آرشیف

2015-1-25

حسام الدین یعقوبیان فیروزکوهی

پریـــروز در فیروزکوه

 

پریروز البته از نظر من بدترین روز، دشوارترین روز؛ اگر اشتباه نکنم، سیه‌ترین روز به فیروزکوه بخوانمش. آری دریک جنگی که بوی معامله‌گری مشام‌هامان را تلخ ساخته بود، در یک جنگ ناروا بین دو کتله‌ی از وطن‌داران، بین دوکتله‌ی از مسلمانان در چهارسده‌ی غور، ناروا درگرفت و جان دوازده تن از بی‌نوایان محتاج به نان را که از خوان پولیس امنیه‌ی غور، نان در می آوردند متاسفانه گرفت. پریروز مراسم جنازه، مراسم تنگ شوی، مراسم نماز، مراسم به خاک سپاری ایشان، در میان نوحه، گریه و الوداع در میان مردمان اشتراک کننده، در این عزا بالاشده بود، از سر و روی هر اشتراک کننده‌ای مراسم این دعا تکفین و عزا، خون توام اشک از چشمان به دامان می ریختند، از سرو روی جنابان و مردمان خوبی شهر فیروزکوه که در این مراسم حضور پیدا نموده بودند، نفرت و انزجار شان نسبت به جنگ بود، نسبت به جنگ بین دو برادر، بین دو مسلمان هویدا بود، اباقبای جنابان، شال های که رسم است ما به دوش می اندازیم، گور های که به منظور دفن کشته شده‌گاه تزئین شده بودن، همه خون آلود بودند و انتظار جسدهای بدون پا و دست را می کشیدند. آفتاب شهر فیروزکوه خیلی خودش را به ماها که در گورستان به سر می‌بردیم نزدیک کرده بود، سر و رو و جسمان لاغر مان داغون نموده بود. تو گویی دایه‌ی مهربان‌تر از مادر خودش را به ما نزدیک وا می‌نمود….
سری بزنیم به شفاخانه که چرا مارا در انتظار گذاشتند:
شفاخانه یگانه جایگاه‌ی که در مرده‌خانه‌های سردش، اندرین تابستان داغ کشته شده گان حادثه غیر منتظره چهار سده را نگهداری می نمود، سری زدم که چرا گورها، جنابان، مردمان صبور فیروزکوه همه انتظار ورود به قتل رسیده گان را با صبر و حوصله‌ی قوی که در سیمای شان دیده میشد انتظار دارند… شفاخانه حیران، عزا داران حیران، وابسته‌های کشته شدگان در خون تپیده‌ها حیران، امبولانس‌ها حیران، در حیرانی و بی زبانی عزیزمان را خیلی به بیچارگی توانستیم به خاک دفن کنیم. مردی پیری که سر و روش را با لنگی ترش پت شده بود نوحه کنان همی گفت: «ملا احمدشاه صاحب! چرا این‌ها مثلیکه کودکان ما فقرای به نان محتاج نبودند، شما جناب عالم دین هستید، چرا مارا به ماتم سردر گمی کشانیده اید، که همه مان امروز گنگیم، رو نداریم که در چهره‌های یکدیگرمان ببینیم، این دوازده تن یگانه نان آوران خانواده‌های ما بودند. باشه امروز یا فردا، ما نیز از فرط گرسنگی و ماتمی‌که جناب ملااحمد شاه آخوند که بر دوش ما گذاشت، میمیریم و تو آخوند صاحب به خون ما شاد باشی»