آرشیف

2017-1-2

محمد عالم افتخار

پرتو نادری و…”دومین مردی بر روی زمین که تیغ برگلوی فرزند گذاشته”!!

نوشته شاعرانه سوزناکی خواندم از قلم نه؛ که از قلب آتشگرفته یکی از کم شماره آدم های "انسان" سرزمین جنگلوارهِ مان؛ جناب استاد پرتو نادری با فرنام اساطیری ی «ما همه گان؛ بازمانده گان قابیل ایم2»
استاد در پایانه این خونابه چکانی تأثر یافته از فرزند کشی یک نامردک ننگرهاری؛ چنین به تصویر آورده اند:
 «در یکی از سروده هایم سال ها پیش گفته بودم:
   تاج کرمنا به شیطان داده ایم
   پیش شیطان وای بی افسر شدیم
  وقتی ارزش‌های انسانی در یک جامعه فرو می ‌پاشد آن جامعه به گلۀ گرگان هار و دزدان خون ریز بدل می شود، ما صدای شیطان را رسا تر از صدای خدا می شنویم. ما افغانستان نیستیم؛ ما گرگستان هستیم؛ اما گرگ های که با دوپایمان راه می رویم و هم دیگر را می دریم، در حالی که گرگان بیابانی هم دیگر را نمی درند. ما می دریم برای آن که گرگ‌ های تاریخی هستیم! آن که از همه بالا تر نشسته گرگی بیش نیست؛ اما ساده انگارانه خود را شیر می پندارد!
کشتن این کودک(7 ماهه ننگرهاری با تیغ و چنگال پدر افغانی اش3) باید چنان زلزله ی ویرانگری همه ما را تکان می داد؛ اما  چه می توان کرد، افغانستان با پنج هزار سال تاریخ، بیدی نیست که با چنین بادهایی بلرزد!»
درین دلنوشته؛ جناب استاد پرتو؛ شاید نه حافظ است و نه بیدل و نه ویکتور هوگو و نه شکسپیر!
ولی دریافت کامل احساسی و عاطفی و معنایی ی آن؛ در کناره های بائیسته؛ توان حافظ دانی و شکسپیر خوانی و بیدل فهمی و هوگو یابی را می خواهد و می سزد!
این کمترین در جوانی ی نداشته خویش؛ نخست و پیشاپیش شاعرکی بودم اما نه چندان دیر گرفتار تضاد و تناقض دردناک با خویشتن و با جامعه؛ از نگاه منحصر به فردِ خودم شدم؛ برابر با اینکه در «شعر محض» پیشرفت میکردم یعنی توانایی هایی بروز کردن و به تصویر کشیدن اندرونی های احساسی و عاطفی و بازتاب های فراتر خویش از جهان عینی و ذهنی را در می یافتم؛ شنودگران و دریابندگان سخنانم به طرف صفر تقرب می نمودند تا جاییکه حتی شاعر نامبردار سلیمان لایق که آنوقت نظر لطفی برمن داشتند؛ باری نسبت این سیر و سلوک مرا؛ اخطار کتبی دادند…
ولی گاهی که مضامین غیر شعری و مثلاً معرفتی و فلسفی و علمی و یا تحلیلی؟ و شعاری قالب میزدم و آنها را کمابیش با تمثیل و قیاس و استعاره و اغراق می آمیختم؛ صد ها و هزارا ن آدم برایم کف میزدند و شادباش و آفرین نثارم میکردند.
کم کم به این جا رسیدم که شعر خاصتاً و هنر عموماً؛ مرتبتی بالاتر و پسین تر دارد و این شگفت انگیز است که آدمیان پیش از اندوختن توشه های اعتنا بر انگیز از شناخت و دریافت جامعه و هستی؛ و الفت یابی با طبیعت؛ «شاعرانه گی» ساز میکنند! 
 

ادامه مطلب در اینجا