آرشیف

2014-12-30

زکریا فصیحی

دیـــوانه

 

سرجنگل که بودیم، در آبادی ما پیرمردی بود که همه دیوانه¬اش می¬خواندند. از یک پا کمی می¬لنگید و عصاچوبی داشت به موازات قد خودش. به خلاف دیگران حتی در گرمای تموز هم لباس زیادی می¬پوشید. اکثر روزهایش را در کوه و دشت¬ها سر می¬کرد. نانی که به رسم گدایان از خانه ها می گرفت، با سکهای ولگر تقسیم میکرد؛ زیرا هوشیاران به سکهای ولگرد نان نمیدادند. به همین دلیل هم نشانۀ خوبی شده بود برای تیر زبان اهل آبادی. با اینکه در ظاهر دیوانه می¬نمود؛ ولی در دل هرگز چنین نبود و از خیلی هوشیاران _صید شده در دام هوا و کمند هوس_ هوشیارتر و بیدارتر بود. هرگاه هوشیاران دیوانه را می¬دید _که از گاو و گوسفند و خر می¬گفتند و در زمستان غم بهار و در بهار غم مزارع و خوراک خر و بُزشان را می¬خوردند و خودشان را در چاه فراموشی گرفتار کرده و حتی دادی یا فریادی هم سر نمی¬دادند تا عضو کاروانی یا عابری از چاه بیرون¬شان کند_ با صدای ملایم تبسم متین و با معنایی می¬کرد و به نشانه اظهار تأسف بر احوال هوشیاران دیوانه سر تکان می¬داد. هوشیاران سر به آسمان کرده از خداوند تقاضای باران می¬کردند که مزارع¬شان سخت تشنه است و… ولی او که به آسمان می¬نگریست، با خندۀ نرمی _که دندانهایش را از پرده لبانش نشان می¬داد_ اظهار رضایت بر مشیت خداوند می¬کرد. هوشیاران به دارایی نداشته¬شان خوش بودند و او به اوج نداری و بی¬چیزی. شاید عاشق بود و سخت دردمند که آنگونه شادمانه می¬زیست؛ زیرا به قول سعدی: درد عشق از تندرستی خوشتر است/ ملک درویشی ز هستی خوشتر است.

کسی اگر به زمزمه زنبور گونش گوش می¬داد و زبانش را می¬فهمید؛ شاید از زبان صائب تبریزی چنین می¬گفت: از حادثه لرزند به خود کاخ نشینان/ ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم.
و روز رستاخیز نیز چنین است؛ خاک نشینان دنیا مسرورند و کاخ نشینان آن مضطرب.
ما از آن آبادی کوچ کردیم و هرات آمدیم؛ ولی دوسه سال بعد شنیدم که جنازه اش با شکوه-تر و خالصانه¬تر از دیگر مرده¬های آبادی تشییع شد؛ زیرا دیگران از روی قرض و ترس و نام و نشان و… تشییع می¬شدند و او در عین بی¬کسی دلهای اهل روستا به غربتش سوختند و بی¬هیچ دلیل دیگری تابوتش را به شانه کشیدند. نامش «صفر» بود و خودش «مسافر» دنیا، شاید برای همین هیچ دلبستگی به دنیا نداشت و تمام دارایی اش، رضایت بود و دیگر هیچ.

 

روحش شاد و حشر با خوبان نصیبش بادا!

سـبـکـروان بـه زمـیـنـی کـه پـا گـذاشـتـه‌اند

بــنــای خـانـه‌بـدوشـی بـه جـا گـذاشـتـه‌انـد
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را

بــه دســت آب روان قــضــا گــذاشــتــه‌انـد
عـنـان سـیـر تـو چون موج در کف دریاست

گــمــان مــبــر کـه تـرا بـا تـو واگـذاشـتـه‌انـد
مـبـاش در پـی مـطـلـب، کـه مطلب دو جهان

بــه دامــن دل بــی‌مــدعــا گــذاشــتــه‌انــد
چـو نـی بـجـو نـفـس گـرم ازان سبک‌روحان 
کـــه بـــرگ را ز بــرای نــوا گــذاشــتــه‌انــد

 

(صائب تبریزی)