آرشیف

2016-5-9

مسعود حداد

معشوقۀ خــود خــــــــواه

ذره یی از مبتداء ام ، نه ازخاکم، نه ازبادم
به افسانه  نمی گنجم، زافسون ها من آزادم

بخودعاشق مخوانی ام،توای معشوقۀ خود خواه
نه تو از کوی شیرینی ، نه من از نسل فرهادم

به ختم آورتظلم را ، بِتَرس ازآن، رسد روزی
فِــتَد لرزه به عرشِ تو، زآه وســوز و فریادم

مکاتب،دین وآئین شد ، سرآغازِ خصومت ها
به هرمکتب که عدلی نیست،نه شاگردونه استادم

چو یک بیدی به باغِ عشق ، نمی لرزم زهر بادی
مزن لاف ، ای نسیمِ صبح ! بر اندازی ز بنیادم

شب وروزضد همدیگر، ولی آیند به پشت هم
هِرَاسَم نیست زضد خود، که چون محصول اضدادم

 بریز درکوره،ای «حداد» ،کنون جهل وجهالت را
بهر چندی غـمش افزون ، بآن اندازه من شـادم

مسعود حداد
 می 2016