آرشیف

2014-11-17

سرمولف عبدالغیاث غوری

مولا نا جلال الدین محمد بلخی و اندیشه هایش

مولانا جلال الدین محمد بلخی پسر سلطان العلما به تاریخ ششم ربیع الاول سنه(604هجری قمری)در بلخ چشم به جهان گشود و به تاریخ پنجم جمادی الاخر (672ق) درقونیه چشم از جهان پوشید.
اندیشه های دانشمند بزرگ جهان اسلام و جهان وشاعر توانا مولاناجلال الدین محمد بلخی معروف به مولاناکه در کتاب های " مثنوی معنوی" ، "کلیات شمس " ،" فیه مافیه " و " مکتوبات" نهفته است. مارابه در یـــافت جنبه هـــــای گوناگونی ازطرز اندیشه هایش رهنمون میگردد.اوباورداشت که راه بهترزیستن در انتخاب بهترین هاست ،وی بی تردید ازمیان داده ها ،ابتداء " عشق" را بر گزید وآنرا وسیله دستیابی به تعالی وتکامل یافته بود.او دریافته بود که همه چیز رایکجا نمی توان داشت ، در میان دوستان انسانهایی را بر می گزید که والایی وشفافیت روح داشتند ، وزلال طبع را در جان وی به سیلان می آورند ، در میــــان مریدان افرادی را انتخاب میکرد که عارف به عشق باشند ودارای صفای باطن، ولوعامی وبی سواد و از مردم کوچه وبازار ،زن ومرد در برابر او یکسان بودند . مهم آن بود که جوهر وجود شان شفافیت می داشت ، و می توانست با اندک صیقلی بــــــه درخشش افتد ، و اولین قدم در این راه را شکستن خود ، دوری گزیدن از " من " و پیوستن به " ما " و پیوند به مجمع کائنات می دانست.
چنانچه گفته است:

گفتم که فیما نردبان تابرروم بر آسمان

گـفـتـا سـر تونردبان، سررادرآورزیرپا (1)

مولانا آنقدربه کشش نیروی انسان به جانب تعالی و نیکی باورداشت که حتی در بدیهایی که از او بروز می کردنیز نیل به نیکی را جستجو می نمود،ودر نهایت بدکاران نیز به زعم او به انسانهای نیک بدل می شوند. وی انسانیت راستایش می کرد وبه آن احترام میگذاشت ، و نظر تجریدی و گوشه گیرانه نسبت به انســـــــان نداشت . هدف او تربیه انسان های کارساز برای یک جامعه رو به تکامل است، ومسئولیت فردی را در آن لازم وضروری می داند، وهر جائی که لازم باشد فرد را قربانی کل می نماید.در نظروی بردباری و حوصله منــــدی درجه ممتاز دارد وکوشش وجهد مقدس ترین ، وظیفه است . بدین لحاظ است که به جرئت می توان گفت که عرفان مولانا بر خلاف بسیاری ازطریقه های تصوف عصر ، متحرک و کارساز است، نه تخریبی. مولانـا در تلاش سـاختن جامعه بود که افـراد آن بـا دل صاف و بی غش ، وبا عشق همنوع ووحدت ، قـدم در راه گـذارند. فساد و تبـاهی دوران را بزدایند وبرجـای آن نیـکی و زیبـائی را بنشـانند. مولانـا می خواست از بهشت الگوبگیرد و مانند بهشت جامعه ء را در زمـین به وجود آورد؛ تـا بعـد از مرگ انسان را به بهشت جاویـدان رهنمـا گـردد. ابـزار او بـرای سـاخـتن بهشـت زمینی، افرادعادی ، اشیـاءعـادی و حتی حیوانـات و نباتـات بودند. چون سنــگ آسیاب، سیب ، سرو نانوائی که نـان می پخت، دستفـروشی که متاع خودرا فریــاد مـیزد،آهوئی که در دشت می دوید.در نظـر او آردنـانوا وستـارهء زهـره، هـــردو ازاجـزاء کائنــات بودند، واز هــردو برای شناخت جهـان و خوشبخت زیستـن می بایست سودبرد. او همواره عادی ترین ها ودر عین حال بهترین ها و موثرترین ها را انتخاب می کرد و توفیقش در همین انتخاب بود.
از این جهت بود، که مولانا جــلال الدین محمــدبلخی مرد دوران خودبود، وتوانست فلسفه ء عارفــانه ء خودرا در جـامعه گسترش دهـد ، مولانـا آئینی جـدید آورده بود ومیخواست با آن به ستیز زمانه رود، ودر طریقت خود بر آن بود تــا از " جنگ" و " تضاد" که آنهارا مظاهر طبیعت می دانست فایده بگیرد. در هنـــگام تهاجم مفول که سرودن مثنوی ادامه داشت ، خواست زنده گی خمود ویاس آمیــزی را که بر مردم مستولی شده بود، مفهوم پیشرفت، و "تکامل" ، " وحدت " و شادی را از میان بر داشته بود، نابودکند و بعد از "تفریق" و پراکنــده گی ، "جمع" را از نو برقرارسازد. او می گفت: کائنات پیوسته در کار "جمع و تفریق" است و سکون و سکوت نمی پذیرد. فلسفهء او نفی سکون و سکوت بود.
خلاصه اینکه ، مولانــا جلا ل الدین محمد بلخی ، به این نـتایج دست یـافته بود:

1-جهان هستی و کائنات زنده و عاقلند :

جمله اجزای جهان پیش عوام    مرده وپیش خدا داناورام (2)

2-افلاک و کل اجزای آفرینش در همهمه منظوم و آهنگین خود در گردش اند:

از جمادی عالم جانها رویــــــــد   غلغل اجزای عالم بشنوید (3)

3-جهان هستی که زنده است، میزاید و می میرد:

از مبدل هستی اول نمــــــــاند    هستی بهتر به جای او نشاند (4)

4-از این مرگ زایشی نو پدیدار میشود :

این بقــاهااز فـــناهایـــــا فتی    از فنــایش رو چـرا بر تافتی (5)

5-جوهر و ملاط پیوند دهندهء کل کائنات و جهان هستی"عشق" است:

آتش عشق است کـــــاندرنی فتاد     جوشش عشق است کاندر می فتاد

6-پیوسته "جزء" به طرف"کل" چون تیردوان است.(6)
7-جهان پیوسته در حال "نوشدن" است.(7)
8-نظم کائنات "اختیاری" است ، نه"جبری" :

جمله عالم زاختیار وهست خود     می گریزد در سرسرمست خود(8)

9-مولانا باورداشت ،همچنانکه در زمین زایش، رویش ، تکامل ، جنگ، صلح ، ضد ونقیض، عشق وسر انجام جمع و تفریق ومرگ وزنده گی وجود دارد، این فعل و انفعالات و حالات در آ سمان نیز موجوداست، یا بهتر گفته شود ، آنچه که در زمین می گذرد ، نمونهء کوچکی است از آنچه در آسمان میگذرد:

کاروان دائم زگردون میـرسد     تا تجارت می کند، وامی رود (9)

10-از نظر مولاناخداوند(ج) با نظم عالمانه ، اختیاری، وبا قانون و آهنگی خوش گردون را به گردش در می آورد:

جان وی است وما همه رنگ رقوم     کوکب هر فکراو جان نجوم(10)

11-مولانـا جـلال الدین محمـدبلخی هـنوز کـارخود را بـرای بررسی در اوضاع کائنات ناتمام می دانست ، وامید وار بود که روزی بتواند بی پرده سخن گوید،و "راز آفرینش" را بیش از پیش بنمایاند:

بو که فیما بعد"دستوری" رسد      رازهای گفتنی، گفته شود
با بیانی که بودنزدیکتــــــــــــر      زین کنایات دقیق مســـتر(11)

 

منابع ومأخذ:

1-مولانا جلال الدین محمد بلخی، مثنوی معنوی، دفتر چهارم،ص 710
2-همان کتاب، دفتر سوم ،ص407
3-همان کتاب،دفتر ششم، ص929
4-همان کتاب، دفتر ششم،ص927
5-همان کتاب ،دفترسوم،ص524
6-همان کتاب،دفترششم.
7-همان کتاب،همان دفتر.
8-همان کتاب،همان دفتر.
9-همان کتاب، همان دفتر.
10-همان کتاب، همان دفتر.
11-همانکتاب،همان دفتر.