آرشیف

2015-8-27

داکتر عزیز فاریابی

عـشــق پــــــاک

همچو بلبل آرزویم  دامنِ گلزار بود ،
 من نمیدانم چرا گل همنشین خار بود .

 خنده ی گل را دلیل رفتن گل گفته اند ،
بعد روزی دیده بلبل غنچه بی دستار بود .

مثل مجنون بی نوا افتاده در هامون رنج ،
روزگارم شام تار و سخت نا هموار بوذد .

ناله و آهم رود از روزن دل تا فلک ،
عندلیبِ باغ را این ناله در منقار بود . 

دل به دلبر داده بودم ، بی وفا شد یار من ،
من نمیدانم که دلبر در پی آزار بود .

نخل بیبارم ندارد ارج در آغوش باغ ،
سنگ طفلان بی جهت بر شاخ بی مقدار بود . 

کله ی بی مغز را نبود تفکر چون حباب ،
 کیست گوید فکرتم در پیچیش دستار بود .

چون خسی بازی کند در بستر دریای نیل ،
 در نظام آدمیت هر کسی  اشرار بود .

همچو مجنون کی بود آنکس که بی عشق وطن ،
 زان  سبب ملا به پای بستر بیمار بود .

 عشق پاک است  می برد انسان در آغوشِ فلک ،
" فاریابی " زان سبب منصور پای دار بود .

باعرض حرمت وادب 
داکتر عزیز " فاریابی "
شهر وانکوور  کانادا
 2015 /08/26