آرشیف

2023-5-21

عثمان نجیب

چرا،‌ فلسفه‌ی، (من، نه می‌دانم)؟ پایه‌گذار: محمدعثمان نجیب

 

آگاهی: (من، نه‌ می‌دانم):

مکتب و فلسفه‌‌ی تازه بنیاد‌ی‌ست که من در رمضان سال ۲۰۱۵، پس از یک ورشکسته‌گی مقرون به کامل روحی و جسمی و حیانی، طراحی به وجود آوردن آن را در افغانستان کردم. برخلاف اندیشه های فلسفی دیگر، شالوده‌ی بنایی این مکتب همه استوار بر دلایل الهيات شناسی و دینی محور است. این فلسفه در تقابل با دگر فلسفه های کهنی و نوینی قرار نه دارد. استدلالات فلسفه‌ی (من، نه می‌دانم) فاصله های چند فرسنگی با فلاسفه‌ی خدا ناباوران دارد. تصمیم نه داشتم به دلیل نه داشتن ورود کامل به زبان آلمانی، آن را ثبت رسمی کنم. در دانش‌گاهی موسوم به sgd آلمان تقاضای شمولیت کردم تا از آن‌طريق به نشر و ثبت کامل آن و پرداختن به کسب آگاهی های متمم از راه دور همت گمارم. سوگ‌مندانه، ضعف عنصر نه دانستن زبان آلمانی سبب شد که در این راستا ناکامی را تجربه کنم. دوست عزیزی دارم. به نام سلیمان صدیق، جوان راست‌کار و راست‌گفتاری که هیچ کاری را بدون اندیشه‌ی دینی انجام نه می‌دهد. ایشان برایم مشورت دادند که نوع پرداختن من به یادگیری زیاد مشکل است. به خصوص که من در نظر دارم مکتب فلسفی را بنیان گذاری کنم، استوار به الهيات شناسی و دین محوری. کار من در فراگیری علوم‌از راه دور چنان بود که پسا طی طریق برای انجام تشریفات قانونی، در دانش‌گاه پذیرفته شدم. مصمم بودم، به هر راهی شده دروس تخصصی بلاغت و کسب صلاحیت بلاغی را فرا گیرم. آن چه هوش برایم هدایت می‌داد، آن را می‌کردم. مثلأ، وقتی کتاب ها را به دست آوردم، بی‌درنگ با استفاده از گوگل متون کتاب ها را ترجمه و دیدگاه های خود را متناسب به محتوای ترجمه ابراز کردم. چند نامه‌یی میان من و استادان محترم و محترمه‌‌ی دانش‌گاه تبادله شدند. سرانجام استادان برایم مشوره دادند تا این شیوه را کنار گذاشته‌، همه دروس را بخوانم و در یک استثنا برایم اجازه‌ی سپری کردن آزمون را می‌دهند. کار نیک بود و بسیار هم خوش بودم. سرانجام، چند هفته بعد، نوبت رسید تا اولین نگاه های آموخته شده ام را به مظان آزمون کارشناسی دانش‌گاه بگذارم. پیش از آن ولی، از آقای صدیق خواهش کردم تا زحمتی در امتداد زحمات گذشته اش کشیده و ترجمه های گوگلی من را با هم تطبیق کنند. وقتی یکی دو صفحه را دیدند، همه نوشته ها را بستند. به من گفتند: اصلا این نوشته های ترجمه شده‌ به زبان آلمانی بار معنایی نه دارند. و شکوه کردند، چرا در حالت نه داشتن اقتصاد خوب، چنان قرارداد کمرشکن را بسته ام؟ من گفتم: فکر می‌کردم در ادامه از دولت آلمان کمکی بگیرم. سرانجام بحث به آن رسید تا از دنبال کردن آموزش‌ دانش‌گاه به دلیل اهمیت زبان آلمانی در این کشور که من از آن بهره‌یی نه دارم، صرف نظر کرده و آموزش ها را با مطالعات و نوشتار به زبان فارسی پیرامون فلسفه‌ی [ نه می‌دانم ]، ادامه بدهم. من هم چنان کردم و صدیق صاحب با مسئولان دانش‌گاه تماس گرفتند. کمک زیادی کردند که به قناعت آنان بپردازند تا از گرفتن حق‌‌الاشتراک ماهانه‌ی من بگذرند. و من هم از آن چه پرداخته ام، بگذرم. چنان شد و من کار شدید را بالای این طرز تفکر خود شروع کردم. تصمیم هم داشتم برای هیچ کسی، حتا فرزندانم چیزی نه گویم. کار هایی را در چند سال پسین انجام داده ام. تا مرزی رسیده که خواب از من در رفته، و آرامش و صحت، رخت سفر بربسته. و منم آن پرداخت زودتر قانون‌محوری را که در نظر دارم، رها نه کردم. پسا نشر یک خبر گونه از نام استاد مهوش بود، که بسیار هم شگفتی زده شدم و هم آن ديدگاه را نکوهش کردم. این که آن گفتار از استاد مهوش است یا نه، نه می‌دانم. ولی آن‌چه را می‌دانم که تکانه‌های بسیار جدی بر من وارد آورد. از قول ایشان نشر شده که کنسرتی در ماه جوزا برگزار و بعد با موسیقی وداع می‌کنند. تا این‌جای کار که هیچ و عادی. ولی فاز دوم‌ گفتار شان آن بود تا مردم برای شان دعا کنند که خدا ببخشاید شان. من در حیرت شدم که چه کسی برای استاد مهوش این وعده را داده است‌، تا ماه جوزا و روز برگزاری کنسرت زنده می‌مانند؟ یادم آمد که استاد فرصتی به من مهیا کردند تا اولین نتايج آن فلسفه‌ی خویش را از همین جا ببینم. حالا که سه و ۲۲ دقیقه‌ی صبح آلمان است. اقدام به اطلاع رسانی این طرح برای شما هم‌وطنانم کردم. تا هم دعا کنید که مؤفق شوم و هم بگویید، چه‌گونه آن را ثبت کنم؟ نشر بخش بخش آن پسا ثبت و مشورت با گرفتن دعای مادر، هم‌سرم و فرزندانم و دوستانم و شما عزیزان صورت خواهد گرفت. این همه‌گانی‌سازی هم، در نوع خود یک ثبت است. حرمت دوباره.

بخش کوتاهی از یک فصلِ فلسفه‌ی ( من، نه می‌دانم ):

( …‌نیوتن قانون جاذبه‌ی خود را بر اساس افتیدن یک سیب کشف کرد. کاری بود، خوب. ولی نیوتن چرا‌ در پی آن نه شد تا بداند، آن سیب تا زمان افتادن به زمین توسط کدام نیرویی در بالای شاخه‌ی ضعیف درخت سیب نگه‌داشته شده بود؟ یا خود سیب و‌ درخت سیب حاصل کار و آفرینش چه کسی است؟ چرا؟ یک چوب خالی، با گذر زمان ریشه می‌تند؟ و این ریشه را که زمین جذب نه می‌کند. پس کدام قوه‌یی فشار، از سوی چه کسی وارد می‌شود که ریشه‌ی درخت دل زمین را بشگافد و بسیار دور هم برود. گاهی هم اتفاق می‌افتد که آن ریشه از جای دگر زمین سربلند می‌کند. پس این که قانون جاذبه‌ی زمین نه شد. اگر به فرض آن را بپذیریم، پس ایستایی سیب یا ناک یا هر میوه‌ی سردرختی دگر، در فضای معلق حاصل کدام قوه‌ی نگاه‌دارنده و جاذبه‌ی چی‌ست؟ …). یا اگر زمین قوه‌ی جاذبه دارد و فضا قوه‌ی نگاه‌دارنده‌ی یک شی در خود دارد. پس زمین را کدام قوه‌ی جاذبه به سوی خود کشانده یا جذب کرده؟ یا چه قدرتی منظومه های شمسی و آسمان ها را در بالای سر ما معلق نگه‌داشته است؟ و چه قدرتی همه امور را در آسمان ها نظارت دارد، تا از مدار های سنجیده شده خارج نه شوند؟ لذا نیوتن کاری داشته، نیمه تمام…). پس نیوتن باید می‌گفت که بیش‌تر نه می‌دانم. چنانی که ابن سینا گفته بود.

یا در مورد خودم:

(…من که این‌جا افتادم و زنجیر پیچ شده ام، کدام عامل سبب شد، من کاری کنم و به دست اینان اسیر شوم؟ من تصمیمی برای برون رفتن از منزل هم نه داشتم. چون رفته بودم و کاکایم را به مهمانی، خانه‌ی خودم آورده بودم. هیچ منطقی هم قبول نه می‌کند که در پنجم رمضان هم به خانه مهمان محترمی را بیاورم، و هم خودم خانه را به سوی باغ بالا ترک کنم. چه عاملی من را به برون رفتن از خانه واداشت؟ یا کدام عاملی سبب شد، من ناسنجیده، قرار وعده بگذارم تا به مهمانی کسی بروم؟ در حالی که هم افطار نزدیک بود و هم مهمان در خانه.) معلوم است که یک عامل قدرت‌مندی بوده، خارج از صلاحیت تصمیم‌گیری من. من هم به امر همان قدرت برون رفتم و به آن‌چه باید ببینم، مواجه شدم. پس چرا تشویش کنم؟ صبر می‌کنم، تا بدانم آن قدرت مطلقه با من چه می‌کند؟ پس من کسی نیستم که بدانم چه کنم و چه نه کنم. لذا من نه می‌دانم.

وقتی در اسارت، پی اساس‌گذاری این مکتب شدم، پندارم آن نه بود و نیست که من، به جنگ فلاسفه‌های جهان از عهد عتیق تا ام‌روز بروم. حالتی که بر من در ۵ رمضان ۲۰۱۵ برای بار هفتم رخ داد، متوجه شدم تا از خودم بپرسم، چرا تنها من و چند بار به این سرنوشتِ شُوم گرفتار شدم؟ درست است که بیش‌ترین‌ها، نه، ولی، کم‌ترین تعداد، سرنوشتی هم‌چو من داشتند. این نوسانات سرنوشت هرگز برای مثلاً، کسانی که من می‌شناختم، یا شنیده بودم، تنها یک‌بار اتفاق افتاده بودند. آنان چه کردند که من نه کردم؟ چرا، من شش بار دگر و به شیوه‌های دگر، ولی به عین سرنوشت گیر افتادم؟ یا قرار بود، تعداد دگری از وابسته‌‌های نزدیک به من، مانند فرزندانم که حتمی، هم‌سرم و برادرانم که احتمالا به خاطر من درگیر منجلاب هایی شوند؛ که هیچ کدام ما در آن‌ها قصوری نه داشتيم یا نه داریم. و یا اندیشه داشتم که چرا، باری در اثر اشتباهی از یک عضو خانه‌واده‌‌ام، هر سه برادر، در نیمه‌های شب بارانی زمستانی، سال ۱۳۶۸، به زندان سرد افکنده شدیم؟ در همان زندان، رفتم به فکر کردن و احکام قرآنی و دینی را تا آن‌جا در ذهنم تداعی کردم. که یادداشتم. مرام من آن بود، تا ببینم، واقعا آن اتفاقات، بخشی از تقدیر و مقدرات من اند؟ یا اشتباهات انسانی هم در آن رخ‌داد ها دخیل بوده اند؟ یادم آمد که خدا در قرآن گفته است: و نفس و سواها فاالهمها فجوره‌ها و تقوا ها… نفس های شما را پیدا کردیم. راه های نیک ‌و بد را هم نشان تان دادیم… حالت شوکه‌یی که من داشتم،‌ آن چه را از قرآن به یادم داد، همین‌قدر بود… پس، در خودم برگشتم و از خودم پرسیدم، چرا تا این روز چنان شُوری در روح تو نه بود برای دریافتِ شش علت پیشین از بارِ هفتم؟ سنجیدم.‌ اگر کار تقدیر می‌بود، بحثِ جدا. ولی اگر تصادف می‌بود. عقل بر تصادف باور نه دارد و آن چه ما به آن تصادف می‌‌گوییم، نوعی خود راحتی روحی است که به عرف تبدیل شده است. باز از خودم پرسیدم، اگر موارد دیگر عاملی در بی احتیاطی من بودند؟ آیا همین بی‌ احتیاطی های احتمالی من، همان تقدیرم نیستند؟ پس باز از خودم پرسیدم، اگر این همه را همان بی‌احتیاطی فکر کنم. ماجرای آن شب‌ِ طوفانی زمستانی چه می‌شود، که اصلاً روح من هم از آن خبر نه بود؟ اتفاقی در کوچه‌ی ما در سرای غزنی افتاد، من، تنها صدای یک انفجار گونه را شنیدم.‌ هرگز هم فکر نه کردم که آن صدای مهیب ربطی به من داشته باشد. دیری از نیمه شب بارانی نه گذشته بود، که دربِ کوچه‌ی ما دق‌الباب شد. یک برادرم رفت تا در بگشاید. چند دقیقه گذشت، او نیامد.‌ برادر دیگرم رفت تا ماجر را جویا شود. چند دقیقه گذشت. او هم نیامد. پدرم رفتند تا از چرایی و سرنوشتِ بر نه گشتنِ دو برادرم آگاه شوند. ایشان هم بر نه گشتند. گویی هیولایی در دهن دروازه‌ی ما جا گرفته، و هر چه آدم را ببیند، می بلعد. دیدم در آن ناوقتِ شب، پدر هم بر نه گشتند. رفتم، برون کوچه شدم. کوچه، در میان صدای باران، آرامش خود را از دست داده. موتر جیپی هم در جانب شرقِ دروازه ایستاد است. سوی موتر رفتم، بی‌باورانه دیدم، پدرم با دو برادرم سوار جیپ اند. علت را از منصب‌دار پلیس پرسیدم. با خشونت گفت: «…برو که تره هم ده موتر می‌پرتم…» خودم را برایش معرفی کردم. کمی از عصبیت ماند. ولی، آدمیت نه کرد و به پتکه گفت، اگر من هم‌راه شان بروم، پدرِ بزرگ‌وارم را رها می‌کنند. قبول کردم. پدر پایان شدند و من در کنار برادرانم به موتر جیپ نشستیم… وقتی موتر حرکت کرد، دانستم که بردن ما با آن حادثه ربطی دارد. نه می‌دانستم که حادثه را کی آفریده و در کجا؟ یک باره ذهنم هوش‌دار داد که آن حادثه در منزل خسر محترمم رخ نه داده باشد؟ و ایشان به کدام دلیلی ما را مقصر دانسته و به حوزه شکایت کرده اند. حدسی که درست از آب در آمد. وقتی مسبب اصلی را به گونه‌ی فرضی شناختیم.‌ آن گاه هرسه برادر در توقیف خانه‌ی حوزه‌‌‌ی سوم پلیس بودیم. ماجرای طولانی ‌و حُزن‌انگیزی بود. خدا را شکر که توانستم به جای پدر، زندانی شوم. دو دهه و‌ اندی پس از آن ماجرا، زمانی که با دستان و پاهای بسته به زنجیرهای سنگین اسارت، گاهی در چپرکتی ‌و زمانی روی تخته آهنی صلیب گونه و با چشمان و گوش های پیچیده شده قرار داشتم، فکر کردم که چرا من در بین هر ماجرایی دخیل ساخته می‌شوم؟ آن‌جا تقدیر خدا و تدبیر عقلی فلاسفه ها پیش چشمان بسته‌ام و در ذهن اسیرم پرسه می‌‌زدند. به خصوص که پرسش های دیگری، یکی پی دگر،‌ حواسم را تسخیر ‌و پرت می‌کردند. اندیشه‌ی جدیدی هم برایم سبز کرد، که چه قوه‌یی ذهن من را اداره می‌کند؟ و چیز هایی را می‌پرسد که سال ها پیش اتفاق افتاده بودند. چرا؟ آن پرسش ها در زمان شان از ذهن برون نه شدند؟ مزید بر آن با یکی از کسانی که مدام درگیری ذهنی غیابی داشتم که فکر می‌کردم، نوعی نامردی کرده و در رهایی من کمک نه کرده؟ پسا رهایی از اسارت بود، آن‌‌چه را از فامیل و به خصوص از زبان فرزند ارشدم در مورد وی شنیده بودم، همه آن چیزهایی بودند که در اسارت با آن ها درگیر بودم.‌ یا. در اسارت بودم که چندین بار آقای جنرال صاحب ایوب سالنگی ( آن زمان معین امنیتی وزارت داخله ) را در خواب می‌دیدم که از پهلوی من می‌گذرد و التفاتی به من نه می‌کند، تا از اسارت رهایم کند. از فرزندم پرسیدم که با جنرال صاحب ایوب سالنگی تماس گرفتی؟ گفت: بلی. ولی پس از یکی دو بار دگه اصلاً به تلفن های مه و حاجی ذکی، پسر جنرالصاحب بابه جان جواب نه داد. در عین زمان، جناب محترم رویگر صاحب، به ملاقات رفیق علومی وزیر داخله‌ی وقت رفته بودند، تا کمکی به دریافت من کنند و رفیق دیدار عزیز ما هم که ریاست دفتر وزیر داخله را رهبری می‌کردند. پسا رهایی، در تلفن برایم از تشویش های شان گفتند… من که این همه را شنیدم. و در اسارت تصمیم به اساس‌گذاشتن تئوری فلسفی « من،‌ نه می‌دانم » گرفته بودم. مطالعات خود را در این زمینه به شدت آغاز کردم. با آن که سال‌هاست، رنج بیماری و کابوس دیدن آن ماجراهای تلخ می‌‌آزاردم. ولی سعی کرده ام رابطه‌ های آن ماجرا و ماجرا های دیگر را با فلسفه‌، علوم عقلی، خواب شناسی و خدا شناسی و الهیات دینی موردِ پژوهش قرار دهم. تا این‌جایی کار، اولین کتابِ در حال تدوین مکتب فلسفی خودم ( من، نه می‌دانم ) زیر و رو کرده ام، راضی ام. پرداختن من به این مکتب فلسفی سبب شد تا. مطالعات عمیق و ژرف‌نگرانه‌یی داشته باشم از فلاسفه های جهان نه صورت عموم که به صورت خاص. مانند، گالیله، انشتاین، مکتب رواقیون یونان، قانون جاذبه‌ی نیوتن، دیدگاه های کینک‌ و داروین.‌ واضح است که در میانه های پژوهش توسل به منابع دگر فلسفی خواهد افتاد که کاربرده می‌شود. سر آمد تمام پژوهش های من در این مکتب، قرآن و حدیث پیام‌‌بر اند. این مکتب یک شوخی نیست…‌ یک اساسی‌ست برای به کارگیری دلایل در مقابل. فلاسفه‌ی عقلی. دیدگاه های مکتب، اگر چه تهاجمی و پرسشی علمی اند، آشکار ساختنِ خطا های برخی فلاسفه‌ی عقلی هم خواهد بود… انکشاف و فراگیری رموز کار در این مکتب، بسته‌‌گی دارد، به فرزندانم و نسل جوان، پس از من…

بخشی از بینش من در کارگاه فلسفه‌ی، من نه می‌دانم:

در یک سنجش کوتاه، به این نتیجه رسیدم که شش بار افتادن من در منجلاب ها، نتیجه‌ی هوش‌دار های نامرئی ولی، عملی‌یی داده شده به من بودند، که من آن‌ها را نادیده انگاشته و رعایت نه کردم. بار هفتم و ‌افتادن در کمین اسارت، من دیدم که بی تفاوتی من به شش هوش‌دار قبلی، مولودی از جدی نه گرفتن آن هوش‌‌دارها، توسط خودم شد. این‌جا، من تقصیر را بر تدبیر رجحان دادم. آن امرِ اشتباه من، تقدیر نه بوده. بی تدبیری من بوده که تقصیر را پذیرفته بودم. ارچند ناخواسته بود. زندانی شدن من اما، به اتهام روی‌دادی که روح من هم از وقوع آن خبر نه داشت، تقدیر من بود. که تقصیری در آن نه داشتم. حالا ببینید، در مورد اول، من به گونه‌ی غیر عمد، هم آگاهی های قبلی قرآن را نا دیده گرفتم که خودم را به تهلکه نیاندازم. و هم به اساسات فلسفه‌ی عقلی و تجربی پابندی نه کردم. هر دو اشتباه من، دست به دست هم دادند و من را به زندان افکندند. در مورد دوم، چیده شدنِ آن همه مقدمات در آن نیمه شب تار و تاریک و پر آشوب باران، تقدیر من بود و هرگز تغییر نه می‌کرد. دیدگاه‌های من که منجر فلسفه‌ی ( من، نه می‌دانم )،‌ شده اند، به هیچ رو، دگماتیسم را تایید نه می‌کند، همان گونه که از موجودیت تخیل در ذهن انسان انکار نه دارد. این فلسفه، در مقابل پوچ‌اندیشی قرار دارد و درک می‌کند که زنده‌گی کردن و زنده بودن را معنایی است. پیروان این فلسفه باید درک کنند که هیچ عملی، بی ثمری نی‌ست و هیچ ثمری حاصل تفکر دل‌خواه ما نی‌ست. ولی آن ثمره به دلیلی وجود دارد که خالقی داشته است. اگر همان ثمره‌ی منحصر به فرد، خالق یک‌تا نه داشته باشد،‌ به وجود نه می‌‌آید. من، این اندیشه را یافتم تا خالق مکتب خود باشم. شاید، اگر آن تقصیرها از من نه بودند، حالا، شما این نوشته را نه می‌خواندید. این نه به آن معنا که من توانایی های شما را زیر پرسش می‌برم. بل، به این قانع ام که هر یک از شما ها می‌توانید،‌ خالقان بهترین‌تر ها از من باشید. ولی، هرگز نه می‌توانید، خالق اثری، مانند اثر من باشید. یا بر عکس شما، من هم نه می‌توانم آن‌چه را شما می‌‌آفرینید، یا خالق آن هستید، انجام دهم. من می‌توانم، بنویسم،‌ من، می‌توانم نقشی بکشم، من، می‌توانم نگاره‌یی را طراحی کنم. ولی من به همان اندازه بر این کار هایم اشراف دارم که از منظر دید، چشمان من بر محیط و ماحول کاری و زیستی من در یک زمان معین تسلط دارند. نه بیش‌تر نه کم‌تر. آن چه را من فراتر از دید چشمم نه می‌بینم، حکمی هم در موردش کرده نه می‌توانم که آن‌سوی پنهان از دید من چه است؟ بناء من حق نه دارم، مکنونات خودم را برای دگران، غیر از آن‌چه توضیح دهم که دیده ام و به آن اشراف دارم. آن چه را که نه دیده ام و توانایی دید آن در زوم چشمان من نیست، نه می‌توانم در مورد آن وضاحت بدهم. قدر مسلم این است که به حکم هوش می‌دانم، فراتر از ساحه‌ی دید من چیزی وجود دارد. همان‌گونه که نه می‌دانم، توانایی های هوشی من و شما و یا ضعف آن‌ها از سوی کدام قدرتی اداره می‌شود، ولی می‌دانم که من کتابی را به نام کلام خدا خوانده ام. و آن‌جا دیده ام که خدا خالق من و هر آن چه در وجود من است می‌باشد. پس، وقتی من، برای خلق یک اثر خود این قدر اندیشه دارم. یا برای شما آن چیزی را بیان می‌کنم که دیده‌ام. پس چرا به این اندیشه نه دارم تا خالق خودم را بشناسم؟ یا چرا در فکر نه باشم که کدام قوه‌ی ماورای قدرت بشر من را خلق کرده است؟ وقتی من کاغذی نه بردارم و نقاشی‌یی نه کنم، آن نقاشی که خودش پیدا نه می‌شود. وقتی در خانه ام و برای خوردن و نوشیدنم کاری نه می‌کنم، یا کسی برایم کاری نه می‌کند، پس هیچ اتفاقی نه می‌افتد. و همه چیز در جایش است. رنگ در جایش، کاغذ در جایش، میز کار در جایش، برس های رنگ آمیزی در جای شان، داش آشپزخانه در جایش و مواد خام در انبار خانه در جای شاان اند. این‌جا، هوش برای من تکانه‌یی می‌فرستد که بدانم، آغاز و انجام هیچ کاری بدون خلق کننده‌یی نه می‌باشد. از خودم می‌پرسم، پس این هوش که من را هدایت و راه‌نمایی می‌کند، ساخته‌ی چه کسی است؟ یا خودم که دانستم، بدون من نه در آشپزخانه کاری می‌شود و نه در کارگاه نقاشی اثری خلق می‌شود. این را هم می‌دانم تا از خودم بپرسم، خالق خودم با این حالت فیزیکی بیرونی و با آن ساختار نا شناخته‌ی درونی کی‌ست؟ هیچ مخلوقی که بی‌ خالق نیست. اگر من آن نقاشی را کامل کنم. بیننده تنها قادر است ظاهر آن را ببیند. او نه می‌تواند بداند که من در خلق آن اثر چه کار هایی را کرده ام. اگر آن اثر را ببیند و من را نبیند، حتمی تجسس می‌کند تا بیابد که من چه‌گونه آن اثر را خلق کرده ام. من که در شناسه‌ی اثر خود همه چیز را توضیح داده‌ ام. این بسته‌‌گی دارد به تلاش بیننده در شناختِ خالق آن اثر. پس نتیجه این که اگر اثری را می‌بینی، باید بدانی کسی یا قدرتی او را خلق کرده است. اگر اثر را به دلایل عقلی خودت نه پذیری، تو هنوز نه دانسته‌یی که نه می‌توانی، فراتر از ساحه‌ی دید خودت بر اندازه‌ی اثر،‌ چیزهایی را بدانی که در دست خالق اثر است.

ادامه دارد….