آرشیف

2014-12-5

استاد غلام حیدر یگانه

سه کشور بزرگ در شهر لندن

اخیراً طی سفری در لندن به سه کشور بزرگ مواجه شدم؛ لذا دور از انصاف می دانم که دیده هایم را با دیده وران و «جهان گردان» در میان نگذارم:

کشور استاد و مبارز: 
هر صبح که مصطفی، بیدار می شد می آمد؛ سلام می کرد؛ دست پدرش را می بوسید و بعد، دست مرا؛ اما اجازه نمی داد که من هیچ گاه دستانش را ببوسم. البته، او دستان بی مایة مرا بخوبی نمی شناخت و ناخواسته اینگونه، شرمنده ام می ساخت. از سویی هم، بی نیت خاصی، برکت دستان آسمانی اش را از ارادتِ من که مهمانشان بودم، دریغ می داشت. پس، گفتم نباید دیگر، خضوعِ آدمی را در برابرِ «سرگین غلطان» مقدس، روا دارم؛ لذا از آن به بعد، دستم را از بوسه هایش دزدیدم؛ با این گستاخی، شاید گرهی در زلال رفتارش افتاد؛ اما در آن اوضاع، تدبیر دیگری به ذهن بی ثمرم نمی گشت. 
مجال بحث نبود؛ او صرفاً دوازده سال داشت. البته این، مانعِ ورزیدگی های معنوی اش نمی شد که در فوتبال، استاد من شود. علاوتاً، او مبارز مبتکری هم در برابر نژاد پرستی بوده است که من تا آن زمان از آن بی اطلاع بودم.
مصطفی در تیم فوتبال صنفی هایش، دروازه بان است و در اولین فرصت مساعد، مرا به مسابقة با خودش فراخواند؛ البته من، در پاسخِ فراخوانش، صادقانه به نادانی ام در فوتبال، اعتراف کردم. او با آسانی از موضع حریف به مسند استاد من در فوتبال، تغییر شغل داد و بزودی مرا به صحن سرای کشاند. بلند کردن توپ در میان ساق دو پا و انداختن به عقب، درس دشوارِ اول بود که سپری شد. عبور دادن لگد از روی توپ برای فریب نگاه حریف، سهل تر می نمود؛ ولی این فن هم چستی و هوشیاری بیشتری می طلبید؛ اما خوشبختانه مصطفی می دانست که تشویق، بهتر است از سرزنشِ شاگرد و با ارفاق لازم، این درس هم به پایان رسید.
به مهارت های او در دل، تحسین می کردم و وقتی به یاد آوردم که شاگرد صنف ششم است، در ذهنم خطور نکرد که هر گز چنین «استادی»ی در دوستی با صنفی هایش مشکلی داشته باشد؛ ولی فراموش کرده بودم که اصولاً، استادان به موانع بیشتری دچار می شوند تا دیگران و تلیفون نگران صنف مصطفی در روز دیگر این اشتباه مرا اثبات کرد. آری. او به پدر مصطفی، از درشتخویی شاگرد خود خبر داده بود. 
تا مصطفی از مکتب بازگشت، چندین ساعت طولانی سپری شد. ولی او از این که کرتی صنفی اش را در میان چوکی ها انداخته بود، هیچ اظهار ندامتی نکرد و حق بجانب، گفت: او راسیست (نژاد پرست) است !
پدر: به تو چه؟ تو دَرسَت را بخوان!
ـ نه. او به من می گوید که کشورت… .
ـ گفتم تو دَرسَت را بخوان !
ـ من درسم را می خوانم؛ ولی او باز هم می گوید که… 
ـ او را بحالش بگذار. وقتی که بزرگتر شد، خودش می فهمد که «راسیست» بودن، بد است.

معلوم بود که چنین کنکاشی، این «استاد» و «مبارز» را قانع نساخته است؛ ولی او بالاخره، سرش را مصلحتاً پایین انداخت و استادانه به پدرش نیمه قولی داد که دیگر «راسیست» را کیفر ندهد.

کشور شاه بیت مناعت:
هنگامی که پنج سال پیش از لندن باز می گشتم، جوانی به نام علی قدیری بسفارش دوستانش مرا به فرودگاه رساند. در مسیر راه، وی در جملة دیگر سخن ها، بیتی از بیدل نیز بر زبان آورد؛ اما، در سال های بعد، فقط مصراع دوم این بیت در ذهنم طنین می انداخت: «که بی انگشت کج از کوزه روغن برنمی آید.»
این بار که به فرودگاه رسیدم، یکباره حضور قدیری را در کنارم حس کردم و گفتی صدای معترضش باز هم زمزمه می کند: «که بی انگشت کج…».
حسرت آن دیدار را خوردم و همچنان که پیش می رفتم، خواستم گذشته را از یاد ببرم که در نزدیکِ دروازة خروجی ترمینال باز هم با شخص خودش مقابل شدم. اصلا به استقبال آمده بود. هیچ تغییر مهمی در سیمایش، خود نمایی نمی کرد و تا روبرو شدیم، فوراً پرسید: مرا شناختی؟ 
چطور ممکن بود نشناسمش؟ بعنوان گواه ادعایم، فوراً از او خواستم مصراع اول آن بیت بیدل را بخواند. او هم گفتی، همزمان با من در همین مورد می اندیشیده است که با آسانی به یاد آورد: تمتع گر همی خواهی گذر از راستی بیدل.

روز های بعدی نیز چندین بار با او همدم شدم. سخن های کوتاه، روشن و اطمینان بخشش، عطر سرچشمه های بلند را داشتند. قدیری چند صنفی بیشتر در مکتب نخوانده؛ اما خود، استادی است از روشن بینی. او مایل است به کابل باز گردد تا مکتبی را که یکی از نزدیکانش تأسیس کرده، اداره نماید.
می گویمش، این بار در این جا می مانم. تا رسیدن به شغل اصلی ام هر کاری پیش آمد، خوش آمد.
می گوید: اما تاکسی رانی نکنید. 
به ذهنم می گردد: «نه به منصب بود بزرگی مرد».
او ادامه می دهد: این جا تاکسی وانی، نازل ترین شغل ها است. جارو کشی خیلی بر آن شرف دارد.
می گویم: اگر تاکسی وان یا جارو کشِ درجه اولی باشی چه عیبی … . 
سخنم را می بُرد: نه. می بینی من، نشانِ تاکسی را از موترم کنده ام. این جا تاکسی وان به چشم دیگری دیده می شود. تاکسی وان، یعنی چه بگویم… . 
تلاطم این روح روشن و اصولاً آرام، جانم را بر می آشوبد. به صداقت اندوهش شکی ندارم. اندیشناک می شوم یا غمگین؛ نمی دانم. ولی به یاد می آرم که او باز خواهد گشت به کابل و قدری آرامش می یابم.

کشور دیدار با نبوغ:
روزی هم قدیری، مرا به خانه اش برد. پسرکش، محمد، سه ساله است. محمد بعد از اندک تردیدی، با من دست داد و بعد بزودی بازیچة جدیدش را به میدان آورد. او پیراهن و تنبان وطنی به تن داشت و دیدارش، برای لحظه یی روحم را به افغانستان، سیر داد. 
اما محمد همچنان، غرق کار خودش بود. تمرکز قوایش برای گذاشتن باتری ها در بازیچه، همه عالم را بهیچ گرفته بود. بازیچة جزم اندیش، وا می نمود که فقط گنجایش دو باتری را دارد؛ ولی فطرت بی مرز کودک، با بی قراری و تأکید، چهار باتری را در آن می نشاند. اصرار و یقین او در رسیدن به این هدف، شکوهمندی بی نظیری داشت. خیال کردم با سهروردی کوچکی مقابل شده ام که دیگران شاید شجاعت هایش را جنون، تلقی کنند. تماشای این لحظات نادر، چه الهام بخش بود ! از مدارا ها با سرنوشت خودخواه و بی آزرم، ندامت کشیدم و احساس کردم که در حضور محمد، به هدف ناگفتنی در سفر زندگی، دست یافته ام.

(پایان)
صوفیه ـ حمل 1391 ش