آرشیف

2015-1-16

محمد حسن حکیمی

صدای دلخراش تفنگ از تـولد تا امروز

 

ازاولین لحظاتی که تولد شدم صدای وحشتناک تفنگ پیشتر از صدای آذان به گوشم رسید. آن وقت طبیعتا دقیق نمی دانستم؛ ولی شاید احساس کردم صدای ترسناک وخطرآفرینی هست . در حالیکه فیر های که صورت گرفت برای شادی تولد من بود ؛ ولی تفنگ وصدایش هیچ وقت جز غم  واندوه چیزی دیگر درچانته نداشت. هنوز مدت کمی از عمرمن نگذشته بود، که (به قول مادرم )  کسی را که خیلی مرا دوست داشت  و برای من قصه می کرد و لولک مرا دربغل می کرد و بسیار دورمی برد ومی بوسید، توسط همین تفتنگ ومشکلات ذات البینی ، ازدست دادم. او قاضی عبدالستار حکیمی فرمانده عمومی جهاد در ولایت غور بود. چندی نگذشت به سبب تفنگ وجنگ ها مهاجرشدیم وبا مشکلات بسیاربه جای دیگر هجرت نمودیم و تا زمان پیروزی جهاد و پیروزی حق علیه باطل و پیرزوی خون بر شمشیر، بسیاری از دوستان وهمسنگران پدرم را از دست دادیم وچندین بار دیگر مهاجر شدیم. به یادم هست ، خیلی طفل بودم، شب زمستانی سخت ، از سرد ترین منطقه زمستانی « گلبانه»  به طرف سرزمین انصار یعنی غلمین از طریق« دره غوژدی»  کوچ کردیم. دران شب مادر و خواهرانم، بردار کوچکم وتمام اعضای فامیلم درحالی که برف بسیار بود وکوه ها صعب العبور به بسیار مشکلات تا غلمین رفتیم. به خاطر دارم که روزی زیرسایه  درختان زرد آلود در غلمین که آنجا مهاجر بودیم صدای مان کردند. گفتند مجاهدین پیروز شده اند وفردا به « قطس»  قریه اصلی خود برمی گردیم. شام همان روز که تعداد زیادی مردم با حیوانات شان ( آن وقت موتر وسایل ترانسپورتی نبود ) آمدند تا ما را ببرند. خیلی خوشال بودیم که جنگ ختم شده و دوباره به منطقه خود برمی گردیم. یک سال بعد از پیروزی مجاهدین در هشتم ثور ازاینکه پدرم یکی از فرمانده های مجاهدین بود مرا به مرکز آوردند و به خاطر تجلیل پیروزی مجاهدین ، دقیق به یادم هست مرا با چند تن دیگر از اطفال دریک تانک «بردیم» سوارکردند. من بی نهایت می ترسیدم. جشن بسیار بزرگ وعالی بود. نگاه می کردیم،  خوشالی می نمودیم ومی خندیدیم. درهمین سال بود که به صنف دوم مکتب قطس شامل شدم. دران وقت، تفنگهای در خانه ما نیز بودند. خطرناک بودن سلاح را دقیق نمی دانستم ونمی فهمیدم که چه مشکلات وغم اندوهی را درپی دارد. خوشال بودم که درخانه ما هم سلاح هست. چندی نگذشته بود که یکی از عزیزانم  که انسان خیلی هوشیار و با علمی بود ومرا خیلی دوست داشت و همیشه برایم درس می خواند و کالای قشنگ وغذای لذیذ آماده می کرد،  توسط تفنگ کشته شد. دران وقت خیلی کوچک بودم ودرست نمی دانستم ؛‌ ولی حالا که احساس می کنم  تلخ ترین ودرد ناک ترین خاطره زندگی ام هست. دیری نگذشت که باز اختلافات حزبی ، قومی ومنطقوی برسر قدرت پیداشدند وما را دوباره مجبور به مهاجرت نمودند. این بار به منطقه «ساد سیاه » مهاجرشدیم. شب بود، یادم هست من بالای  اسپی که سلاح باربود سواربودم. به منطقه «چپری » رفتیم. سلاح ها سخت آزارم می داد. پدرم وتمام افرادش  با دیگر همکاران وگروپ های شان مجبوربه گوشه گیری در «گری ها» شده بودند. آنها از آنجا به مزار رفتند و منطقه به دست نیروهای اسماعیل خان وطرفدارانش افتاد. ما با خانوداه جناب فضل الحق نجات ، وآقای حاجی مودودی  ومرحوم نورمحمد  نوری به چپری بودیم. ازاینکه بچه های قوماندان ها کشته نشوند بعضی ها پسران شان را دختر پوش نمودند. چندی بعد دوباره به قطس آمدیم. یک سال بعد طالبان غور را گرفتند و پدرم نیز بعد ازدوسال به علت مجبوریت ها به طالبان پیوست وبه موسسه CHA وظفیه گرفت. من درسال 1380 دوباره به صنف هفتم لیسه سلطان علاوالدین غوری شامل شدم. درمکتب هر روز توسط طالبان لت وکوب می شدیم و به سنگرکنی برده می شدیم. در خزان همین سال بعد از شهادت مسعود وحمله امریکا به افغانستان بازهم قریه ما محل سنگر گیری های افرادی شد که قصد حمله بالای ولایت داشتند. شب  ها و روزها به خاطر دیدن جنگ به کوه ها بالا می شدیم. تا اینکه طالبان فرار کردند ومرکز به تصرف گروه های  مقاومت در آمد. ما همان صبح به شهر آمدیم. دیدیم که تمام اداره ها مورد سرقت قرار گرفته وهرکس هر چیزی که به دستش می رسیده با خود برده است. پدرم که دربخش اعاشه کار می نمود، ریاست مخابرات به دست افراد آنها قرار داشت. ما هم دوباره به مکتب آمدیم. روزی با بایسکل به دورازه مخابرات آمدم. برایم گفتند فرار کن که طالبان آمده. ماهم فرارکردیم وبه قریه خود رفتیم. از پدرم وافرادش نگران بودیم. بعدا یک نفر زخمی که  چندی پیش پایش قطع شده بود به روستای ما  آوردند. در حالی که خیلی کسان می ترسیدند. مادرم او را به خانه برد وغمخواری وتیمارداری کرد و بعدا ما را مجبور کرد که وی را تا قریه مدرسه انتقال دهیم. او از پشته نور بود. فردای همان روز تعدادی زیادی جسد های  کشته ها را نیز به قریه ما آوردند. مرکز دوباره به دست طالبان افتاد. به هرحال طالبان بازهم  از غور و از افغانستان شکست خوردند.  فکر می کردم که جنگ تمام شده و دیگر صدای تفنگ و انفجار را نخواهم شنید. مشکلات قومی و منطقوی ختم شده ، زور و ستم ختم شده،  مردم درفضای صلح و امنیت زندگی خواهند کرد وصاحب آزادی ، کار و زندگی خواهند شد ، ولی امروز زیادتراز هر وقت دیگر مردم در نقاط مختلف تحت ستم و زور قراردارند و بی عدالتی زیادتر شده. هر روز مردم توسط تفنگ کشته می شوند ، هر روز بی نظمی ها بیشتر می شوند وهر روز امید های مردم به یاس وناامیدی تبدیل می شود.من هم برای خودم آروزی های داشتم ، بستگان ودوستانی داشتم ، کسانی دیگر هم همین طور. تفنگ چیزهای بسیاری از ماگرفت. کودکان بسیاری  را بی پدر ساخت.  مادران زیادی را بی فرزند وداغدار نمود. زنان بسیاری را بی شوهر کرد و مردمان زیادی را بی سرنوشت ساخت. امروز هم متاسفانه  همین طور است. هنوز هم عزیزان ما کشته می شوند. هنوز هم  مردم در ترس تفنگ زندگی می کنند. هنوز هم تفنگ حاکمیت دارد. هنوز هم  چیزهای بسیاری را به سادگی از دست می دهیم وهنوز هم تیشه به ریشه های خود می زنیم وهنوز هم  تفنگ وغم تفنگ  در زندگی ما باسایه های سیاه خود سنگینی می کند.