچکاری ام را تطبیق کند؛گرچند خیلی درد دارد؛ناگزیر دواهایم بموقع باید زرق گردد.تحمل این همه درد ازترس سنگ وعفونت کلیه هایم.
ولسوالی دولینه،چنانچه از اسمش پیداست در محل تلاقی راههای مواصلاتی ولسوالی های تیووره وپسابند با مرکز چغچران وشاهراه هرات با مرکز ولایت غور قرار دارد ودر این ولسوالی بجز خشکی وبیابانی چیزی قابل توجه درسرزمین خشک آن پیدانیست. بخصوص امسال که یک سال خشک است وفقط در مسیر با آنکه خود مردم محل بخاطر عدم بارندگی کافی در عذابند؛ کوچی ها درسراسر راه باسیاه خیمه ها،رمه ها،شترها وسگ های شان خودنمایی میکنند.البته این پدیده اثر شوم دوران سیاه “امیرعبدالرحمن خان” است که ازآن سوی مرزهای جنوبی کتله عظیمی را بنام کوچی ها برای فشار هرچه بیشتر بر ساکنین مناطق مرکزی وخصوصا هزاره ها، طی فرمانی که” کوه ها پشت جوی رابعنوان علفچر” دراختیار این مهاجرین قرار داد.از ان زمان تاکنون هرسال بین کوچی ها وساکنین اصلی ومحلی درگیری های صورت میگیرد که گاها باعث معضلات بسیار پیچیده میگرد.مردم محل هم که خود مالداری دارند؛ بار ها از دولت مرکزی خواسته اند که به فرمان ظالمانه عبدالرحمن پایان بخشد وبرای اسکان کوچ نیشینان که بیشک امروزه آنان نیز” تابعیت این آب وخاک”را دارند، چاره ای بیندیشند.قانون اساسی اخیر کشور نیز بر این موضوع صراحت دارد.ولی دولت فعلی تاکنون به این مهم نپرداخته است.
بعد ازصرف چای صبح بازهم باید براه افتاد.کدام تغییری درموتر پیش نیامده است؛اما سرک ازآنچه که ما پیش بینی کرده ایم بسیار بد تر میشود. میرسیم به کوتل معروف”بند بیان”.این کوتل ارتفاع زیاد  دارد اما از آنجایی که  ما ارتفاع سنج نداریم، گفته نمیتوانیم، که بچند هزار متربالاتراز سطح بحر قرار داریم. اما یک مقداری از نظر تنفس بعضی از افراد در این کوتل وکوتل غوک که دیشب از آن عبور کردیم؛دچار مشکل تنفسی میگردند.همینکه ازکوتل پایین میشویم ،باسپری شدن کمی از مسافت دوباره  به رودی که دیروز ازآن جدا شده بودیم، میرسیم. ما بسوی شرق درحرکتیم ،رود برخلاف حرکت ما جریان دارد.البته ما خلاف جریان رود شنا نمی کنیم وبا موتر درحرکتیم. واین رود همان “هری رود” معروف است که از ولسوالی لعل وسرجنگل ولایت غورسرچشمه می گیرد وبامشروب  ساختن چند ولسوالی در ولایت غور به ولایت هرات سرازیر شده؛وازقسمت غربی این ولایت به” سد دوستی”در مرزی بین ترکمنستان وایران آرام می گیرد.
موتر مان پنچر میشود و ایشتبنی هم داریم.خلیفه علیدادوشاگردش هردو دست بکار میشوند.من ومادر  بچه ها ، ترموزهای چای سبز وسیاه مان را پایین میاوریم.برای هرکدام مان یک گلاس چای میریزیم.با تبدیل تایر موتر بازهم آماده حرکتیم.از خلیفه نام محل را میپرسم نمیداند،کمی این بر تر  بچند خانه میرسیم که آن را “آخته خانه”میگویند؛چند دقیقه بعد برتپه ای استاده ایم،که ازآن جا تمام شهر چغچران پیداست ودرسمت  راست سرک، لوحه ای که درآن نوشته است”بشهر زیبای چغچران خوش آمدید”خود نمایی میکند. چغچران مرکز ولایت غورشهری است کوچک، خشک،بدون درخت وپارک تفریحی(البته چیزی هم دیده می شود؛گویا نیت است که درآینده ها پارک شودبعرض 500متر وطول قریب دوکیلومتر).اما دریای هری رود،آرام وبدون جوش وخروش؛این شهررا بدوقسمت تفسیم  کرده؛بی کدام زحمتی این شهررا بقصد پایین دستها ترک میگوید.
نان چاشت در جای یکی از دوستان که از هرات آدرس گرفته ایم ،میباشیم.تمام با رواثاثیه مان را درخانه رییس پارسا(رییس سابق اداری ولایت)پایین کرده وپس ازصرف نان بسیار مکلف درخانه نامبرده،بدنبال خانه کرایی می گردیم.نتیجه گرفته نمی شود.کمی در شهر با موتر لوکس” پرادو”ی حاجی صاحب پارسا گردش میکنم.شهر  بیک” ده” وشاید بیک” قریه” شبیه باشد تا یک شهر! بخصوص مرکز یک ولایت!ولایتی یاد گار سلاطین غوری(سلطان علاالدین،سلطان شهاب الدین غوری وسلطان غیاث الدین غوری و…).دربین موتر ازاینکه این همه آب هدر میرود وشهر خشک است وگرد وخاک بر اثر باد هر لحظه مردم وشهر را تهدید میکند.با پارسا صاحب گپ میزنیم.اومیگوید:”بقول کریم میثاق یکتن ازرهبران حزب خلق(کمونیست) افغا نستان، مردم ودریای غور از بسیار قدیم، با هم آشتی کرده اند؛نه دریامیخروشد تا خرابی ببار آورد ونه هم مردم بدریا کار دارند”. وی  که خود از خشکی شهرش وگرسنگی مردم ساکن در ولایت غور رنج میبرد؛با خند ه ای تلخ تر از ��هر علاوه می کند :”در پی همین آشتی است که مردم این ولایت به” کشت دیمه” روی آورده اند!” پس ازآن میروم به گر مابه نوساز شهربنام حمام “سروش”. چندان گرم نیست و در ظرف یک ساعت تنها مشتری آن من بودم.
درداخل حمام فکری میشوم.ازکجا بکجا آمدیم؟ازشهر  و ولایت هرات به ولایت غورومرکز آن چغچران. قریب 380 کیلومترراه را در دوشبانه روزتمام آمدیم.گرچند راه بسیارطولانی نیست.اما خرابی راهها باعث میگردد تابیشترازیک شبانه روز ودرزمستانهاحتی چندین شبانه روزمسافرین برای طی همین راه اندک در راه می مانند. شهر چغچران مرکز ولایت باستانی غور، شهر فراموش شده،یاد گار سوخته اعصارگذشته!با خودم در خصوص این گفته های قدیمی ها:”آ دمی مرغ بی بالست”؛ می اندیشم.دوروز پیشتر درهرات بودیم.هرات شهر آباد!ساختمان های بلند(دوقولوهای شانزده منزله ، هوتل 5 ستاره،هوتل هزارویک شب و…)،جاده های اسفالت سرک های قیر ،دارای سیستم آب وفاضلاب شهری، سینما، برق،فروشگاه های کلان،ترانسپورت شهری و…..اما چغچران مرکز یک ولایت دور افتاده وفراموش شده،بدون سرویس شهری وحتی آب صحی ونان خشک کافی برای مردمان این دیار و…!
در شهرچغچران،مرکز ولایت غوربعنوان کارمند یکی ازنهادهای ملی ونیمه بین المللی استخدام شده ام،با فامیل دراین شهرباید سکونت اختیار کنیم. ؛ فقط 380 کیلومتر فاصله راه بین شهرهرات و چغچران است.اما این فاصله چه تفاوت هایی را درقرن بیست ویکم بین اتباع یک کشور ایجاد میکند؟سوال های زیادی در ذهنم میاید:آیا اینجا مرکز یک ولایت نیست؟آیا مردم این ولایت تابعیت این آب وخاک را ندارند؟ازمیلیاردها دالرهای سرازیر شده به این کشور،چه سهمی به این ولایت رسیده است؟ از مردمان این ولایت کدامین گناهان نا بخشودنی سر زده است، که مستحق چند کیلومتر سرک اسفالت شده ، یا یک لین ملکی هوایی شناخته نمی شوند؟سوال های که حاکی ازفقروگرسنگی مردمان این دیار است  هم چنان پشت سرهم، درذهنم میاید؛ناخود آگاه، درحین پوشیدن لباسهایم این مصرع ازیک بیت بیادم میایدوبا خود زمزمه میکنم:”ببین که تفاوت ره ازکجاست،تا بکجا؟”. حمامچی ناراحت  است وفکر میکند که من از سردی آب حمام شکایت دارم.بی توجه به نگرانی وی باز هم همان مصرع را تکرار می کنم:”ببین که تفاوت ره ازکجاست،تا بکجا؟”. بدون کدام جنجالی “سی افغانی” پول حمامم را می پردازم وبیرون می شوم.شاید حمامی دیوانه ام پنداشته باشد! باشد.

ابو جمال
مرکز چغچران
20/05/1387