آرشیف

2015-1-25

عبدالواحید رفیعی

سفر بــــــــــــه گلران

 
وقتي تصميم گرفته ميشود برويم ولسوالي گلران ، اولين چيزي كه به يادم ميايد وبه ياد هركسي ممكن دراين روزها با شنيدن نام "گلران" درهرات  به ذهنش خطوركند ، بيماري "چرمك" است . بيماري چرمك ازچندي به اين طرف دراين ولسوالي شيوع پيدا كرده وهرروز تعدادي را مبتلا ميكند وجان تعدادي را نيزدراين مدت گرفته است . اين بيماري درهرات ورسانه ها به نام "چرمك " سرزبانها افتاده است ، آنهم به اين علت كه مردم محل به اين باوراند كه اين بيماري ازگياهي به نام چرمك به وجود ميايد كه درميان گندم زارها ميرويد ودانه هاي آن همراه دانه هاي گندم آرد شده به روده وشكم آدم ميرود ، ولي علت اصلي و ريشه قطعي آن به صورت علمي وطبي هنوز تشخيص نشده است وهمه چيز درحد يك حدث وگمان آن هم توسط مردم واهالي منطقه است . ‌بيماري طوري است كه شكم انسان درمدت حدود بيست روزبه تدريج بزرگ شده و به مانند يك بشكه يا مشك ، كلان ميشود وسرآدم وبقيه بدن روز به روز تحليل رفته كوچك ولاغرميشود ،  بيمار هيكل بسياروحشتناك به خود ميگيرد . تعدادي ازاين بيماران را تاكنون به هند واروپا ازجمله به كشورايتاليا برده است ويك پروفيسورايتاليايي هم زحمت كشيده براي تشخيص اين مرض به هرات آمده است و….با يادآوري اين بيماري ترسي مرموز مرا وهمراهانم را كه عازم اين ولسوالي هستيم  فراميگيرد ، ولي انسان باكمي تعقل وانديشه به خودش ميخندد وبا كمي حس بشردوستي  به اين ترس ميتوان فايق آمد . حدود صد هزار آدم دراين ولسوالي  زندگي ميكنند همه را كه "چرمك"  نگرفته است ،  درثاني وقتي قرارباشد بگيرد،  خوب بگيرد ، فوقش درقدم اول يك وبلاگ ازليست وبلاگ نويسان افغانستان كم ميشود …..
چيزي ديگري كه با ياد آوري ولسوالي گلران يادم ميايد نام " قره باغ"  است . به اين دليل كه مركزاين ولسوالي را نيز "قره باغ"  ميگويند ومن بنا به خاصيت وطن دوستي كه درنهاد هرآدميزادي است ، يادم از" قره باغ " درولايت "غزني" ميايد كه زادگاه ووطنم ميباشد ومشتاقم كه اين قره باغ را بازببينم گرچند كه چندين سفرقبلا هم رفته ام ولي براي هيچ كدام خاطره اي ننوشته ام ….
مسيرگلران را ازجاده تورغندي به طرف شمال هرات به پيش ميگيريم . بد نيست بدانيد كه تورغندي درسابق به نام سياه تپه ياد ميشده ودرزمان يكي ازشاهان دلسوززبان پشتوكه ميخواستند به زبان پشتوكمي كرده باشند ،  به "تورغندي" تبديل شده است . موترسرگ درحال تعميروقيرتورغندي يا سياه تبه را به سوي شمال به پيش ميگيرد درحاليكه صداي موزيك موتراشعاري را ميخواند كه لحظاتي مرا درحال وهواي خوش ميبرد ،  اشعاري ازسعدي وكليم كاشاني كه ……….
بعد ازطي بند سياحتي وزيباي "بغورچه" كه كه درميان تبه ها ودره هاي پيچ وخم داري واقع شده است ورودخانه اي نيز ازميان آن عبوركرده است و محل تفريح مردم درروزهاي بهاري است ، به رباط سنگي ميرسيم. ولسوالي "رباط سنگي" درمسيرجاده تورغندي قرارگرفته است ودرحدود 40 كيلومتر ازمركزولايت هرات فاصله دارد وتا اين بازار سرگ پخته است وخستگي چنداني حس نميكنيم . ازداخل اين بازار سرگ به سمت قبله جدا ميشود كه خامه است وداراي چاله هاي فراوان درميان تبه هاي خاكي ودره هاي كم عمق كه وخسته كننده…. باهرتكان موترسروكله ما  وسروكله همسفران به ديواره وبدنه موتراصابت ميكند وآخ ازنهاد مان بلند ميشود ، بعد صداي خنده و….ومن به بقيه دلداري ميدهم كه دوستان جاي نگراني نيست ،اين ضربات به سرما ، براي افزايش عقل خوب است وويكي ازهمسفران ميگويد نه ، دراون مورد گفته سررا بايد به سنگ زد نه به ديواره موتر ……
راه به طرف گلران ازميان تبه هاي خاكي وللمي زارها ي خشك ميگذرد كه خبري ازكشت وكار نيست ، نشانه هايي ازكاشت ديده ميشود ولي دراثرنبود باران بهاري ، كشته ها سبز نشده اند…  جاي جايي به صورت اندك نخود است ، ولي آن طور كه بايد چيزي نيست كه مايه شادي يا اميدواري براي دهقانان باشد . يك نوع غمي توام با ترس ازآينده ي اين مردم وقحطي دردرونم حس ميكنم ….. بعد ازطي چندين تبه ودره ، بلاخره به نوك يكي از تبه ها كه صعود ميكنيم ، ناگهان شهروبازار قره باغ مركزگلران نمايان ميشود، ناخودآگاه ازدهن همه وهمزمان شنيده ميشود كه " اينه رسيديم بخير …."  يعني كه بسيارناگهاني  وغيرمترقبه چشم اندازبازاروآبادي همه را به وجد مياورد . ما به قرباغ ميرسيم ، بعدازدو ساعت راه پيمايي ، ولي اين قرباغ با قره باغ غزني وقرباغي كه من درآن زندگي ميكردم خيلي تفاوت دارد آن  قرباغ زيبا ومملو ازدرخت وسبزي وباغ هاي ميوه است با خانه هاي زيبا با سقف هاي چوبي وصاف ، ولي اين قرباغ وبدون درخت وشبيه به يك بيابان كه درآن چند خانه اي موقت ساخته شده باشد ، با بياباني  خشك وخانه هاي با سقف هاي گنبدي وكاه گيلي وخيلي تفاوت هاي ديگركه بايد ديد وتعريف كرد  خلاصه تعريف نباشد بايد قرباغ غزني را ازنزديك ببينيد تا بدانيد كه چه ميگويم ….
قریه کاریزنصیر…..
                                                                                      ادامه دارد ……

 

سفربه گلران    قسمت دوم
قريه كاريزنصير…..
گفتيم كه به ولسوالي رسيديم ، ازراه رسيده راست رفتيم به شعبه ولسوال صاحب ، ولسوال صاحب مردي است بسيار خوش برخورد ومثل خودم لاغر وباريك اندام ودرعين حال با تجربه سالها جهاد وجنگ وخلاصه سرد گرم چشيده ولي جوان است وبشاش . بعد ازاحوال پرسي وكسب آشنايي ، ازگزارش هاي چند روزقبل همكاران ما كه قبلا آمده اند درارتباط به عدم رسيدگي مقامات دولتي وارگانهاي ذيربط براي كمك به مردم آسيب ديده ازبيماري چرمك ، شكايت مي كند وميگويد با انتشارگزاش شما درادارات سيلي ازتلفن ها وانتقادها حتي ازشخص والي وروئساي ادارات عليه من سرازيرشده است ، ودرعين حال ليستي ازكمك هاي ارائه شده خودرا  براي ما ميخواند كه مثلا بيست تن گندم ازسره مياشت ، چند تن بسكويت انرژي زا مخصوص بيماران ازصحت عامه و…..ولي ازاين ناراحت است كه گزارش شما كه يك هفته قبل منتشرشده است ، خيلي ازارگان هارا به جان ولسوال برانگيخته است وسيل انتقاد هاي تلفني وغيرتلفني را به ادرس او مواجه ساخته است ، ازجمله گفت تا گزارش شما به والي ميرسد به من زنگ زدند و….. درآن گزارش رئساي اكثرارگانها ازجمله صحت وسره مياشت اينطوربرداشت كرده بودند كه اين گزارش درمصاحبه با ولسوال تهيه شده است ويا ازقول مقامات ولسوالي اين گزارش تهييه شده است ، لذا رئساي ادارات دراثراين گزارش دريك جنگ سرد با ولسوال درگيرشده اند وولسوال انتقاد كرد كه اين گزار ش شما باعث دلسردي ارگان هاي كمك رساني ميشود كه همان مقدار ناچيز كمك را هم قطع كنند و….. ولي وضعيت ولسوال وقتي بيشترخراب شد كه ما به ايشان خبرداديم كه  براي چند شب ميخواهيم دراين ولسوالي بما نيم اگرممكن باشد يك جايي براي بود و باش ما درنظربگيريد ، وتاكيد كرديم كه صرفا جا براي خواب ميخواهيم نان وآب داريم و…….ولسوال بعد ازسكوتي جواب داد : خوبه يك فكرميكنيم ، فعلا شما درهمين اتاق بغلي كه محل بود وباش خودم است  باشيد ، تا ما يك فكري بكنيم …دراطاق خواب شخصي  ولسوال رفتيم كه يك فرش بود وچند تا كمپل ودرهمانجا براي ما نان آوردند، شوربا بود ، وما با همراهان باز به ياد مرض چرمك افتاديم ولي ازآنجا كه گفته اند  گرسنگي آدم را به جنگ شيرميبرد ، ما هم با اين شعار نشستيم وغذارا خورديم . بعد ازنان باهم مشوره كرديم كه تا ولسوال براي ما جاي درنظربگيرد ميرويم به يك قريه دراطراف كه هم كاري كرده باشيم وهم دراين فرصت ولسوال صاحب يك فكري كرده كاري بكند …. ازرئيس اداري تعدادي ازقريه جات محروم تررا ليست كرديم كه بايد ببينم اول رفتيم به قريه كاريز نصير….
وقتي به قريه ميرسيم قبل ازهركسي سگ ها خبرميشوند وبا تندي واشتها به استقبال ما ميشنابند ، اطراف موتر را دوره ميكنند وگِرد ما با عو عو وسرصدا ميچرخند ، بعد اطفال قريه به دنبال سگ هاي شان گرد ما جمع ميشوند  وزن ها بلاتشبيه  مثل موش هاي صحرايي ازغارهاي شان سرگ ميكشند ودوباره به داخل ، خودشان را مخفي ميكنند ، مردم واهالي فكرميكنند ما با گوني هاي  پرازمواد يا پيسه آمده ايم  . گرد ما جمع ميشوند مشتاقانه  چشم به دهن ما دوخته اند كه ببينند چه ميگوييم وچه كاره ايم …ميگويم : آمده ايم كه مشكلات شما را بدانيم واينكه چه داريد وچه نداريد و…..يكي ازآن طرف ميگويد : كه چه بشه ؟….
ريش سفيد قريه ميگويد : مثل شما زياد آمده اند ، كاغذ پركرده ، رفته اند كه رفته اند ،وادامه ميدهد : " هميقدربگوييم برار جان كه ازهمين قدرپول ودالري كه ازكشورهاي گوناگون ميگن به افغانستان آمده ، ما كه تاحالابه اندازه يك جو كمك به اين قريه نديده ايم ،‌اگركمكي هم آمده است ، اول خو درولسوالي خورده اند ، بعد هم اربابا بين خود تقسيم كرده اند به ما كه چيزي نرسيده است ….
گلاب شاه ميگويد : ياره برار جون ،‌ ازهمين بسكويت وگندمي كه آمده گوشت سك كند كه ما به اندازه يك سرسوزني ديده باشيم ، همانجا درولسوالي قند وقروت شد رفت ….." مردي ادامه ميدهد : خيرات كه ميايه چرا به داخل دولت تقسيم ميشود ، چرا بين مرم نميايه ، ….دراين حال يادم ازچهارده ميلياد دالري ميايد كه گفته ميشود به افغانستان سرازير شده است ولي براي اين مردم ازآن چهارده ميليارد دالرچند تا بسكويت بوده است كه آنهم به قول اين مرد درولسوالي قند وقروت شده است …..
قريه بوي خاصي ميدهد ، بوي سرگين ،‌بوي گوسفند و…. ،‌ وقتي وارد خانه ها ميشويم بوي ديگري ميدهد ، خانه طوري است كه فكرميكني داخل يك غار رفته اي درهراطاق يك دروازه است ويك منفذ كوچك درسقف وسقف خانه ها گنبدي است ، نوربه سختي وارد اطاق ها ميشود ، تشك هاي اسفنجي براي هرمهماي درگوشه اي انداخته شده است ، همه با حرص وولع به تازه وارد نگاه ميكنند ودرعين حالامرد خانه صدا ميكند: آها عيال هستي ؟ يك چاي بمان بري مهمان ….. " بعد بوي دود به مشام ميرسد كه نشان ميدهد براي مهمان چاي گذاشته شد و….. " بعد مرد شروع ميكند : هرسال خوب بود ، كشت ديمه ميشد،‌اميد ي براي زندگي بود ،  امسال كه ديمه هم نشد ،‌ گوسفند ها رو به تلف است ، علف نيست ، حالا يك گوسفندي كه پنج هزار ميارزيد به دوهزاررسيده است ، به تيله ميرفوشيم ، كسي نميخره ….. يادم ميايد كه درمسيرراه چندين تيلر پرازگوسفند ديديم كه به طرف هرات ميرفت ….. گلاب شاه ادامه ميدهد : مكتب نداريم ،‌ بچه ها سرش گرمه به هيزم يا چارتا بزي كه داريم ، …….
وقتي برميگرديم سراغ ولسوال ميرويم ، ، ولسوال صاحب ميگويد : ما براي شما سه تا جاي درنظرگرفته ايم ، خيلي خوشحال شدم ، يكي صحت عامه است كه اطاق دارد ولي اطاقها فرش ندارد ، يعني داخل شفاخانه ، ادامه ميدهد: ولي به نظرم جاي خوبي نيست ، بوي است مريضها ودوا وبروبيا زياد است ، براي شماممكن سخت باشه ، يكي هم داخل همين ولسوالي ميتوانيد بمانيد ،‌طوريكه برادرا بامن دراطاق من باشيد ويك شعبه را هم خالي ميكنيم براي همشيره ها اما اينجا تشناب نداريم ،‌درضمن دراطاق من صارنوال صاحب ورئيس محكمه هم هستند ، ولي جا ميشويم ، ولي تشناب نداريم كه اين  براي همشيره ها خصوصا مشكل است …ويك جاي ديگه هم مديريت زراعت است كه يك اطاق دارد،  همشيره ها انجا باشند ولي هوا اينروزا خوبه ، شما به بيرون هم ميتوانيد بخوابيد يا به دهليز و….
 مشكل ما هميشه مشكل همشيره ها بوده است اگراينها نميبودند كه ما درسرگ هم چاره خودرا ميكرديم …. بعد ازبحث وتحقيق تصميم گرفتيم درساختمان قديمي مديريت زراعت باشيم . درآنجا يك اطاق بود كه درآن مديرزراعت ومديرحقوق وچند تا مديروكارمند ديگرشبها ميخوابيدند وروزها سركارميرفتند… چون خانه هاي شان درشهر بودند ، براي ما هم يك اطاق دادند كه ما به پاس احترام به حقوق زن به خانمها داديم وخودما مدتي دربيرون سرگردان مانديم ومن براي روزگم كني دريك گوشه اي ازيك جايي كتابم را گرفتم شروع كردم به مطالعه ، واما شب بعد ازنان من رفتم داخل موتر خوابيدم وبقيه همكاران مرد هم خودشان را داخل اطاق مديرها جا دادند ، حالا چه رقم نميدانم ، ولي من عادت ندارم دراطاقي كه بيشترازدو نفرباشد خوابم ببرد،  اينهم ازعادات عجيب من است كه دريك اطاق شلوغ نميتوانم بخوابم ، بنا براين رفتم داخل موترخوابيدم ، ازطرفي درجايي كه اگريك كتاب يا يك راديو داشته باشم داخل موتروشاخ كوه كه سهله درپشت خرهم باشم ميتوانم سركنم …. كه درداخل موترهم كتاب بود وهم راديو ……
 

سفربه گلران       قسمت سودم
قلعه نعمت ….. دوشنبه 12 مي 2008 .
اين قريه درحدود 18 كيلومتري ازبازارقرباغ به طرف شمال شرق واقع شده است ، وقتي به طرف قريه ميرويم نشاني قريه را ازكسي پرسان ميكنيم ،‌ميگويد : اونه ها ! ارباب اش همين جا است ، كنارآن كرولاي سفيد ،  ارباب قريه را درگنج ميبينيم كه مشغول معامله گوسفند وبز است ، ميگوييم براي ديدن قريه شما ميرويم ، … ميگويد : كه چكاربشود ؟ …. بعد ادامه ميدهد : شما برويد من ميايم ….مردي بلند قامت وقوي با موتري كرولا . وقتي به قريه ميرويم اوهم خودش را بدنبال ما ميرساند ، قريه حدود 100 خانه جمعيت دارد ولي يك نفرصاحب ، نعمت خان صاحب اين قريه است وبقيه همه دهقان ومزدور اين ارباب است . يعني كه حدود 110 خانه به سختي زندگي ميكنند تا ارباب با چند تا زنش درآسايش باشد ، موتر داشته باشد وزندگي درشهرهرات و….. يادم ازماركس ميايد كه سالها براي مقابله با اين شكل زندگي مبارزه كرد ولي آب ازّاب تكان نخورد . حالا نتيجه زنگي فئودالي وخان خاني اين است كه يك نفرسيراست وبراي سيرشدن اين يك صد نفروخانواده گرسنگي ميكشند . به ارباب ميگوييم تعدادي اززنان قريه را جمع كنيد تا همشيره هاي همراه ما با آنها درارتباط با مشكلات شان صحبت كنند… ميگويد زنان ديگه به ا خانه ما نميايند ،‌بعدا معلوم شد كه راست ميگويد ، هيچ زني اززنان دهقانان حق ورود به خانه ارباب را ندارند ، به هيچي وجه ….  يك فاصله وجدايي عجيب بين خانه ارباب با زنهاي شان وبين مزدوراي شان كشيده شده است ،‌هرچه انتظارميكشيم كسي به طرف خانه ارباب نميايند ، ازطرفي ارباب هم به صورت مستقيم به ما گفته نميتواند كه آنها اينجا نميايند ، و…. بلاخره تصميم ميگيريم خودما به خانه مزدراودهقانان برويم ، درآنجا هرفاميلي به يك خانه ي شبيه به غارها كه همه خانه ها مربوط به ارباب است ،  زندگي ميكنند . وقتي وارد ميشويم براي لحظه اي بايد صبركنيم تا چشمان مان به تاريكي عادت كند ….. همگي براي ارباب نعمت خان كارميكنند ولي اززندگي مينالند ازنداري ازخشكسالي ومريضي و…. كسي به مكتب نميرود دختران هيچ گاه به مكتب نرفته اند وازشفاخانه دور است كسي كه مرضي عايداش شود بايد بميرد ….
مردي شكمش را نشانم ميدهد كه پراست مثل كه باردارشده باشد ميگويد "شكم پربادك" گرفته است ، به بيماري چرمك مردم "شكم پربادك" هم  ميگويند … ميگويم داكتررفتي ؟ ازجيبش يك بسته كاغذ درمياورد كه نشان ميدهد داكتران روي او كاركرده اند ومعاينه شده است ،‌وفعلا خوب ترشده است ، ازخانه او يك زن نيز به همين مرض گرفتار شده است كه برده اند به پاكستان وبه قول او سه كيلو آب ازشكمش درآورده اند ……
 
 

سفربه گلران  قسمت چهارم
مبارزه با ملخ  
شب برگشتيم به قراگاه مان امشب سه نفرمهمان هم ازهرات آمده اند گل بوديم به سبزه هم آرسته شديم ، ازآن جمله  يكي موتروان يك كاميون است . بعد ازغذا همكااران مان تصميم ميگيرند كه داخل كاسه كاميون بخوابند وقتي داخل كاسه را جارو ميكنند بوي ملخ وگوشت مرده به مشام ميرسد، وقتي دقت ميكنند ميبينند كه داخل كاسه تيلرپرازاجساد ملخ است ،‌ازموتروان جوياي حال ميشوند ،  موتروان تعريف ميكند كه حدود 152 تُن ملخ را ازسطح مزارع گلران مردم جمع كرده اند كه ازآن جمله سه تُن آن را باركرده به شهربرده است وحالا برگشته است. همه كاميون بوي ملخ ميداد ……واما درمورد حمله ملخ به ولسوالي گلران هم بايد بگويم كه يك هفته قبل ازاين كه ما به گلران برويم دسته هاي ملخ به گلران هجوم برده اند ودولت براي مقابله با اين آفت دست به ابتكاري عجيب  زده اعلان ميكند كه هركس يك "من (4 كيلو )" ملخ جمع كند درعوض هفت كيلو گندم به آن نفرميدهيم،  مردم بيچاره هم كه ازگرسنگي سرازپا نميشناسند مثل موروملخ به صحرا ريخته به قول معروف اگردو دست داشتند دوتاي ديگه هم قرض كردند و اگردرخانه هفت نفربودند هفت نفر ،اگرهشت بوده هشت تا به مزارع سرازيرشدند ودرظرف چند روز دمار ازروزگار ملخ ها درمياورند ، وهركدام چند من ملخ به بازار مياورند وبه مديريت زارعت تحويل ميدهند ودرظرف چند روز 153 تُن ملخ توسط مردم جمع آوري گرديده وتوسط مامورين دربازار گلران دفن ميگردد، ومقدار سه تن هم ضميمه گزارش ازفعاليت اداره محترم به شهرفرستاده ميشود  وقتي ملخ ها تمام ميشود كسي كه گندم وعده شده بوده است ميگويد گندم بي گندم ، براي خودتان ملخ جمع كرده ايد نه براي من …. هركسي كه ناراضي است ملخ هاي شان را پس ببرد ، و…….
 
 

سفر به گلران    قسمت پنجم
سه شنبه 13 مي 2008 قريه ظاهرجو….
امروز رفتيم قريه ظاهرجو ازكسي پرسيديم اين قريه چه نام دارد گفت : نام اصلي اش " باغ كهنه است " ولي مردم "ظاهرجو " ميگويند به اين خاطركه نام ارباب ظاهراست ….. گفتيم خانه ارباب كجاست ، با دست نشان داد،  رفتيم . موتركرولا درمقابل خانه وتراكتورنشان ميداد كه خانه، خانه ارباب است ، دختركي با شلواركاوباي وبليزجين وخلاصه به مد روز شهري حدود ده يازده ساله پيش خانه با بقيه كودكان چرك زده قريه بازي ميكرد ، گفتيم دختركي هستي ؟ گفت دخترارباب . گفتيم : بدو صدا كن ،‌ …. ارباب آمد ولي نيمه خواب بود، تازه ازخواب خيسته بود ،‌ با هيكلي بلند وقوي با برخوردي بسيار خوش وبا لبخندي دست مارا گرفت وبعد ازاحوال پرسي گفتيم كه كي هستيم وچرا خدمت رسيده ايم ، مارا به سمتي برد وگفت بياييد به اطاق بنشينيد ولي بدتان نيايد مثل شما زياد آمده اند ورفته اند وما به اين كارها عادت داريم . رفتيم داخل اطاق . معمولا درهرقريه اي بيرون ازحويلي ارباب وبعضي درآستانه دروازه ورودي خانه ارباب كه معمولا كلان ترا ست ،  يك خانه اي با يك دهليز ويك تشناب وجود دارد كه اصطلاحا به آن "اطاق" ميگويند وبراي مهمان هايي ناخوانده اي مثل ما است . گفتيم همشيره ها كجا بروند كه چند تا همشيره هاي ده را بايد ببينند ،‌گفت آنها را ميبرم خانه ، گفتيم :چند تا زنان وهمشيره هاي ده را هم صدا كنيد كه اينها با آنها گب بزنند ،‌با قاطعيت گفت زناي ده كه به خانه ما  نميايند ، همين چند تا زن كه خانه ما است كفايت نميكند؟ گفتيم نه ، گفت شما برويد اطاق ما يك كاري ميكنيم ، ….
درقريه چند تا مردي گرد آمدند كه همگي ازدهقانان ومزدوران ظاهرجان يا ظاهرخان بودند ،  كه صحبت كنيم ازمشكلات شان ،بپرسيم ،‌ اينكه چه دارند ، چه ندارند و…. قريه داراي حدود 120 خانه است كه تنها ظاهرجان زمين دارد وبقيه همه دهقان ها ومزدوران ظاهرخان است وهمگي درخانه هاي مينشيند كه متعلق ظاهرجان است وبراي دهقان هاي خود ساخته است وهرسال بسته به كاركرد شان چندتايي به قول آنها بارميكنند وچند تايي ميايند به قول يكي ازدهقان ها هروقت ظاهرجان ازكسي دل بد شد بايد باركند …..اين حرف را دربيرون ودرآخربه ما زدند ….ازظاهرخان پرسان ميكنم كه اين ساحه چقدر زمين متعلق به شما است ، ميگويد ازهمين بازار قره باغ بگيرتا مرز تركمنستان ازما است كه دراين سالها بين برادران تقسيمات شده است ، او ادمه ميدهد كه درزمان پادشاهي نميدانم نادريا ظاهرخان  به پدرپركلانم دستوردادند كه سرمرزهاربگيريد كه تركمن ها حمله ميكنند وخلاصه پدركلان ما به نام فلاني ( دقيق يادم نيست ) به شاه ميگويد من ميروم ولي به شرطي كه هرچه را گرفتم وباركردم وكوچ دادم وتصرف كردم مال خودم باشد ،‌با همين شرط ميايد با لشكرزياد اين ساحه را تصرف ميكنند ، ساكنين اصلي اين مناطق تركمن ها بودن وپدركلان ها ي ما درجنگ وزور گرفتند … وي ادامه ميدهد : بله همينطورساده ما اينجا را بدست نياورديم ، جنگ كرديم و…. ودامه ميدهد ازهمان زمان تاكنون به فضل خدا يك وجب را هم ازدست نداده ايم و…..( اين مسئله ريشه سياسي وتاريخي درسياست دولتمردان گذشته افغانستان دارد كه ميخواسند سرمرزها كاملا يك قوم خاص را جاي گزين كنند )   
درقريه يك جايي به عنوان مكتب است كه يك معلم دارد وآنهم برادر ارباب است وكودكان يك ساعت ميايند براي تقسيم بسكويت و….. خلاصه درس نميدهند فقط هرروز يك بارمراسم توزيع بسكويت توسط اين معلم انجام مي شود كه اين مسله را من با رئيس معارف چغلي كردم …. ازعاقبتش خبرندارم …
مردم درابتدا فكركردند ما براي مرضي چرمك يا به قول خودشان "شكم پربادك " آمده ايم ، گفتند دراين قريه فقط سه نفربه "شكم پربادك " گرفتار شده اند ، يك پدرودوپسرشان ، كه كسي را نميگذارند آنها راببينند ،‌گفتم من ميخواهم آنها را ببينم ، گفتند نميشه ، نميگذارند ،دراين بين جميل پيرمردي ازاهالي قصه كرد : خوب نيست بروي ،  من يك روز رفتم ديدنشان  ، شب درجايي مهمان بوديم وقتي گفتم من آنها را ديده ام ، برادرارباب با من غذا نخورد ، چرا كه تو رفته ي ديدن شكم پربادك ها ، دراين وقت ارباب ادامه داد : راست ميگه ،  ميخواستم كوچ آنها را بار كنم ، ولي مردم گفتند گناه دارد ، يك بلاازطرف خدا سرآنها نازل شده است كه به مرض گرفتارند يك بلاهم تو …. خوب گذاشتم باشند ، ديدم گناه ميشه …ولي بايد كسي را نبينند …. گفتم شما آنها را دستي دستي ميكشيد ،‌اين مرض كه ساري نيست ، ….. يكي گفت خوب ازيك خانه سه نفرمبتلا شده اند  اگرساري نيست چرا فقط دريك خانه ميايد ، ….
ازآب خوردن ميپرسم ،‌ ميراحمد ميگويد قبل ازمرض "شكم پربادك" ما ازهمين چشمه ميخورديم ولي بعد ازاين مرض حالا با خرميرويم آب ازبازار قرباغ مياوريم ، سه ساعت راه است ، خانه چند بشكه بارخرميكنيم با دوساعت راه ميرويم آب مياوريم …. ميگويم تا جايي كه من شنيده ام ، شكم پربادك كه ازاثرآب نيست ،ازگندم است ،‌ جواني ميگويد ما احتياط ميكنيم تا حالا معلوم نشده كه ازگندم است يا ازآب يا به خاطر سوء تغذيه ،‌راديوها هم هرچيز براي خود ميگويند ، …..
خيلي وحشتناك است ،‌اين بلا وحشتناك ترازهجوم يك لشكرزرهي دريك منطقه است ، چرا كه لشكروتوب وتانگ را باچشم ميشود ديد ، ميتواني فرار كني يا بجنگي يا گريه كني يا فرياد كني خلاصه يك خاكي به سرت بريزي ، ولي اين گونه دروحشت به سربردن وبه هرچيز بد گمان بودن وازهرچيز ترسيدن خيلي وحشتناك است…. گاهي خودمان هم دچاروحشت ميشويم كه مبادا دربرگشت ازگلران به هرات ، با شكم هاي بالا آمده برگرديم  ، موتروان مان ميگويد شب تاحالا نميدانم چرا شكمم درد ميكند ؟ ميگويم خلاصي ، "شكم پربادك" گرفتي ،‌ بايد همراه ما غذا نخوري ، وخلاصه ترا بايد قرنطينه كنيم …. شوخي ميكنم …

 ادامه سفربه گلران      قسمت ششم
قريه احمد كل ….
قريه احمد كل در25 كيلومتري شمال شرق بازار قرباغ قرارا دارد ، بعد ازطي حدود 15 دقيقه راه به قريه رسيديم . وقتي به قريه ميرسيم جوانان درچند تا جاي گرد گرد نشسته اند تا دوره بيكاري اش را با گفتگوپركنند،  موترما دركنار يك جمع ازاين جوانان توقف ميكند ، بقيه هم جمع ميشوند ، سراغ ارباب را ميگيريم ، ارباب ميايد گردهم جمع ميشويم ، همه بيكاراند جوانان برومند،  دربقيه قريه جات چنين جمعيتي را نديده بوديم ،‌خصوصا درولسوالي كوهسان كه براي پيدا كردن يك مرد بايد سه ساعت ميگشتي ، همه رفته بودند "نيش زدن " به هلمند وقندهار وشهرهايي كه ترياك جوازدارند ، ولي اينجا جوانان نرفته اند ومردان درقريه هستند …..همه بيكارند ، ميگويند به علت نبود كشت وكار وخشكسالي همه بيكاريم ، سابق خوب بود كه لااقل مزرعه ميشد وهمه گرفتاركشت وكاربودند ، جلال ميگويد پاليز كشت كرده ام حتي يك بوته هم سبزنشده است …ميپرسم چرا نام قريه احمد كل است واحمد كل حال كجاست ؟ ميگويند درسابق اين قريه ازشخصي به نام احمد كل بوده است كه ما مردم كه كوچي بوديم اين زمين هارا خريده ايم ، ….. وازسرنوشت احمد كل فعلا خبرندارند ، همين قدرميداننند كه احمد كل  درشهربراي خود زندگي دارد …
اين قريه نيزمثل خيلي ازقريه هاي پشتون نشين ،  قريه اي است كه مكتب ندارند وچندان علاقه اي هم به مكتب نشان نميدهند ، وقتي ازمكتب پرسان ميكنم ، ميگويند نداريم با اين نا داري وبيكاري كي مكتب ميرود؟ ما هيچ وقت مكتب نداشته ايم … راستش كسي دنبالش هم نرفته اند ، …. اين قريه به نظرميرسد درطول تاريخ به وجود آمدنش كه حدود 50 سال ميگذرد ، مكتب نداشته اند  ودرآينده هم با روحيه ي كه من درمردم ديدم فكرنميكنم تا پنجا ه سال بعد صاحب مكتب شوند …..
قريه اخته چي چهارشنبه 14 مي 2008
اين قريه همه بلوچ اند ، قريه هاي ديگري كه ديديم همه برادران پشتون بودند ، اين تنها قريه اي است كه بلوچ است وبلوچي گب ميزنند … قريه حدود 80 خانواده است وكارشان ديمه كاري  ومالداري است ، روي زمين دولت كشت ميكنند وسالانه دوازده خرواراجاره به دولت ميدهند ، كريم كه معلم قريه است ميگويد درگلران هم قبول نميكنند ، بايد باركنيم به سيلوي هرات تحويل دهيم يك عالم كرايه ترانسپورت وموترميشه ، امسال كه ديمه هم نشد نميدانيم كه اين دوازده خرواررا ازكجا جمع كنيم . ستار ميگويد 60 من تخم پاشيدم 30 هزاركرايه تراكتورقرض دارشدم ولي باورم نميشه كه 60 دانه گندم برداشت كنم ….
 به خانه حاجي شيراحمد ميرويم ،‌ حاجي شيراحمد با عصاي خود دردهليز نشسته است هردم به يكي ازنواسه هاي خود فحش ميگويد و يا به عروسهاي خود دستوري با چاشني دشنام صادرميكند ،  وقتي براي ما چا ي طلب ميكند با بلوچي نميدانم به عروسش يا زن جوانش با فحش دستورچاي ميدهد ، بعد صداي وع وع كودكي نورسيده ميايد ، بازحاجي دشنام ميدهد اينباربه زنش ، كه هي …. كجايي چرا اي توله سگ گريه ميكنه ؟ ميگويم نواسه ات است ؟ حاجي شيراحمد ميخندد ولي كريم به جاي حاجي جواب ميدهد كه نه ، ازخود حاجي است ، به حاجي اينطوري نگاه نكن ، دود ازكنده بلند ميشود ، …. همه ميخنديم …بله صدا از آخرين كودك شيراحمد 78 ساله است ،‌ ولي زنش حدود 35 ساله است ، كودكي كه دربغل دارد ميگويد ده ماهه است ، ازحاجي ميپرسم چند نفرهستيد به خانه ؟  ميگويد سي نفر سي نفرسريك دسترخان مينشينيم ، …. وهي عصايش را تكان ميدهد وكودكان را تهديد ميكند كه آرام بگيريد ….تشك حاجي درست درنقطه وسط دهليز انداخته شده است كه چهارتا اطاق خانه را زيرديد دارد وهركسي ازيكي ازاطاق هاي اين خانه كه برايد بايد ازجلوچشم حاجي بگذرد …..