آرشیف

2015-6-21

محمد عالم افتخار

48 ساعت بـــا استاد میر اکبر خیبر

چرا اندیشه های حزب دموکراتیک خلق؛ نیازمند نقد است؟ (بخش 2)

درین بخش میخوانید:
ـ روح و روان هم از هوا و آب و نان آغاز میشود!
ـ کلچر قبیلوی؛ مانع رشد مدنی و پخته گی حزبی و سازمانی است!
ـ «سنگر جهل» بریتانیا در امتداد سرحدات جنوبی و شرقی؛ منبع خطر دایم برای ماست! 
ـ تئوری طبقات و مبارزه طبقاتی؛ درست ترین تئوری است ولی آسانترین نیست!
ـ ملاحظاتی پیرامون همزیستی مسالمت آمیز دولت ها، دیتانت و صلح جهانی، اتوم، بمب اتومی و جهان اتومی شده.

به جای مقدمه:
«جنرالایز» کردن جرم و خطا و عزم و اراده و خصلت و عادت…؛ شایعترین بیماری روانی مردمان عقبمانده و رشد نیافته است. این بیماری؛ از آنجا که در کتاب های مقدس منجمله کتب مقدس ادیان ابراهیمی؛ حتی به مثابه بدیهیات عقلی و اخلاقی منعکس گردیده است؛ میتواند ناشی از اوضاع سخت قبایل دایماً در حال جنگ طئ چندین هزار سال پیش بوده باشد.
با اینکه اصول حقوقی و منطقی و اخلاقی مدرن؛ به درجه اول «جنرالایز» کردن یعنی توسعه دادن مسئولیت خطا و اشتباه و جرم و برعکس حق و فضیلت و افتخار را از فرد به جمع و از شخص معین و معلوم به خانواده و قوم و قبیله و ملت و نژاد و سازمان وغیره مردود میداند و محکوم میکند؛ معهذا نه تنها عقبمانده های ذهنی و عقلی بلکه وسایل غول آسای تبلیغاتی و اطلاعاتی پیشرفته ترین و دموکراتیک ترین کشور های سرمایه داری؛ تقریباً همیشه به این ترفند عصر توحش و بربریت متوسل می شوند. 
بدین حساب افراد و شخصیت ها خصوصاً در «دار الحرب» جهادی های صلیبی و امپریالیستی فقط به حساب قبیله و خانواده و حزب و تنظیم شان؛ خوب یا بد اند و شعار قدیمی اموی و یزیدی «از هر طرف که کشته شود؛ خیر اسلام است» یکی از موارد خیلی برجسته آن است.
به هرحال؛ متأسفانه هنوز هم «جنرالایز» کردن نه تنها نزد قبایل افغانستان و پاکستان بلکه قبایل سراسر دنیا امر عادی و معمول و مرسومی است؛ در قبال جرمی که یک عضو قبیله انجام داده است؛ میتواند هرکدام از اعضای همان قبیله قصاص گردد و مخصوصاً دختران و زنان قبیله مورد اتهام به "بد" و "بدل" داد و گرفت شود.
با مطمح نظر قرار دادن این حقایق سرسخت؛ اینک میتوانیم سنجش نمائیم که شخصیت های متهم به روشنفکر و مدنی و مترقی و دموکرات بودن؛ واقعاً چقدر به این صفات متصف استند و چقدر به کهنه درد «جنرالایز» کردن خوب و بد دیگران مصروف و محکوم اند.

حالا که قرار است بنده در حد توان و صلاحیت ناچیز خود یک سلسله نقد ها در مورد اندیشه های حزب دموکراتیک خلق که به نظرم چندان هم بخت حزب شدن را پیدا نکرده بود؛ داشته باشم؛ قبل از همه خودم تلاش میکنم از جنرالایز کردن موضوعات بپرهیزم و از خوانندگان عزیز هم عین چشمداشت را دارم. این را به خاطر آن نمیگویم که دلم برای آن حزب و شخصیت ها و اعضا و هواداران و کم از کم کشته شدگان پرشماره آن میسوزد. دلم برای آنانی میسوزد که با ماندن و فرو رفتن در منجلاب جنرالایز کاری؛ هیچی نمیشوند و هم برای خود و هم برای دیگران فقط سردرگمی و گمراهی به وجود می آورند!
به طور یک قاعده؛ اندیشه های حزب دموکراتیک خلق؛ در صفوف و حتی در میان بخش اعظم کادر های آن؛ جذب و هضم کافی نشده بود؛ چنانکه امتحانات سخت زمان نشان داد بسیاری از رهبران آن که فی الواقع مانند مشران قومی؛ بزرگان مادام العمری از آب درآمدند؛ با این اندیشه ها آشنایی اکادمیک نداشتند و نیز همانقدر را گویا پذیرفته بودند که با روایات و باور های عشیروی شان متقابل نبوده باشد.
شما تصور میفرمائید در سایر جریانهای سیاسی ـ ایدئولوژیک موازی با حزب دموکراتیک خلق؛ اوضاع بهتری از این؛ شکل گرفته بود؟!
به هرحال؛ از نظر من؛ چیزی به نام اندیشه های حزب دموکراتیک خلق؛ واقعیت مشخصی داشت ولی متأسفانه یکدست نشده بود و شاید هم نمیتوانست یکدست شود. به هرحال؛ آنچه من در نظر دارم تنها در وجود چند الگو؛ متبلور بود. من با یکی از این الگو ها ملاقات استثنایی تاریخی داشتم. سعی میکنم جریان این ملاقات را حتی الامکان با امانت داری؛ ثبت و پیشکش حضور شما عزیزان نمایم.

******
داستان پرشور و پر ثمر «48 ساعت با استاد میر اکبر خیبر»؛ اینگونه آغازشد:
اواسط سال 1350 هجری شمسی بود. در دفتر جریده پرچم واقع زرلشت مارکیت در دافغانان شهر کابل حاضر شده بودم.
ببرک کارمل، میر اکبر خیبر، بارق شفیعی و 4 ـ 5 تن از جوانان فعال سیاسی حضور داشتند؛ آدم نسبتاً مسنی هم گرم گفتگو با شادروان ببرک کارمل بود و از جمله گفت:
کارمل صاحب! حدوداً چند سال دیگر انقلاب خواهد شد و مردم از این دستگاه ظلم و فحشا؛ نجات خواهند یافت!
کارمل خیلی استدلال کرد که پاسخ دادن به این سوال حتی درست نیست؛ ولی مخاطب دست بردار نبود تا آنکه تقاضا نمود ولو به گونه خیال و فانتیزی میخواهد، نظر کارمل صاحب را بداند!
کارمل هم کاملاً غیر جدی گفت: 15 تا 20 سال دیگر!
و انگاه؛ روی به جانب متفاوت نموده پرسید:
رفیق نجیب! چطور. مشکل رفیق افتخار حل شد؟
نجیب الله پاسخ داد: بلی؛ به دکتور کمال سعید نشانش دادم؛ دوا داد و توصیه کرد که وضع زندگی خود را تغییر دهد.
کارمل با حرکت عجیبی؛ به شخص بغلی اش؛ گفت:
ـ میر اکبر آغا؟!؟
میر اکبر خیبر؛ با تفاهم غیر منتظره ـ برای من!ـ؛ جواب داد:
از رفیق نجیب تشکر میکنیم؛ بقیه را شاید من حل کنم! 
من که برای ملاقات تودیعی رفته بودم و قرار بود فردا عازم شبرغان گردم؛ چنان شد که شب را با استاد خیبر به منزلش رفتم.
وقتی شام به اپارتمانی در میکروریان اول رسیدیم؛ یک افسر پولیس؛ در را گشود. استاد خیبر او را «برادرم» خوانده و مرا به او معرفی نمود. ولی وقتی حیرت زده شدم که وظیفه اش داد تا کسان معین را خبر دهد که دو جلسه ایرا که استاد؛ آن شب قرارش را داشته است؛ به پیش ببرند. 
من از قبل هم حدس میزدم که این مهربانی؛ یک مهمانی عادی و چیزی از موارد رسم و عنعنه نیست؛ خاصه که من «مهمان حزب» و در منزل رفیق نجیب الله بودم و طی چند شبانه روزی که آنجا گذشتانده بودم عالمی از مهربانی و ملاطفت را نصیب شده از پدر بزرگوار موصوف گرفته تا برادران و پسر کاکا و تا خواهران گرامی اش؛ همه پیشامد رؤیایی و شفابخشی با من نموده بودند و یقیناً اگر این آخرین شب را آنجا میرفتم؛ به رسم وداعیه چه الطاف مزید دیگری هم نثارم می نمودند!؟
در منزل استاد؛ جز همان «برادر» کسی نبود. و سپس طی 48 ساعت که آنجا ماندم هم کسی نیامد مگر اینکه از همان دمِ در عذرش خواسته شد.
وقتی راحت؛ در محضر استاد نشستم؛ تقاضا نمود؛ تفصیلی از اینکه چطور احساس بیماری کردم و همچنان دوران کودکی، وضع معیشتی و فامیلی خود برایش بیان کنم. بنا داشتم تند تند در چند دقیقه محدود؛ مطلوبه اش را بیان نمایم؛ و با مطرح ساختن سوال های کلان کلان از سیاست و حزب و ایدئولوژی و کشور و جهان؛ نشست مان را؛ ارزشدار و در خور شأن هردوی مان گردانم؛ ولی در میان صحبت؛ پرسش های مشخص استاد غافلگیرم می نمود و حتی در برابر چند پرسش آنچنانی ام؛ با همان صفا و صمیمت و خودمانی گری دایمی اش؛ گفت: 
ـ برای اکنون؛ هیچ چیزی مهمتر از خودت و صحتت نیست!
سرانجام وادار (و نه ناگزیر!) شدم که حتی پهلوهای شرم آور زندگی و افکار و باور هایم را نیز برایش آشکار سازم.
استاد خیبر؛ شاید دوساعت پس از اینکه؛ تنها و تنها ریخت و پاش زندگی و سرگذشت شخصی مرا می شنید و خصوصاً پس از صرف طعام شب؛ شروع کرد به شرح و بسطی پیرامون روح و روان و غرایز.
مباحث به خاطری بدینسو؛ کشید که دکتور کمال سعید؛ ضمن دادن دوقلم دوا که استفاده اش؛حدوداً 3 ماه را در برمیگرفت؛ برایم توصیه کرده بود که «وضع زندگی خود را تغییر» بدهم. ظاهراً؛ خود این توصیه؛ رهبران آنوقت حزب را وادار نموده بود تا برای من که یک عضو عادی و آنهم دهاتی؛ بیش نبودم چنین اهتمام بخرچ دهند و وقت و انرژی خود را مصرف نمایند.
به هرحال؛ استاد میر اکبر خیبر؛ اینگونه به سخن آغاز نمود:
ـ این توصیه که دکتور فرموده؛ یک توصیه بیجاست و نه تنها بیجاست که خود؛ بیمار کننده است؛ وضع زندگی به مفهوم واقعی آن وقتی تغییر میکند که انقلاب پیروز شود و تغییرات بنیادی در جامعه و در سیستم تولید و توزیع نعمات به وجود آید و کلچر جامعه هم باز تر و نو تر گردد.
ولی چرا یک دکتور که مورد احترام ما و حزب ما هم هست؛ یک چنین توصیه پا در هوا و غیر عملی کرده است. تصور میکنم؛ دکتور بر اساس آنچه رفیق جوان ما ـ نجیب الله ـ در مورد تو و مشکل ات برایش اطلاعات داده؛ نسخه پیچیده است. 
جوانان شهری خصوصاً کابلی که در موقعیت اقتصادی و اجتماعی نجیب الله باشند؛ به صورت عادی ممکن است با ده ها دختر ملاقی شوند؛ صحبت هایی بکنند و کم و بیش احساسات تند و تیز عشقی را تجربه نمایند و بعد به هردلیلی دچار افسردگی ها و پریشانی ها و بدخوابی ها گردند و چیز هایی از قبیل حرمان و هجران و حسادت رقیب وغیره را عامل مشکلات خود توهم نمایند.
برعلاوه رفیق نجیب؛ در فاکولته طب است و آنجا مطالبی هم در باره روانشناسی میخواند؛ در این درس های مبتذل؛ بیشتر مشکلات روحی را برخاسته از قید و بند در برابر غریزه جنسی وانمود میکنند؛ چیز هایی مثل لیبیدو، عقده اودیپ و حتی زنای با محارم اوج هایی از این روانشناسی استند؛ این مطالب نزد دانشمندانی که آنها را طرح کرده اند؛ معناهایی دیگری داشته و دارد ولی نزد ما و پوهنتون و جوانان ما بدبختانه معنا های دلبخواه و بی مسئولیت دیگری پیدا کرده است!
اینجا بود که عرق سردی بر سراپایم دوید؛ اولاً حتم دادم که استاد خیبر جریان صحبت من با رفیق نجیب را در مورد "منظور از تغییر وضع زندگی…"؛ شنیده است و ثانیاً دچار بیم شدم که مبادا حالا بپرسد: آیا نجیب الله برایت چنین و چنان نگفت؟
(یاد آور میشوم که من پس از «انقلاب ثور» و… با شهید دکتور نجیب الله هیچگونه تماس و ملاقاتی نداشتم ولی روزی زنده یاد دکتور برنا واصفی؛ برایم گفت که دکتور نجیب الله شخصاً او را از لندن خواسته است تا «صحت روان» را در افغانستان بنیاد گذارد.)
با مقدمه ایکه استاد چیده بود دیگر اعتراف به این که «بلی؛ رفیق نجیب عین تعبیر را کرد و علاج مرا در ازدواج عاجل دانست» برایم بیحد مشکل گردید و در عین حال چنین اعتراف را به مثابه ناسپاسی در برابر مهمانداری و خدمات نجیب الله و فامیلیش برای خودم؛ تلقی مینمودم.
خوشبختانه استاد مرا بلافاصله به این موقعیت دشوار قرار نداده صحبت را طور دیگری انکشاف داد:
من؛ البته نمیگویم دکتور سعید هم اطلاعات روانشناسی مشابه دارد ولی اگر؛ ده دقیقه وقت خود را صرف میکرد تا در تو به مطالعه بپردازد؛ نه تنها آن توصیه عجولانه را نمیکرد شاید هم دوا های دیگری برایت میداد!
*****
واقعیت این بود که من یکسال قبل توسط یک دکتور جوان روسی که در مرکز صحی تفحصات پترول شبرغان؛ کار میکرد؛ به اشتباه توبرکلوز برای شش ماه مسلسل مورد یک تداوی ناشیانه قرار گرفته بودم همه روزه پنیسیلین و سترپتومایسین زرق میشدم. این زرقیات رفته رفته تمامی ویتامین های بدن مرا سوختاند؛ به شدت لاغر و خسته و بیخواب و بی اشتها شدم و به لحاظ پولی و مالی هم به سختی ضربه دیدم تا آنکه به مدد سازمان حزبی شبرغان عازم کابل شده و در شفاخانه ابن سینا معاینات دامنه داری انجام دادم. آن وقت هم مهماندار و یاورم شهید شادروان نجیب الله تعیین شده بود و در شفاخانه به اهتمام دکتور سید امیر"ذره"؛ امور معاینات پیش میرفت.
نتیجه معاینات به شمول تست توبرکولین؛ این بود که من نه تنها مصاب به کدام مرض میکروبی نیستم بلکه اصلاً هم نبوده ام. همه علائیم و درد ها و نارسایی ها در اثر زرق بی رویه و بسیار زیاد پنی سلین و سترپتومایسین در عدم شرایط تسهیل کننده تحمل این انتی بیوتیک های قوی ایجاد شده است. 
بدینگونه گویا من خیلی خیلی زود؛ قربانی خوشباوری و سمپاتی غیر عقلایی به دوستان و برادران شوروی شده بودم. دکتور روسی در واقع محصل کار آموزی بیشتر نبود و شاید هم مربی داشت که مربای کار در خارج از کشورش را میخورد! 
به هرحال در انجام معاینات در ابن سینا؛ صرف برایم ده تابلیت ضد درد های عصبی تجویز شد ولی ثابت گشت که این تداوی کافی نبود. من نه فقط نتوانستم به حالت نورمال قبلی ام برگردم؛ بلکه دچار ناراحتی های افزونتری گردیدم منجمله عدم تمرکز حواس، گیچی و فشار پائین مزمن، کمخونی و اضطراب…
غالباً هم یک سلسله ایستریس های ضعیف و خفته ناشی از دوران کودکی و متعاقب آن؛ قوی و فعال شده با تکالیف تازه اختلاط نموده بودند.
همه اینها بود که مرا مجدداً به کابل کشاند و محتاج کمک و مواظبت رفقای حزبی ام گردانید. نجیب الله جوان؛ این تکالیف را؛ روانی ارزیابی نموده و مرا نزد دکتور کمال سعید برد که او هم خیلی جوان به نظر می آمد. در واقع هم دکتور سعید؛ از من زیاد پرس و پال نکرد و بر اساس تشریح و حتی «تشخیص» نجیب الله؛ مصمم شد برایم دوا و نسخه دهد. جعبه میزش را گشوده دو نوع تابلیت را که یکی در بوطل 50 دانه ای بود؛ بیرون آورده گفت:
ـ رفیق تان خیلی خوش شانس است که این دوا های بسیار عالی؛ طور سمپل برایم آمده و نصیبش بوده است!….
******
آن وقت؛ در عنفوان 20 ساله گی برای من؛ تقریباٌ غیر ممکن بود بدانم که این طرز معاینه و تداوی و پیشامد با خودم؛ دارای چه اِشکال و احیاناً عواقبی است ولی رفقای بزرگتر گویا پشت ورق را خوانده بودند.
استاد خیبر گفت: قرار نیست من اینجا به تو درس فلسفه یا علم وعرفان بدهم؛ قرار است کمکت کنم تا مشکلت را خودت بیابی. 
بدن ما و شما از عناصر مادی ترکیب شده و با عناصر مادی هم کار میکند. هوایی که تنفس میکنیم؛ آب و غذایی که میخوریم برای سوخت و ساخت بدن ماست؛ اگر هوا پاک و دارای اکسیژن کافی نباشد؛ اگر آب ستره و غذا دارای مرکبات کافی و لازمی نباشد یا آلوده به سم و مواد مضر باشد؛ تعادل صحی به هم میخورد و نتیجه اش مریضی و ناتوانی است. 
نقش ویروس ها و میکروب ها در بیماری آدم ها همیشه نقش درجه اول نیست؛ ما روزانه ویروس ها و میکروب های زیادی را از طریق تنفس؛ تماس جلد و همراه با خوراکه ها به بدن خود وارد میکنیم ولی سیستم خودکار دفاعی بدن؛ نمیگذارد همه و هریک آنها ما را بیمار بسازد.
در میان اندام هایمان؛ مغزمان بیشترین و مغلق ترین فعالیت هارا دارد و از همین سبب بیشترین انرژی حاصله از هوا و آب و غذا را مغز مصرف میکند. یک قسمت فعالیت های مغز مربوط به راه اندازی و کنترول خودش، بقیه ارگانها و تطابق ما با محیط اطراف و اوضاع دم بدم تغییر یابنده آن میباشد؛ یک قسمت فعالیت مغز؛ مربوط به آموزش و تجربه و آرزو و هوس و حل و فصل موانع و مشکلات سر راه آنها میگردد. ولی قسمت بیشترین فعالیت مغزی؛ وقف جریانات ضمیر ناخود آگاه میشود که مانند دریای متلاطم دور از دسترس "خود آگاه" یعنی دور از دخل و تصرف خود ما در درون ما جریان دارد که عوام بیشتر همین قسمت را روح و روان میگویند.
به این ترتیب فعل و انفعالات روحی؛ با چنین تعبیر هم به درجه اول به تنفس و تغذیه مربوط میشود. اگر مانند تریاکی ها گرفتار سفسطه و جهل نشده باشیم خیلی ساده میتوانیم بدانیم که بود و نبود روح و روان؛ با نفس کشیدن؛ و پس از آن با تغذیه کردن؛ یک رابطه عیانتر از آفتاب دارد.
لیکن بدن ما و دیگر زنده جانها؛ مانند ماشین نیست که تیل و مبلایل ووایکم و گریس و ضروریات دیگرش از قبل در جایی دیگر تهیه و تصفیه و آماده شده بیآید و در آن ریخته شود تا مصرف نماید. بدن موجود زنده و ما آدم ها همه چیز های مورد ضرورت خود را که سر به ملیونها گونه میزند؛ در خودش از همان هوا و آب و غذا و نور آفتاب درست مینماید یعنی خود مغز و سراپای اعصاب مان مانند خون و گوشت و پوست مان بالاخره از هوا و آب و غذا و نور آفتاب درست شده و هم با آنها کار و فعالیت میکند.
فقط یک تفاوت بسیار مهم و اساسی بین فعالیت مغز و اعصاب؛ و دیگر بخش های اندام مان وجود دارد و آن اخذ و پردازش انعکاسات است؛ چیز هایی که می بینیم و لمس میکنیم و می چشیم و می بوئیم و می شنویم و توسط حواس بالاتر از حسگر های پنجگانه؛ حس میکنیم یا در خواب با آنها روبرو می شویم؛ همه در مغز جذب و تحلیل و ارزیابی و قبول یا رد میشوند و بالای سیکل کار مغز تأثیر کوتاه مدت یا بلند مدت میگذارند. اینها اگر شایسته بی تفاوتی نباشند؛ به درجاتی شاد کننده یا غم انگیز استند.
البته دنیا که محل تنازع بقا و مبارزه و مجادله و مدافعه است؛ جای شادی و سرور افراطی نمیتواند باشد. با اینهم به لحاظ علمی که اکنون داریم؛ شادی مفرط و طولانی و بی قاعده هم سبب مسمومیت و بیماری میشود. چرا که بالاخره شادی و غم هردو به یک تعداد فعل و انفعالات کیمیاوی و هورمونی مربوط است که در مغز انجام میگیرد. وقتی شادمان استیم در مغز یک تعداد هورمونها و مواد کیمیاوی خاص ازغدد مترشحه درون مغز افراز میشود و توسط جریان خون به همه جای بدن فرستاده میشود و همچنان وقتی غمگین و ماتمزده شدیم و یا ترسیدیم افرازاتیکه تأثیر معکوس دارند؛ انجام میگیرند و داخل جریان خون میشوند و بر اندام ها و اندامک هایمان مانند پیام ها و فرمانها نازل شده و اثر میگذارند.
وقتی اوضاع عینی و واقعی در محیط زندگی طوری باشد که جزغم و اندوه و ترس و اضطراب متداوم به بار نیاورد؛ رفته رفته غدد مترشحه داخلی مغز؛ بی انتظام و غیر نورمال میشوند و دیگر در اوقاتیکه لازم هم نیست؛ افرازاتی میکنند که مؤلد حالت ترس و وحشت و غم و یأس بی دلیل میباشند. یعنی بعضی ازغدد مترشحه؛ یاغی و به عبارتی؛ خود شان بیمار میشوند و بیماری هایی را برای صاحب خود؛ ایجاد مینمایند.
اینجاست که بیماری های روانی داریم!
آیا دوا میتواند این بیماری هارا درمان نماید؟
بلی؛ در عصر و زمان ما میتواند؛ چرا که علم تا آنجا پیشرفته که توانسته تشخیص دهد چرا این یا آن غدد مترشحه داخل مغز یا به طور کل داخل بدن بی نظم و قاعده میشوند و نمیتوانند طور نورمال فعالیت نمایند. از این گذشته علم توانسته که مواد و ترکیبات طبیعی یا کیمیاوی پیدا نماید که غدد مترشحه یاغی و بی نظم شده را «بلاک» یعنی بسته نماید و در طی زمان وادار سازد که به عمل کردن قسم طبیعی؛ رجعت نماید؛ ولی تاجاییکه من شنیده ام در تداوی های روانی؛ دوا همه چیز نیست و خیلی میتود های درمانی هست که اصلاً دوا در آنها کاربرد ندارد.
البته متأسفانه؛ چانس رجعت غدد مترشحه به حالت نورمال همیشه صد فیصد نیست و غده های هورمون سازی مانند مؤلد انسولین؛ هر وقت احیای مجدد شده نمیتوانند وحتی بعضی از غده ها ممکن است طور مادر زادی؛ قدرت انجام وظیفه نداشته باشند.
ولی سخن ما حالا بر سر آنها و یا هم مراکز خاص بینایی، شنوایی، گویایی وغیره مغز نیست. 
سخن بر سر مشکل خودت است. 
از خلال صحبتی که باهم کردیم خودت هم متوجه شدی که مشکلات صحی کنونی ات؛ اصلا به مسایل نامنهاد عشقی و سرکوفتگی غریزه جنسی؛ رابطه نداشته است و مخصوصاً با در نظر داشت این فشار ها و گرفتاری های دوساله؛ اصلاً مسایل جنسی برایت اهمیت خود را از دست داده و تا صحت یابی کامل حتماً از این ناحیه احساس ضعف مینمایی و شاید هم از این بترسی که مبادا "زن" بالایت تحمیل شود.
چطور؛ من درست نمیگویم؟
این پرسش استاد میر اکبر خیبر که با لبخند بیسابقه ملیحی در سیمایش همراه شد؛ در من تأثیر وصف ناپذیری کرد. درواقع هم من تا آن زمان؛ هیچگونه دغدغه برای عشق و ازدواج نداشتم ولی با اینهم از تعبیر و توصیه زنده یاد نجیب الله؛ برداشت دیگری کرده بودم. می پنداشتم که در من حالتی ـ برای خودم ناشناخته!ـ به وجود آمده که طبق تجارب طبی؛ شاید دوام تجرد؛ آنرا بدتر نماید و با متأهل شدن؛ دگرگونی فیصله کن را نصیب گردم. اتفاقاً در جامعه و میان مردم نیز همچو نظریه شنیده میشد که برخی از مشکلات روحی جوانان ممکن است با ازدواج رفع و درمان گردد!
ولی با اینهم هیچگونه شوق و عزمی برای ازدواج در خود احساس نمیکردم نه تنها به دلیل اینکه کمترین امکانات فامیلی و اجتماعی و اقتصادی اش را نداشتم بلکه اصلاً برداشتم؛ ازاستحکام لازم برخور دار نبود.
به پرسش استاد؛ به نحو اعتراف گونه؛ جواب مثبت و با تفصیل دادم و اما با اغتنام از فرصت؛ پرسیدم:
ـ این را که دانشمندانی مانند فروید؛ موانع در برابر میلان های جنسی را اسباب بیماری های روانی شناخته اند؛ چگونه درک نمائیم؟
استاد شمرده شمرده گفت: من زیاد درین موارد نخوانده ام؛ لهذا بسیار دقیق و با مسئولیت؛ حرف زده نمیتوانم. لیکن حدس میزنم که اگر فروید یا متفکران مانند او؛ به جای مطالعه روی روحیات شاهزاده ها و نجبا در کشورهای پیشرفته اروپایی؛ در کشور های مثل ما و روی جوانانی مانند خودت؛ مطالعه میکردند؛ غالباً به نتایج دیگری میرسیدند.
معلوم است که غریزه جنسی؛ نیرومند ترین غریزه در موجود زنده است چرا که به هدف تأمین ادامه نسل آفریده شده. ولی میدانیم که در نوزادان و کودکان و همچنان در آنها که سالخورده شده اند؛ ولو هیچ مقاربت جنسی هم نکرده باشند؛غریزه جنسی بسیار ضعیف میباشد. این چنین در مردمان فقیر و گرسنه و بی تعادل و بیمار و یا هم دارای باور ها و عقایدی که غریزه جنسی را زشت و موجب گناه و دور شدن از معبود … میدانند.
درست این است که شرایط برای رشد و کمال غریزه و میل جنسی در مردان و زنان طبقات ممتاز و مرفه بسیار مساعد است و اصلاً باید تمام آدم ها و تمام زنده جانها امکانات داشته باشند که احتیاجات حیاتی خود را در یک حد متعادل رفع نمایند و به زندگانی نورمال و تولید مثل لازم قادر بگردند.
بدبختی نوع بشر این است که این تعادل را هم برای خود و هم برای دیگر انواع حیات برهم زده و اجتماعات و اعتقادات و آئین های مبتی بر نابرابری های فاحش به وجود آورده است.
فقر و بی امنی متداوم و غم نان و غم جان؛ چیز هایی نیستند که بر روان ما تأثیری نداشته باشند. علم روانشناسی تازه؛ شروع شده است ؛ همانگونه که روان انسان هزاران برابرجسم او بغرنج و پهناور است؛ این علم باید به همان پیمانه انکشاف نماید، عمیق و دقیق و وسیع شده همه بشر در سراسر جهان و سراسر تاریخ را کشف نماید.
به نظرم در نهایت؛ اساسی ترین تشخیص و حکم چنان علم روانشناسی این خواهد بود که برای سلامت کمال مطلوب بشر؛ باید همه گونه نابرابری های مادی و معنوی در میان این نوع؛ از میان برود!

( ادامه دارد)