آرشیف

2014-12-27

مسعود حداد

یــــــــــــــــــــاد پدر

 

پدری که نمیتوانم را در چشمانش زیاد دیدم ولی از زبانش هرگز نشنیدم.  پدری که پول تداوی مریضی خویش را توشۀ سفرمن به سوی تحصیل کرد وخود باآن مریضی داعی اجل را لبیک گفت: الحاج آستانه قل حداد.

 

خیالاتم همه یاد پدر کرد
پدرامشب بخواب من گذرکرد

برایم گفت،عزیز ومهربانم
دوست داشتم ترا بهترزجانم

حزینم،زانکه من ترکت نمودم
به آن سوی جهان تو غنودم

ندیدم روزهای شادی ات را
زچنگال هیول ،آزادی ات را

بگفتم ای پدر ! دلشاد هستم
رهیدم از قفس ،آزاد هستم

ولی افسوس خورم برهمت تو
نتوانستم کنم من خدمت تو

بیادم هست عرق های جبینت
نگاه های دو چشمان غمینت

یاد دارم قد راستت با وقار
منحنی شد زیر بارروز گار

زچشمانت می خواندم نا توانی
مگر نشنیدمش من از زبانی

بگفتم این سخن هوشیار گشتم
زخواب پرزرنج بیدار گشتم

به بالشتم بدیدم اشک تقطیر
زچشمانم شده درخواب سرازیر

درودم باد بروحت ای پدر جان
مگرهم غیرازین است دین وایمان؟

مسعود حداد
19 دسامبر 2013