آرشیف

2015-3-21

استاد شاه محمود محمود

غور و غوریان در زمــــان امیر تیمور

بسمه وتعالی
 
مقدمه :
امیرتیموریا تیمور لنگ به معنی ( آهن ) در25شعبان 736هجری =1333میلادی از بطن ( مکنه خاتون ) در شهر کش (سبز) ترکستان به دنیا آمد .(1) تیموربا وجود اینکه از شاخه تاتار ترک (تورک)بود.خود را به چنگیزخان از قوم مغول منسوب می نماید واین نوعی افتخار. برای وی به حساب می آمد .
تیمور به نامهای تیمور گورگانی (داماد).تیمور لنگ وتیمورصاحبقران شهرت داشته و اروپاییان به او تامرلان   Tamerlane   می گویند .
تیمورپسر(ترغای) یکی ازاشراف نظامی قبیله برلاس ترک واهل شهر کش یا شهر سبز بود. این قبیله ترکی وقتیکه وارد ماوراالنهر شدند در حوالی شهر سبز جا گرفتند وزیستند وهم دراین این جا از بین رفتند. (2)
تیمور درسیستان زخمی شد . دو انگشت دست راستش قطع شد وپای راستش چنان صدمه دید که تا پایان عمر می لنگید وبه همین دلیل به تیمورلنگ شهرت یافت .
تیمور درطول سالهای (771-807هجری =1369-1405میلادی )سرزمین وسیع را ازهند تا ترکیه وازمسکو تاجنوب فارس.حلب.دمشق وبغداد ودرشرق تا دشت قبچاق ومغولستان را درتصرف خود آورد .(3) تیمور هنگامیکه عازم فتح چین بود درشهر" اترار"درساحل شرقی رود سیحون (سیردریا) بیمار شدودرماه رمضان سال (807هجری=1405میلادی) به عمر 71 سالگی در گذشت .ودر مقبره که قبلا" خودش آباد کرده بود در شهر سمرقند دفن گردید .
با مطالعه "سرگذشت تیمور به قلم خود او"(منم تیمور جهانگشا ) ازوی میتوان با چهره دوبعدی برخورد کرد.
یکی تیمور خشن .جنگجو ونظامی متکبر ووزیده وبی رحم که درکشتن انسانها وغارت سرزمین ها هیچگونه کوتاهی نکرد .او انسانهای زیادی را به خاطردفاع ازمیهن شان قتل عام کرد .
قتل وکشتارعام مردم سیستان(785هجری=1383میلادی) که درآنجا دوهزار نفررا درجرز دیوار گذاشت .در سال (801هجری=1398میلادی) صد هزاراسیرهندی را در دهلی سربرید . وچهارهزارنفرارمنی در سال (803هجری=1400میلادی) به امر او کشته شد .وبرپا کردن 20 کله مناره در همان سال نزدیک حلب ودمشق ودیگر قتل عام مردم اصفهان در سال (789هجری=1387میلادی) ازجمله حصه ازحوادث خونین است که چهره زشت وبی رحم تیموررا نشان میدهد
اما چهره دیگری تیمور. شخص عالم ودوستدار دانشمندان وفقها . اوحافظ قران بود عالمان وهنرمندان را احترام میکرد وحتی هنگام قتل عام شهر ها دستور میداد که از کشتن دانشمندان وفقها وهنرمندان خودداری کنند.تاجاییکه دربعضی شهر ها منازل دانشمندان را "بست " قرارمیداد .
تیموردایما" درون چادر (خیمه) زندگی میکرد .روی زمین غذا میخورد مسجد متحرک و سیارش درحضر و سفربرپا بود .وبه زبان دری وترکی سخن میزد .وبعضا"ازلغات مغولی نیز استفاده میکرد.
 
تیمور تاتوانست غارت کرد تا بتواند شهر سمرقند را بسازد .او با کوچکترین بهانه ای دست به لشکرکشی و سفربری میزد چنانکه به خاطرچند شیشه آب لیموی فارس به شیراز لشکر کشید ویا به سبب کشته شدن پیش قراولان خود عازم غور گردید .
امیرتیمورمردی باسواد بود ویادداشت های در باره خودش . جنگهایش . کشتاروغارتگری هایش دارد . نسخه منحصر به فرد " خاطرات تیمور به قلم خود او"به زبان دری نزد (جعفر پاشا) حکمران یمن بود . بعدا" کاتبی ازآن یک نسخه برداشت وبه هندوستان برد ومدتی بعد همان نسخه به انگلستان انتقال داده شد .در آنجا مردی به نام (دیوی) با کمک پروفیسور (وایت) استاد پوهنتون (اکسفورد) کتاب مزبوررابه انگلیسی ترجمه ودرسال (1783میلادی) انتشار میدهند .
مارسل بریون فرانسوی گردآورنده "سرگذشت تیمور به قلم خود او" نسخه انگلیسی را مطالعه نموده ودر پهلوی آن تمام کتابهای که راجع به امیرتیموربه زبان عربی وترجمه های کتابهای زبان دری راجع به تیمور . به زبان های انگلیسی وفرانسوی وآلمانی مطالعه کرده است ودر کتاب "سرگذشت تیموربه قلم خود او" انعکاس داده است .
تیمور در این کتاب در پهلوی لشکرکشی هایش که به تفصیل صحبت نموده است.اما جسته جسته روابط اجتماعی واقتصادی مردم سرزمین های متصرفه خود . نیزیاداشت های دارد که مطالعه آنرا دلچسپ تر میسازد .
دراین جا دیدگاه ونظرامیرتیموررا راجع به غوروغوریان که در یگانه اثرش (سرگذشت امیرتیمور به قلم خود او- منم تیمورجهانگشا) آمده. به نگارش گرفته ودربرخی نکات تبصره های خواهیم داشت . گفتارواظهارنظر تیموردرمورد غوروغوریان از نظر تاریخی بسیار جالب وخواندنی است .                                                                                                                

 

عوامل لشکرکشی تیموربه غور :

تیموردرطول دوران جنگها وغارتگری هایش دایما" دنبال بهانه ای بود تا دست به حملات بزند .چنانچه در مورد حمله وفتح غورمی نویسد :
بعد از اینکه از بیرجند براه افتادم درمنزل اول منتظر وصول گزارش طلایه شدم ولی از طلایه خبری نرسید. من دانستم که طلایه من راه را گم کرده یا این که واقعه ای افتاده که نتوانسته است گزارش بدهد. یک طلایه دیگررامامور نمودم که برود وبفهمد برای چه جلوداران(پیش قراولان) من گزارش نمی دهند وطلایه دوم اطلاع داد که تمام سربازان طلایه اول بقتل رسیده اند وهرچه داشتند به یغما رفت. محلی که من در ان اطراق کرده بودم موسوم بود به (هنگر)وتا(بیرجند)یک منزل راه فاصله داشت.
من امرکردم که حاکم بیرجند رانزد من بیاورند وپس ازاین که حاکم آمد ازوی راجع بکسانی که سربازان طلایه مرا به قتل رسانیدند تحقیق نمودم. اوگفت ای امیر دراین حدود کسی نیست که جرئت داشته باشد بسربازان مردی چون توحمله کند وبدون تردید کسانی که بسربازان توحمله کرده آنهاراکشته اند اهل این حدود نیستند ومن فکرمی کنم خراسانی نمی باشند واگراجازه بدهی که من بروم ومقتولین راببینم می توانم بگویم که
 
قاتل آنها کیست ؟ حاکم بیرجند باتفاق چند تن ازافسران من بقتلگاه رفت وبزودی مراجعت کرد وگفت ای امیر. سربازان توبدست عده ای ازغلزائی هابقتل رسیده اند.پرسیدم کلزائی (غلزائی)   که هستند ؟ حاکم بیرجند جواب  داد  آنها در کشور(غور) زندگی  می کنند و کشور(غور) مملکتی  است  بزرگ  که
از(هرات)تانزدیک(کابل)امتداد دارد ودراین موقع پادشاه کشور (غور) باسم (ابدال غلزائی) خوانده میشود.
گفتم من برای این که به غور بروم کدام راه را باید انتخاب نمایم زیرا اگر بخواهم ازاین جا به (هرات) وآنگاه به(غور)بروم راه من طولانی خواهد شد ولابد (غلزائی) ها که سربازان مرا کشتند ازیک راه نزدیک خودرا باین جا رسانیدند. حاکم (بیرجند) گفت ای امیر. ازاین جا می توانی مستقیم باسکندربروی وبعد ازاین که به (اسکندر) رسیدی راه شمال را پیش خواهی گرفت. ووارد (غور) خواهی گردید .
(شهر اسکندر همان است که اکنون باسم " قندهار" خوانده می شود وازشهرهای افغانستان میباشد واین شهررا اسکندر مقدونی ساخت .مارسل بریون )
ولی از این سفرصرف نظر کن زیرا رفتن به کشورغورخطرناک است و(غلزائی)هاکه در آن کشورسلطنت دارند مردمی متهوروبی باک میباشند. ازحاکم بیرجند پرسیدم تو چگونه فهمیدی که سربازان مرا(غلزائی) ها بقتل رسانیده اند. اوگفت بندرت اتفاق می افتد که در میدان جنگ. چیزی از مهاجمین باقی نماند ومن بعدازاین که قتلگاه را دیدم چشمم به یک تلوارافتاد ودانستم آنها که به سربازان تو حمله ورشده اند .( غلزائی) میباشند . زیرا غلزائی ها با تلوارمی جنگند .(تلوارشمشیری بود سنگین چون یک ساطوربزرگ که سلاح مخصوص غلزائی ها به شمارمیآمد. مارسل بریون)
گفتم ازاین جا تا(اسکندر)وازآنجا تا(غور)چقدرراه است ؟ حاکم بیرجند گفت ازاین جا تا اسکندرهفتاد فرسنگ راه میباشد وازآنجا تا (فیرورآباد) که پایتخت(ابدال غلزائی)است شصت فرسنگ میباشد.سوال کردم فیروزآباد چگونه جائی است؟ حاکم بیرجند گفت شهری است بزرگ دارای حصاری ازسنگ وپدران(ابدال غلزائی) آن حصار را ساخته اند وتواگرده سال آن شهررا محاصره نمائی قادربه تصرف آن نخواهی شد .(فیروزآباد همان شهرفیروزکوه است که امپراطوران غور سالیان متمادی از آن جا برسرزمین وسیع حاکمیت داشتند .َش.م )
پرسیدم (غلزائی) ها چگونه مردمی هستند؟ جواب داد(غلزائی) ها مردمی هستند بلند قامت وبی باک ودرموقع حمله. دست ازجنگ برنمی دارند مگراینکه تا آخرین نفرازسربازان حریف رابه قتل برسانند همانگونه که سربازان  تو راتا آخرین نفر کشتند ودرکشور(غور)کوه هائی وجود دارد که درآنها طلا ونقره یافت می شود.
من از قریه (هنگر) براه افتادم تا خود قتلگاه راببینم .آنها دویست وپنجاه(دوصد وپنجاه) سربازطلایه مرا کشتند وهرچه داشتند ازجمله اسپ های آنان رابرده بودند. وضع قتلگاه آشکارمیکرد که سربازان طلایه من غافلگیر شده اند واین موضوع عجیب بود زیرا طلایه راازاین جهت بجلومیفرستند که کسب اطلاع کند وهمه جا راببیند واگرکمین گاهی وجود دارد بقشون خبردهد .
طلایه نباید غافلگیرشود واگردردام افتاد معلوم میگردد که خصم هوشیار و زرنگ است ومیداند چگونه یک قشون رابدام بیندازد. من ازحاکم بیرجند خواستم که چند رد زن (راه بلد)خبره دراختیارمن بگذارد که بتوانم خط سیرخصم راتعقیب کنم. رد زن های خراسان درکارخود استاد هستند ومی توانند رد پای شتررا روی زمین ریگزارتعقیب نمایند تا چه رسد به رد یک عده سوار.(غلزائی) ها که بسواران من حمله ورشدند سوار
 
بودند واسپهای ماراهم بردند و رد زن هامی توانستند بسهولت آنان را تعقیب نمایند زیرانعل اسپ ها روی زمین آثار محسوس باقی میگذاشت(4)
 

سوقیات تیموربه سوی اسکندر(قندهار) :

تیموربه خاطررسیدن به غور.بهانه خوبی بدست آورد. روی این منظورموصوف با همکاری ومشوره حاکم بیرجند. باید ازطریق قندهاروبامیان راه غورراپیش بگیرد. تیمور خود چنین می نگارد :
رد زن هائی که حاکم(بیرجند)دردسترس من گذاشت بیست وپنج فرسنگ.سواران(غلزائی)راتعقیب کردند و متوجه شدند که آنها به طرف (اسکندر) نمیروند بلکه مستقیم راه (فیروزآباد) را پیش گرفته اند وراه آنها از منطقه ای میگذرد که دارای آب میباشد واسپ ها ازتشنگی ازپا درنمی آیند. بعد ازاین که دانستم سواران (غلزائی) به سوی (فیروزآباد) میروند بازباحاکم بیرجند مشورت کردم واوگفت سوارانی که سوارانی تورابقتل رسانیدند ازطرف (ابدال غلزائی) ماموراین کاربودند وبعید نیست که خود(ابدال غلزائی) فرماندهی سواران را برعهده داشته است.
من نمیتوانستم توهین وخیره سری(ابدال غلزائی) را بدون جواب بگذارم وبگذرم . من هرگزکسی را که مقابل من سراطاعت فرود بیاورد نیازرده ام ومی توانم سوگند یاد نمایم که آزارمن تا امروز. ازروی عمد بکسی نرسیده است. اما هیچ توهین وخیره سری را بی جواب نگذاشته ام ونا گزیربودم که(ابدال غلزائی)را بسزای عملش برسانم. اما ازاین فکربیرون نمی رفتم که چگونه (غلزائی) ها توانستند طلایه مرا غافلگیر نمایند وسربازان طلایه را تا آخرین نفر به قتل برسانند. حاکم بیرجند می گفت (غلزائی) ها برای حمله به یک یا چند کاروان آمده بودند ولی چون بذاته مردمی خشن ومتهورهستند وقتی سواران تورا دیدند. مبادرت به حمله کردند
تا سازوبرگ جنگی واسپ ها والبسه آنان را ببرند وچنین کردند .
بعد از ورود به اسکندر من وارد کشوری شده بودم که میباید در هر فرسنگ انتظار خصم راداشته باشم. من نسبت باوضاع کشوری که وارد آن شده بودم آشنائی نداشتم وبعد از ورود به اسکندر مردانی بلند قامت دارای چشمهای زاغ وموهای زرد را دیدم که هریک شالی بلند وعریض برخود پیچیده یا بردوش افگنده بودند وبمن گفتند که آنها مردان طایفه (پاتان) هستند که دریک منطقه کوهستانی وسیع درهمان نزدیکی زندگی مینمایند و گاهی برای خرید احتیاجات خود بشهر می آیند .
درآنجا بلد های جدید استخدام کردم وعده ای رابرای تهیه سیورسات بجلو فرستادم من میدانستم که زمستان در پیش است  وباید برای قشون لباس گرم ونمد فراهم وبه مامورین تهیه سیورسات سپردم که درراه تا می توانند نمد وپوستین خریداری کنند زیرا ما درکشوری بودیم که نمد وپوستین بمقدار زیاد درآن یافت می شد .
بلد ها بمن گفتند که (فیروزآباد) پایتخت (ابدال غلزائی) سردسیر است وتووقتی بآنجا برسی شاید دچاربرف شوی ودرآن صورت سربازانت ازبرودت خیلی رن خواهند دید گفتم من طوری آتش خواهم افروخت که سربازانم از سرما معذب نشوند وبلد ها با حیرت مرا مینگریستند زیرا تصورمیکردند که منظور من ازافروختن آتش سوزانیدن هیزم می باشد ونمی دانستند که منظورم افروختن آتش دیگری است. بعد از این که
 
ازاسکندربراه افتادم. شتاب نمیکردم چون نمیخواستم اسپ ها وسربازانم را خسته نمایم وازروی عمد آهسته حرکت میکردم تا قشون (شیخ عمر) برسد راهی که من ازآن میگذشتم تا این که خود را بشمال برسانم راهی بود که سلطان محمود غزنوی ازآن گذشت تا این که خود را به هندوستان برساند و (سومنات) را فتح کند .
درهرفرسنگ ازآن راه. خاطره ای ازسلطان محمود غزنوی با خاطره ای از سرداران جدم چنگیزخان که آنها نیز برای تسخیرهندوستان رفتند بچشم میرسید. گاهی روی قله کوه قلعه ای دیده می شد که معلوم نبود درچه تاریخ واز طرف که ساخته شده وچه کسان درآن بسر میبردند .(5)
 

امیرتیموردربامیان :

امیر تیموربدون آنکه مستقیم ازقندهار به غور برود راه بامیان را پیش گرفت .تیمورمیدانست که راه شان دور شده است اودر محاسبه خویش کمبود علوفه وسیورسات راذکرمی کند که سربازانش به قلت آن مواجه میگردید
تیمور نظامی دوراندیش بود اوهیچگاه حاضرنبود که یک نفر سربازوی به آسانی ازبین برود.اواضافه میکند :
یک روزبجائی رسیدم که بلد ها گفتند موسوم است به(بامیان) ودرقدیم ازبت خانه بزرگ جهان بوده وآثار بت های بزرگ هنوز درآنجا بوسیله حجاری.ازسنگ بیرون آورده بودند آنقدر بزرگ بود که هرگاه میخواستند آنها را ویران نمایند. مدتی طول می کشید تا موفق به انهدام بت ها شوند. درآنموقع که من به (بامیان) رسیدم درآن سرزمین بت پرستی وجود نداشت لیکن بت ها بود.من نه فرصت داشتم که بت های(بامیان)را درهم بشکنم نه مایل بآن کار بودم .
من پیوسته با مردان جاندار جنگیده. هرگز بجنگ جماد نرفته ام وجنگیدن با سنگ های منجمد را دور از شان خود می دانم من صد ها هزار انسان زنده را بخاک انداخته ام هما هرگز به جنگ مرده نرفتم ویک قبررا نبش ننمودم تا جنازه ای راازقبربیرون بیاورم وبسوزانم واین عمل را ازطرف هرکس که سربزند دور ازمردی میدانم .( برای بار اول یعقوب صفاری صورت بت های بامیان را تخریب نمود ودراین اواخر" طالبان "هردو بت را به کلی از بین بردند . ش . م)
بعد ازاین که به(بامیان) رسیدم راه ما کج شد ووارد منطقه ای گردیدیم که درآن فصل خیلی سرد بود. تمام سربازان من پوستین داشتند وازسرما رنج نمی بردند وهرجا که اتراق می کردیم برای اسپ ها. بوسیله نمد اصطبل های موقتی بوجود می آوردیم ما از حیث آذوقه وعلیق راحت بودیموفقط سرما . قدری مارا اذیت میکرد ومن امیدواری داشتم که بعد ازرسیدن به(فیروزآباد)بتوانیم درشهرسکونت کنیم وازسرما نا راحت نباشیم .
من برای شیخ عمر(پسرم) پیغام فرستادم که چون (ابدال غلزائی) درخراسان بمن حمله ورگردیده نمی توانم بزودی بماوراالنهر برگردم وازقول من به ایلچی پادشاه چین بگوید که اگرمی تواند چند ماه صبر کند تا من مراجعت نمایم واورا بیبنم. من برای شیخ عمر پیغام فرستادم که حد اعلای تکریم وتجلیل ممکن را درمورد ایلچی پادشاه چین بنماید اعم از این که وی خواهان توقف باشد یا بخواهد مراجعت کند. زیرا محترم شمردن ایلچی یک پادشاه.بمنزله محترم شمردن خود پادشاه است زیرانماینده پادشاه میباشد ویک سلطان هر قدر بیشترسلطان دیگررا مورد اعزاز واکرام قراربدهد بزرگی خود را زیادتربثبوت می رساند .
 
   برای(شیخ عمر) پیام فرستادم که یک قشون که شماره سربازان آن لااقل بیست هزار تن باشد. ازراه بدخشان به کابلستان بفرستد تا اینکه درکشور(غور) بمن ملحق شود من میدانستم که پادشاه (خان) بدخشان با من دوست است وعبورازآنکشورتولید اشکال نخواهد کرد اما درکابلستان قشون ما ممکن بود مواجه با مقاومت  
گردد ولیاقت فرمانده قشون میباید برمشکل غلبه نماید .
راهی که سواران(غلزائی) برای رفتن به فیروزآباد پیش گرفته بودند آب داشت ودارای آذوقه قلیل هم بود سواران(غلزائی) که آن راه راپیش گرفتند می توانستند برای خود واسپ هایشان آذوقه وعلیق فراهم کنند ولی قشون من اگرازآن راه عبور میکرد.گرسنه میماند. زیرا منابع آذوقه وعلیق آن راه (آنهم درفصل پائیز) بقدری نبود که کفاف اسپ ها وسربازان مرا بدهد.
اما اگرازراه (اسکندر) بسوی(فیروزآباد) می رفتم از منطقه ای عبور می نمودم که درآنجا علیق برای اسپ ها وخوارباربرای سربازان. وجود داشت. حاکم بیرجند تا آخرین ساعت مرا ازرفتن به (غور) نهی میکرد ومی گفت اگربآنجا بروی قشون خود را بخطرخواهی انداخت من باو گفتم تا انسان خطررا استقبال نکند بموفقیت نمیرسد .
راهی که من در پیش داشتم ازبیابان میگذشت وبرای طی آن مسافت. ازبیرجند بلد گرفتم درآن راه (درطول هفتاد فرسنگ) یازده نقطه دارای آب بود ومن اگر درفصل تابستان آن راه را طی می نمودم بیم آن میرفت که  اسپ ها وسربازانم ازتشنگی بهلاکت برسند. ولی چون در فصل پائیزازآن راه عبور می نمودم وهوای صحرا خنک بود. اسپ ها وسواران گرفتار رنج تشنگی نمی شدند دوطلایه را برای این که جلو بروند انتخاب نمودم وبفرماندهان طلایه ها گفتم ازسرنوشت سربازانی که بدست(غلزائی) ها قتل عام شدند عبرت بگیرند وچشمها وگوشهای خود را بگشایند تا غافلگیرنشوند یک عقب دارهم برای قشون خود معین نمودم تاازعقب مورد حمله قرارنگیریم .
یک کاروان کند رو. هفتاد فرسنگ را ازقرار روزی پنج فرسنگ در چهارده روز طی می کند. یک دسته سوار. که بخواهد روزی ده فرسنگ طی مسافت نماید هفتاد فرسنگ را درهفت روز طی می نماید. ولی من آن مسافت را درچهار شب وپنج روز طی نمودم وخود را به (اسکندر) رسانیدم .
شهر(اسکندر) باآوازه اسکندریونانی مناسبت نداشت ومن آنجارا بشکل یک قصبه دیدم وازقلعه ای که اسکندر یونانی درآن شهر بنا نهاد اثری دیده نمی شد. اگر (اسکندر) درسرراه هندوستان نبود ازبین میرفت ولی چون درسرراه هندوستان قراردارد وکاروان هائی که ازماوراالنهروبدخشان وکابلستان به هندوستان میروند از آنجا
میگذرند وکاروانهائی که ازهندوستان میآیند بازازاسکندرعبورمی نمایند قصبه مزبور باقی مانده وآبادی آن ازبین نرفته است .(6)
 

تیموردرراه غور :

تیموربدون مانع خود را به نزدیکی های غور رسانید و دلیل آن این بود که در مسیر راهش هیچگونه دولت مقتدر ویا امرای قوی وجود نداشت . مردم نیزهیچ آمادگی برای دفاع نداشتند .بر خلاف . میدیدند که تولیدات
 
محلی شان بفروش می رسد چه تیمورهدایت داده بود که درطول راه نمد وپوستین خریداری نمایند.تیموراشاره ای درمورد این که سیورسات وعلیق را جبرا" از مردم اخذ کرده ویا خیر ؟ تیمورخبررسیدن خود را به غور چنین تصویر می کند :
روزی که شهر(فیروزآباد) نمایان گردید من متوجه شدم آن شهررا برای جنگ ساخته اند زیرا تمام مختصات یک دز جنگی در آن دیده میشد.شهررا بالای تپه بنا کرده بودند وهرکس میخواست بشهربرود می باید ازیک راه که بسوی بالا می رفت.خود را بشهربرساند وعبورازآن راه برای کودکان وپیرزنان اشکال داشت. حصار شهررا با سنگ ساخته بودند وسنگهای روی حصار. سنگ تراشیده بنظر میرسید. درآنجا سنگ زیاد بود وسکنه(غور) می توانستند ازچند نوع سنگ برای ساختن ابنیه استفاده نمایند وسنگتراش هم. فراوان یافت می شد وسنگتراشی از هنرهای محلی بشمار می آمد وازپدران بپسران منتقل میگردید وآنها که درقدیم بت های(بامیان) راحجاری کردند هنرخود راباخلاف منتقل نمودند .
وقتی شهر(فیروزآباد) نمایان گردید هوا بشدت سرد بود اما برزمین برف دیده نمیشد.من ازمشاهده آن شهر    بالای تپه ومحصورازیک حصارسنگی بفکر فرورفتم.چون پیش بینی می نمودم که محاصره فیروزآباد خیلی طول خواهد کشید ومن نمیتوانم حصار شهررا ویران کنم فکراینکه خود را ببالای تپه برسانم مر بخود مشغول میکرد چون میدانستم .صعود ازآن تپه اشکال دارد.اما درپای تپه چشم من بیک قشون افتاد ومعلوم شد که(ابدال غلزائی) درآنجا برای نبرد آماده شده است.
بمن گفته بودند که تلوارغلزائی سلاحی است مخوف وگفته بودند که تلوارآنقدرسنگین وبرنده است که هرضربت آن یکنفررا ازکارمیاندازد وهرکس که تلوار بخورد ازپا درمی آید.سربازان من عادت نداشتند که تلوار بکارببرند ولی می توانستند که از نیزه بخوبی استفاده نمایند. قشون من نسبت بسپاه(ابدال غلزائی) یک مزیت بزرگ داشت وآن اینکه ما سواربودیم وسربازان سلطان غور اسپ نداشتند ومی باید پیاده بجنگند .
راه خنثی کردن ضربات سلطان(غور) این بود که سربازان من با نیزه به آنها حمله ورشوند ومجال ندهند که آن ها ازتلوارخود استفاده نمایند. من بسربازان خود گفتم که نیزه بدست بگیرند ودرناحین وقلب سپاه سربازان خود را بسه قسمت منقسم کردم وسپردم که هردسته بعد ازدسته دیگر حمله ورشوند. بافسران گفتم که ما باید امروزکارجنگ را یکسره کنیم وقشونی را که مقابل ما می باشد نابود نمائیم. اگراین قشون بشهر فیروزآباد برود ودرپناه حصارسنگی قرار بگیرد ما برآن غلبه نخواهیم کرد مگربعد ازگذشتن یک یا دوسال ازمحاصره شهر. بافسران فهمانیدم که فیروزآباد شهری است سرد سیری وسکنه شهر مثل تمام سکنه مناطق سرد سیری عادت دارند که آذوقه وسوخت زمستان را یکجا فراهم می کنند واینک تمام خانه های شهرپرازآذوقه وسوخت است واگرما مجبور شویم که شهررا محاصره نمائیم مدافعین که آذوقه دارند ازپا درنمی آیند. ما نباید مجال بدهیم که سربازان(غلزائی) ازمیدان جنگ خارج شوند وبشهربروند وبدون توجه بمیزان تلفات باید امروز جنگ را خاتمه بدهیم .
من هم مثل سربازان خود نیزه بدست گرفتم ودستورحمله را صادرکردم ومابسوی غلزائی ها جلورفتیم. غلزائی ها یک دایره بوجود آورده بودند ومعلوم بود که ازروش جنگی مجاهدین صدراسلام پیروی می نمایند
سربازان غلزائی طوری قرارگرفته بودند که روی آنها بطرف مابود وپشتشان بطرف خود شان لذا ما ازهرطرف حمله میکردیم با روی آنها مواجه میشدیم ونمی توانستیم خود را به پشتشان برسانیم .
  سواران من که با نیزه حمله میکردند. می باید دقت نمایند که بعد ازهرضربت آنرا ازبدن خصم بیرون بیاورند که بتوانند بازحمله کنند. اگرسربازی نیزه خود را درسینه یا شکم خصم فرومیکرد ونیزه اش آنجا میماند نمی توانست بازآن رابکارببرد وبدون سلاح می شد. بهتراین بود که برای هرسربازچند نیزه ذخیره فراهم میگردید تا اینکه بتواند ازآن ها استفاده کند. ولی حمل نیزه های ذخیره مانند حمل تیرکاریست مشکل وازسرعت حرکت قشون می کاهد ومن دربعضی ازجنگها که توانسته ام ازجاده های ارابه روعبور نمایم ارابه های پرازتیربا خود برده ام. اما هرگز نتوانسته ام باارابه های پرازنیزه بمیدان جنگ بروم ودرآن روز هریک ازسربازان من بیش ازیک نیزه نداشتند واگرآن راازدست میدادند درقبال تلوارهای مخوف(غلزائی) ها بی سلاح میماندند .
وقتی بسوی خصم میرفتم من انتظارتیرباران یا سنگباران داشتم ولی نه تیر بسوی ما انداختند نه سنگ ومعلوم شد که (ابدال غلزائی) پادشاه(غور) ازفواید تیراندازی وپرتاب سنگ بی اطلاع است .
تا وقتی بسربازان خصم نزدیک نشده بودیم آهسته حرکت میکردیم ولی وقتی بجائی رسیدیم که بیش ازپنجاه ذرع با سربازان (غلزائی) فاصله نداشتیم رکاب کشیدیم واسپ ها مانند پرندگان بحرکت درآمدند درآن حال نیزه ما بهرسربازخصم که اصابت میکرد ازیکسوی بدنش وارد میشد وازطرف دیگرخارج میگردید زیرا زورمرد واسپ مکمل یکدیگر میشد ونیروئی فوق العاده بوجود میاورد. من یکی ازسربازان خصم را که مقابل من بود در نظرگرفتم تا نیزه ام رادرسینه اش فروکنم وآن موقع یک واقعه غیرمنتظره اتفاق افتاد ومن دیدم چیزی بطرف من پرتاب شد .آن شیئی به خفتان من اصابت کرد وصدائی آهنین بوجود آمد وبعد لغزید و پائین افتاد ونیزه من درسینه مردی که آن شیئی را پرتاب کرده بود فرورفت ومن باسرعت نیزه را ازبدن آن مرد بیرون کشیدم که خود را برای ضربت دیگرآماده کنم بعد دیدم که عده ای ازسربازان من( از) بالای اسپ ها سرنگون می شوند وحیرت زده مشاهده نمودم که سربازان(غلزائی) با چیزهائی که بسوی سربازان من پرتاب می نمایند آنها رااز با لای اسپ برخاک می اندازند .
اولین فکری که راجع بآن شیئی کردم این بود که کمند است بعد فهمیدم که قلاب میباشد وقلابها شبیه است به داس وبه انتهای هرقلاب زنجیری باریک بسته شده وانتهای زنجیر دردست سربازان(غلزائی) است .
سربازان مزبور. طوری در پرتاب قلاب های مزبور مهارت داشتند که وقتی آنرا می انداختند نوک قلاب دربدن سرباز من فرومیرفت وهمین که پرتاب کننده برزنجیر فشارمی آورد طوری قلاب دربدن سربازان من فرومیرفت که نمی توانستند خود رانجات بدهند وازصدرزین برزمین میافتادند ولحظه دیگر بایک ضربت تلوار(غلزائی) بهلاکت می رسیدند وبعضی ازضربت های تلوارطوری شدید بود که سربازان مرانصف  میکرد.
آنچه راکه گفتم دریک لحظه دیدم ودرلحظه دیگرتصمیم گرفتم عقب نشینی کنم. زیراسلاحی که سربازان پادشاه (غور) علیه ما بکارمیبردند برای مایک سلاح غیرمنتظره بود وما هنوزنمیتوانستیم چگونه باید آن را دفع کرد. نیزه های ما درقبال آن سلاح فایده نداشت زیرا قبل ازاینکه نیزه ما بسربازان سلطان(غور) برسد آنها قلاب خود را پرتاب مینمودند وسربازان را ازبالای اسپ برزمین می انداختند. باحتمال قوی دویست وپنجاه (دوصدوپنجاه) سربازطلایه من درمنطقه بیرجند بهمان ترتیب غافلگیر شدند وچون خود را مقابل یک سلاح
 
غیرمنتظره یافتند نتوانستند ازخود دفاع کنند وازپا درآمدند. من هم میباید بخاک هلاک بیفتم ولی چون خفتان در برداشتم قلاب. بعد ازاین پرتاب شد روی خفتان من لغزید وافتاد وگرنه دربدنم فرومیرفت ومرا ازاسپ برزمین می افگندند وبایک ضربت تلواربهلاکت میرسانیدند صدای نفیروحرکت پرچم ها بسربازان من فهمانید که باید عقب نشینی نمایند وجناحین وقلب سپاه عقب نشست ومن درحالی که باسیرقهقرائی ازسپاه خصم دورشدم یک مرتبه دیگرعزم را جزم کردم که تمام سربازان خود رادرمیدان جنگ روئین تن کنم ولباس آهنین سربازان علاوه برمزایای دیگر این فایده را داشت که قلاب سربازان غلزائی دربدن شان فرونمیرفت.
من دیدم تمام سربازان ما که بدست(غلزائی) ها افتادند کشته شدند.بعد دریافتم که رسم پادشاه(غور)وسربازانش اینست که اسیر نمیگیرند وعقیده دارند که خصم را بیدرنگ باید بقتل رسانید چون معلوم نیست که تا ساعت دیگر اوضاع دیگرگون نشود وخصم. فرصتی برای گرفتن انتقام بدست نیاورد. ولی اگربقتل برسد دیگرازاو نباید ترسید.ودرسراسرکشور(غور)ازکابلستان تاهرات ضرب المثل بدین مضمون هست(سربریده سخن ندارد)
 یعنی کسی ازخصم مرده نمیترسد ولی من اسیررا بقتل نمیرسانم مگر که طغیان کند واسیررا درازای دریافت فدیه آزاد میکنم واگراوازعهده پرداخت فدیه برنیامد بفروشش می رسانم .
بعد ازاین که عقب نشینی کردیم. دیدم که سربازان (غلزائی) یک دائره بوجود آورده بودند ازجا تکان نخوردند وبه زبان حال بما گفتند که اگر باز قصد حمله دارید بیائید ما برای پذیرفتن شما آماده هستیم .
من افسران خود را جمع کردم تا راجع بسلاح غلزائی ها شور کنم. بآن ها گفتم که سربازان من وحشت ندارند واگربحمله ادامه میدادم تاآخرین نفرخود را فدا میکردند ولی ازفداکاری آن ها نتیجه نمیگرفتم. گرچه من امروزقبل ازحمله گفتم که باید بدون توجه بتلفات بجنگ ادامه داد وکارراهمین امروزیکسره کرد ولی منظور من جنگیدن بود نه بدون نتیجه سربازان رابدست عزرائیل سپردن.  ماقبل ازحمله تصورمیکردیم که می توانیم بانیزه های خود غلزائی هارانابود یامتلاشی کنیم وشهر(فیروزآباد) را تصرف کنیم. ولی اکنون می فهمم که غلبه براینان آسان نیست هرکس برای از{بین}بردن خطر قلاب(غلزائی) ها فکری دارد بگوید تا ازمجموع افکار. راهی برای ازبین بردن این خطر کشف شود.
افسری بود موسوم به(لطیف چلاق)واوگفت ای امیر.توکه باروت داری.برای چه بوسیله باروت خطر قلاب (غلزائی) ها راازبین نمیبری ؟ گفتم باروت درقلعه گیری مفید است. اگرمامیتوانستیم شهر(فیروزآباد)را محاصره کنیم. نقب حفرمیکردیم وخود راازراه نقب بزیر حصارمی رسانیدیم ودرآنجا باروت مینهادیم وآتش میزدیم وحصارفرومیریخت امانمیتوان بوسیله باروت سربازان قلاب انداز(غلزائی)رانابود کرد.(لطیف چلاق)
که مردی جوان بود ونزدیک چهل سال ازعمرش میگذشت گفت ای امیر من اگربه جای توباشم زیرپای سربازان غلزائی باروت آتش میزنم. گفتم حرف کودکانه نزن تومیدانی که نمیتوان نقب حفرکرد وخود را بزیرپای سربازان پادشاه(غور)رسانید وآنها اگربشهرنروند ودرپشت حصارقرارنگیرند جای خود را درصحرا تغییر میدهند وفردا درجای دیگر خواهند بود .
(لطیف چلاق)گفت ای امیرمن صحبت ازنقب نکردم وهرکس میداند که نمیتوان باحفر نقب زیرپای سربازان (غلزائی) باروت آتش زد ولی می توان باروت را درچیزهائی چون کیسه یاکوزه یامشک های کوچک جاداد و همانطور که بوسیله فتیله. باروت را زیرحصارآتش میزنید آنرا زیرپای سربازان(غلزائی) آتش زد .
 
ازروزی که من برای اولین مرتبه. باروت راجهت ویران کردن حصارمورد استفاده قراردادم فکرکردم که شاید بتوان درمیدان جنگ هم ازآن استفاده کرد. اما هرگز راهی برای استفاده ازباروت درمیدان جنگ پیدا نکردم ودرفکرآنهم نبودم گفته(لطیف چلاق) مورد توجه من قرارگرفت وبخود گفتم آزمایش آن اگرفایده نداشته باشد بدون ضرراست. یک کیسه چرمی را پرازباروت کردیم وفتیله ای به آن متصل نمودیم (لطیف چلاق) فتیله راآتش زد ودرحالی که فتیله می سوخت کیسه باروت را به سوئی پرتاب نمود وگفت فرض میکنیم سربازان کلزائی آنجا قرارگرفته اند. وقتی کیسه چرمی بزمین رسید آتش گرفت وصدائی هم ازآن برخاست. (لطیف چلاق) گفت اگرما بتوانیم عده ای زیاد ازاین کیسه ها را بسوی سربازان (غلزائی)پرتاب کنیم خواهیم توانست آنها را ازپا درآوریم. چون عده ای ازآنها براثرآتش گرفتن باروت کشته خواهند شد وعده ای دیگربیمناک می گردند وآرایش جنگی راازدست میدهند وهمان موفع ما حمله می نمائیم وآنها رانابود میکنیم .
من دستوردادم که کیسه های چرمی بدوزند وفتیله آماده کنند که تاروزبه اتمام نرسیده ما بتوانیم بقشون پادشاه(غور) حمله نمائیم همان روز ماکیسه های چرمین راکه دارای باروت بود علیه سربازان( ابدال غلزائی) بکاربردیم سربازان مافتیله ای بلند راکه متصل به کیسه چرمی بود آتش میزدند وآنرا بسوی سربازان(غلزائی)  پرتاب میکردند وگاهی اتفاق می افتاد که فتیله بمناسبت کوتاهی یابعلت دیگرزودتربانتها می رسید وسربازما براثراحتراق باروت می سوخت .
درآن موقع من هنوزنمیدانستم که می توان باروت را درکوزه ریخت ودرون کوزه سنگهای کوچک جاداد تابعد  ازاین که کوزه براثراحتاق باروت ترکید سنگ ها سربازان خصم را بقتل برساند.من درآنموقع فقط میتوانستم از احتراق باروت برای سوزانیدن وترسانیدن سربازان خصم استفاده کنم.نتیجه ایکه ماازاحتراق باروت گرفتیم  بیش ازمیزان انتظار من بود .
من تصورمیکردم که احتراق باروت سربازان (غلزائی) راخواهد ترسانید وآنگاه ما ازوحشت آنان استفاده  خواهیم نمود ومبادرت بحمله خواهیم کرد وبه آنها مجال نخواهیم داد که قلاب های مهیب خود رابکار برند ودائره بزرگ آنان را که یک حصار جاندار بود ازبین خواهیم برد ولی احتراق باروت طوری آنها را متوحش نمود که دائره خود را برهم زدند ومن بدون یک لحظه درنگ فرمان حمله راصادر کردم وباافسران خود از جمله (لطیف چلاق) که پیشنهادکرده بود باروت بکار رود گفتم که قبل ازاین که هوا تاریک شود باید جنگ خاتمه یابد وماقدم بشهربگذاریم. چون اگرشب را درخارج ازشهربسرببریم همه ازسرمابهلاکت خواهیم رسید و اگر زنده بمانیم وضع مابهترازاموات نخواهد بود وفردا نخواهیم توانست بجنگیم .
سربازان(ابدال غلزائی)وقتی که یک دائره بوجود آورده بودند مردانی شکست ناپذیر بشمار می آمدند. ولی بعد ازاین که دائره آنها برهم خورد ضعیف گردیدند ومن متوجه شدم که همه آنها قلاب ندارند وقلاب داران دربین آنها. عده ای مخصوص میباشد. سواران من که میدانستند چگونه باید یک عده پیاده راازبین برد بانیزه وشمشیر بسربازان متفرق(ابدال غلزائی) حمله کردند وآنها رابقتل می رسانیدند یامجروح می نمودند. گاهی یکی از سربازان قلاب داردرصدد برمی آمد که قلاب خود رابسوی یکی ازسواران من پرتاب کند ولی فرصت نشانه گیری نمیکرد وقبل ازاین که نشانه بگیرد بقتل می رسید یاطوری نشانه میگرفت که قلابش نمی توانست سرباز مرا ازبالای اسپ برزمین بیندازد. 
 
برای من اشکال نداشت که بعد ازفرود آمدن شب. درپای شهرفیروزآباد بسرببرم ومنتظر روزدیگرباشم. من خیمه ای داشتم از نمد ووقتی آن خیمه افراشته می شد ودرخیمه رامی بستم درون خیمه گرم میگردید که گوئی فصل تابستان است. ولی یک سردارجنگی باید غم سربازان خود رابخورد ودرفکرخویش نباشد زیرا سردار بدون سرباز آنهم درکشورخصم محکوم بنابودی است. من میدانستم که هرگاه سربازان من. شب زمستان را دربیابان بسرببرند خود واسپ شان بهلاکت میرسند وعزم داشتم قبل ازاین که هواتاریک گردد خود رابه شهر برسانم  .
لذادرحالی که جنگ بین سواران من وسواران پیاده(ابدال غلزائی) ادامه داشت با عده ای ازسربازان که کیسه های باروت دردست داشتند راه شهر را پیش گرفتم. ازبیابان.یک جاده سربالا بسوی شهرمیرفت ومن وسواران بتاخت ازآن جاده بالا رفتیم وچنان شتاب داشتیم که وقتی به بالای تپه رسیدیم اسپ ها ازنفس افتاده بودند. هیچکس ازشهردفاع نمی کرد ولی سکنه شهروقتی نزدیم شدن مارا دیدند دروازه فیروزآباد را بستند(7)  
 

تیموردرپای شهرفیروزآباد (فیروزکوه) :

با مطالعه "سرگذشت تیموربه قلم خود او"درمی یابیم که موصوف برای باراول شکست موقتی خود را می پذیرد . اوباراول است که درمقابل جنگجویان غوری خود راعاجزمی بیند وتکتیک نظامی شان را تائید میکند
اما تیمورمیدانست باگذشت شب نمی تواند پیروزی بااوباشد سردی هواومقاومت غوریان یکجا گردیده شکست    
اورا حتمی می ساخت اما دست یابی او.بااستفاده جدید ازباروت.جرئت حمله مجدد را به وی میسرساخت
خریطه های باروت که تیموربرای باراول ازآن استفاده کرد به دادش رسید وآرایش جنگی غلزائی ها رااز بین  برد .تیمور ازاین فرصت استفاده اعظمی کرده خود را ازبیراهه درپای شهرفیروزکوه رسانید . چنانچه خود می نویسد:
من پیش بینی میکردم وقتی بشهر برسیم ممکنست دروازه ای بسته را مقابل خود ببینیم وبه همین جهت با کیسه های باروت بسوی شهررفتیم تااین که دروازه رابااحتراق باروت بسوزانیم وراه شهررابسوی خودمان بگشائیم
سربازان من درپائین تپه طوری عرصه رابرقشون(ابدال غلزائی)تنگ کرده بودند که وقتی مابسوی شهرروان شدیم فرمانده آن قشون نتوانست عده ای رامامورکند وراه رابرماببندد که این هم مانند خروج(ابدال غلزائی) از شهرناشی ازبی اطلاعی اوازفن جنگ بود.
من تصدیق میکنم که دلیری درجنگ. ازعوامل اصلی پیروزی است ودلیری فقط وابسته به نیروی بدن نمی باشد ومرد جنگی علاوه برجسم قوی نیازمند قلب نیرومند است. لیکن علاوه بردلیری عقل وفن جنگ هم برای سردارجنگی ضرورت دارد . (ابدال غلزائی) اگردروازه های فیروزآباد رابروی ما می بست ومارامجبوربه  محاصره شهرمیکرد قشون من دراثربرودت شدید زمستان درآن منطقه سرد سیر درچند روزنابود می شد . ولی او باتکای قلاب های خود وتلوار های سربازانش از شهر خارج گردید وخود را درمعرض خطرسواران من قرار داد وگرچه درآغازموفقیت با او بود ولی مابرای قلاب های او چاره اندیشیدیم وتوانستیم آرایش جنگی سربازانش را برهم بزنیم وراه شهررا پیش بگیریم.
 
وقتی به دروازه شهررسیدیم سوارانی را که بامن بودند سه دسته کردم دسته ای را مامورنمودم که ازاسپ ها فرود بیایند وباسرعت زیاد زیردروازه شهرچند حفره بوجود بیاورند دسته دیگررامامورکردم  که  مواظب حصارباشند وهرکس را خواست برسربازان ما سنگ ببارد با تیر بزنند. دسته سوم مامورشدند که مواظب عقب باشند چون بعید نبودکه(ابدال غلزائی) بعد ازاین که فهمید ما بطرف شهررفته ایم عده ای ازسربازانش را عقب مابفرستد تامارا به هلاکت برساند .
چند نفرکه بالای حصارنمایان شدند هدف تیرسربازان من قرارگرفتند. معلوم میشد که رسیدن ما پشت دروازه شهر. برای سکنه فیروزآباد. غیرمنتظره بود وآنها انتظار نداشتند که ما به دروازه شهربرسیم وتصورمینمودند که پادشاه(غور)درپای تپه جلوی مارا خواهد گرفت.زیرا با این که ما را پشت دروازه میدیدند برای نابود کردن ما.اقدامی موثربعمل نمی آوردند.معهذامن پیش بینی میکردم که بعد ازورود بشهر.جنگی خونین بین ماوسکنه فیروزآباد درخواهد گرفت. زیراسربازان (غلزائی) که سربازان مرا با تلوار نصف کردند سکنه همان شهربودند وهنوزعده ای ازهمان سربازان درشهروجود داشتند که می توانستند برای ما تولیداشکال کنند.
یکی ازافسرانی را که بامن بود نزد(لطیف چلاق) فرستادم وپیغام دادم همین که صدای نفیرماراازبالای تپه شنید.دوهزار تن ازسواران خودرابطرف شهربفرستد که هنگام ورود بشهر من نیروئی قوی داشته باشم .
بسربازان سپردم بعد ازاین که وارد شهرشدند با صدای بلند اذان بگویند این که نزد(غلزائی) ها اذان نشانه صلح است وچند تن ازسربازانم مامورشدند پس ازورود{ به}شهرجارچی شوند وجاربزنند که جان ومال و ناموس سکنه شهر درامان است واگرمقاومت نکنند کسی باآنها کاری نخواهند داشت سربازانم کیسه های باروت راکه باخود آورده بودند در حفره هائی که زیردروازه بوجود آمده قراردادند وآتش زدند ودروازه شهر با صدای هولناک که تپه رالرزانید درهم شکست وفروریخت وسربازان من آذان گویان وارد شهر شدند .
جارچی ها مکلف بودند بانگ بزنند که فیروزآباد شهراست بی طرف وچون سکنه شهرمقاومت نکرده اند وسبب تلفات وزیان نشده اند کسی باآنها کاری ندارد واگرمقاومت ننمایند جان ومال وناموس آنها مصون است. صدای آذان وبانگ جارچی ها. بسیارموثرشد وکسانی که تلواربرهنه بدست گرفته بودند تاباما بجنگند تلوارها رادرغلاف نهادند سربازان من که وارد شهرشدند میباید ارگ شهررا بتصرف درآورند وهرجا راکه برای  سکونت  سربازان مفید است اشغال نمایند. خود من وارد شهرنشدم زیرا درپای تپه هنوز جنگ جریان داشت وبااین که دقیقه بدقیقه از شماره سربازان(غلزائی) کاسته می شد آنها نمی خواستند تسلیم شوند اگرآن سربازان دلیرغوری یک فرمانده لایق میداشتند محال بود من بتوانم برآنها غلبه نمایم وعدم لیاقت (ابدال غلزائی) سبب شکست آنها گردید وقتی هوا تاریک شد جنگ درپائین تپه خاتمه یافت وسربازان(ابدال غلزائی)تقریبا" همه کشته شدند وما بیش ازچهارصد اسیر نگرفتیم .
بعد ازاینکه مطمئن شدم جنگ خاتمه یافته وارد شهرگردیدم وقدم به ارگ نهادم زنها وفرزندان (ابدال غلزائی) را ازارگ بیکی ازخانه های شهرمنتقل کردند وکسی مزاحم آنها نشد زیرا من گفته بودم که جان ومال وناموس کسانیکه درشهرهستند مصون است.بعد ازاین که ارگ راازنظر گذرانیدم گفتم که درآنجاچراغ وآتش  بیفروزند
وازارگ خارج شدم تا محل های سکونت سربازان خود را وارسی نمایم .
 
 
مسجد شهرراکه مسجد بزرگ بود وهمچنین عدهآی ازخانه های وسیع رااختصاص بسکونت سربازان که دربین آنها مجروح فراوان بود دادم وامرکردم که ازسوخت موجود درشهربرای گرم کردن آن اماکن استفاده نمایند وبه سربازانم غذای گرم بخورانند پس ازاینکه اطمینان حاصل کردم که سربازانم جای گرم دارند و مجروحین مورد مداوا قرار میگیرند وبرای اسپ ها اصطبل وعلیق فراهم گردیده به ارگ مراجعت نمودم و درطالار{تالار} آن نشستم .
وسط تالاریک منقل بزرگ پرازآتش نهاده بودند وچند مردنگی تالارراروشن می کرد.(مردنگی عبارت بود ازیک چراغ شبیه "لاله بزرگ" که فتیله ای وسط آن درروغن می سوخت وحباب شیشه ای استوانه ای شکل آن فتیله را احاطه میکرد .مترجم)  
درآن اطاق(ابدال غلزائی) را نزد من آوردند.وی زخمی درصورت وزخمی دردست چپ داشت.وبدنش رابسته بودند وگفته می شد که نیزه ای وی را سوراخ کرده است.بااینکه آن مرد مجروح بود وقتی وارد اطاقش کردند با خشم پرسید برای چه دستوردادی مراینجا بیاورند گفتم خواستم ترا ببینم وبدانم مردی که دویست وپنجاه تن {دوصدوپنجاه}ازسواران مرا دربیرجند بقتل رسانید کیست ؟
(ابدال غلزائی) با خشم جواب داد آن مرد منم واگرتوامروزآتش بکار نمی بردی تمام سربازان تو رابهلاکت میرسانیدم واکنون سربریده ات مقابل من بود .(8)
 

ملاقات ابدال غلزائی با تیمور:

چنانکه دیدیم تیمور توانست شهر را بدون جنگ وخونریزی فتح کند او بامهارت که داشت سربازان خود را از مرگ حتمی نجات داد .اوبرای اشغال شهراز آذان محمدی استمداد جست وتوسط جارچی هاییکه قبلا" آماده کرده بود .ازاحساسات اسلامی مردم استفاده کرد تا جاییکه سربازان غوری که در داخل شهر بودند نیزدست از جنگ برداشتند .با مطالعه "سرگذشت تیمور به قلم خود او" .تیمور چنین تجربه را باراول بکاربرده است اومیدانست که ازطریق جنگ به هیچصورت پیروزنخواهد شد.همچنان استفاده از باروت .برای متفرق کردن
 سربازان ابدال غلزائی نیز با مشوره لطیف چلاق نخستین تجربه اوبود .اما تیموردرملاقات خود با ابدال غلزائی .باوجودیکه شهامت اورا می ستائید .میگویید :
گفتم ای مرد.توجراات داری ودلی چون شیر درسینه توقرارگرفته ولی مردی هستی ابله وبی اطلاع واین حرف تو هم ازروی بلاهت وبی اطلاعی است واگرتو عقل میداشتی. نمی باید مقابل من که بایک اشاره می توانم تورابهلاکت برسانم این حرف رابزنی.(ابدال غلزائی) گفت من این حرف رابتوزدم که بدانی بااین که شکست خورده ام واینک مجروح واسیرم ازتونمی ترسم واگرحرفم راباورنمی کنی بگودونفربیایند وباتلوار مرا قطعه قطعه کنند تابدانی که من بتونخواهم گفت ازقتلم صرفنظرکن.گفتم تصدیق میکنم که مردی شجاع هستی واگرتودویست وپنجاه تن ازسربازان مرا غافل گیر نمی کردی وبقتل نمی رسانیدی من باتوکاری نداشتم
ویکصدوسی فرسنگ راه ازبیرجند تااین جا را طی نمی نمودم که توراتنبیه کنم.راستی برای چه سربازان مرا کشتی ؟ آنها بتو کاری نداشتند وبراه خود می رفتند ومگر توعقرب جرارهستی که بدون کینه نیش می زنی.
 
(ابدال غلزائی) بااینکه مجروح واسیربود خندید ودندان های سفیدش نمایان شد وگفت: میخواستم بدانم که کشتن سربازان مردی که می گویند(امیرتیمور)است چه لذت دارد.گفتم ای (ابدال) من امروز بعد از غلبه برشهر تو.این شهررا درمعرض قتل وتاراج قرارندادم واخطار نمودم که جان ومال وناموس مردم مصون است.(ابدال غلزائی )با تحقیر ونفرت گفت منت برسرمن مگذاراگرتومیخواستی این شهررا درمعرض قتل وتاراج قرار بدهی آن قسمت ازمردان (غلزائی)که دراین شهرهستند تمام سربازان تورا می کشتند.گفتم تومطابق قانون شرع وهمچنین برطبق روش جنگ محکوم بقصاص هستی توچون دویست وپنجاه تن ازسواران مرا که کوچکترین آزار بتو نرسانیده بودند کشتی باید بقتل برسی .
ولی من حاضرم بیک شرط ازقتل توصرف نظرکنم وآن این که خراج گذار من شوی وازاین ببعد ازمن اطاعت نمائی وبه مردان (غلزائی) بگوئی که وارد قشون من شوند