آرشیف

2014-12-12

دکتور محمد انور غوری

فریادی از کابل

 

این شعر در اقتفای شعر صائب تبریزی (خوشا عشرتسرای کابل و دامان کهسارش ) در سال 1371 در حالی نوشته شده که، ما در محراق جنگ های کابل قرار داشتیم ، در همان سال ، هفته نامۀ کابل ، جریدۀ فریاد (منتشرۀ آلمان) و جریدۀ فاریاب ( منتشرۀ میمنه) آن را چاپ کردند، همچنین از طریق بعضی رادیوها ، تکراراً دکلمه گردید . اینک به سفارش عدۀ از دوستان ، درینجا منتشر می شود:

بدا ماتمسرای کابل و سیمای ا فـگارش
نه گل دل دارداینجاونه مُژگان مانده درخارش

فَـلَج گـردیدۀ سُـمّ ستورِ دشمـنِ شومش
جهنم گشتۀ جهل و جنونِ نسلِ بیمارش

کمندِ کوهسارش آفتِ آتشفشان گردید
چه هول انگیز وحشتزاست طغیانِ شرربارش

طنینِ غرشِ دیوِ سلاحِ آتشین صد بار
پیامِ مرگ می آرد سحر گاه و شبی تارش

شغادِ بی وقار روزگار از بیخ و بُن برکَند
زخاک رستم و رودابه ومهراب دیوارش

هزارویک گروه هموطن هریک بیک نحوی
سپاه و پاسدارِ رونقِ جنگِ جگر خوارش

عقابِ تیز بینش بال و پرسوزیده سرگردان
شغالِ کودنش گردن کشان همرازِ اغیارش

ز طوفانِ حوادث سوگوار آمد بهار آن
خزانش لاله زارِ خونِ فرزندانِ بیدارش

تموزِ داغ آن سرد از سیه باد نفاق و کین
تنورِ جنگ داغ آمد زمستانِ دوامدارش

فراری و زبون و بینوا آزاده مخلوقش
به یغما برده هستی درشبی شیاد و طرارش

فقط بازار تابوتساز و راکتچی او گرم است
سیه روز ونگون بخت ولگدمال است هُشیارش

حصار و برجِ شیر دروزاۀ کوشانیان غلطید
به سعی مردِ نادان وطن بردند آثارش

کتاب ومکتب و دانشکده استاد و دانشگاه
شده تاراج از دستِ سیه کارانِ بیزارش

نفاق وکینه ونفرت غضب خشم وخصومت را
میانِ مردمش آورده دشمن های مکارش

چه آثار طراوت از شقاوت رخت می بندد
ز باغ و بوستان و تپه هـای ارغـوان زارش

دریغا باغبان گم گشت از باغ علم گنجش
که باشد پا سدار گنجِ او از شر اشرارش

دریغا آتش از خواجه صفا افروخته می بینیم
سپر گـردیدۀ تیرِ بلای دشمـن و یارش

دریغا صحنۀ پر ماجرا بالا حصار آن
دریغا بیستون شد چلستون میدانِ پیکارش

دریغاتاج بیکش همچنان بی تاج وبی بیک است
دریغا بی امان دارلامان صد رمز و اسرارش

دریغا دوستدار خاکِ او بابُر کـه می سوزد
میان سهمگین جنگِ جنون آمـیزِ جبارش

دریغا کاریزِ میر گلدره گل غُندی استالف
مرنجان ، باغ بالا قرغه پغمان سوخته گلزارش

دریغا گر از ین غوغا جها نیان خبر باشند
دیگر ابریشمِ آن کاروان ناید به بازارش

دریغا میهنِ بیمار و خونین قلب آن کابل
چرا از و حدتِ ملی نمی دارند تیمارش؟
***