آرشیف

2019-9-24

رفعت حسینی

در پیرامون شعر عشقری
بر شعر و شاعران لسان پارسی بایستی از دریچه خِردمندی نگریست و سپس دادگرانه داوری نمود. نه تنها درباره سروده هاوشاعران همروزگار بلکه درگذشته نیز.
چندی پیش، این بیتهاازیک غزل عشقری را گزیدم ودرین برگه منتشرنمودم.
فدای چشم نمناکت شوم یار جگر خونی چرا؟ خاکت شوم یار نگفته واقفی از حال زارم بلا گردان ادراکت شوم یار اگرچه از ادب بسیار دور است غبار دامن پاکت شوم یار روم بر دامن صحرا چو مجنون برهنه پا، یخن چاکت شوم یار مرا منظور کن در باغبانی دفن در سایهء تاکت شوم یار قدت اندازه گیرم با رگ جان اگر خیاط پوشاکت شوم یار مکرر عشقری با یار می گفت جگر خونی چرا؟ خاکت شوم یار

 

پس ازمدتی ،چندعزیزی که برمیهنم وبرمن «حق» دارهستند برایم نگاشتند که چرا اینکارراکرده ام.

 

بازگومینمودندکه درسروده های غلام نبی عشقری ،ابتکارها(بدایع) وظرافت های لازم برای سخنوری ،هیچگاهی متبارزنبوده است.

 

 

بتکرارمیگویم که برشعروشاعران لسان پارسی بایستی ازدریچه خِردمندی نگریست وسپس دادگرانه داوری نمود. نه تنها درباره سروده هاوشاعران همروزگار بلکه گذشته نیز.

 

درین زمینه با درایت متذکرمی گردم که دلبستگی« فردی» بشعرعشقری نداشته ام مگرباآدمهای آگاه برادبیات وشعردنیا وپارسی ، همانند داکتراحمد جاوید،صالح پرونتا،سیدداودحسینی،صلاح الدین سلجوقی، سلطان احمدکوکچه ،چهل پنجاه سال پیش ازین ، درباره عشقری وسخنوری اش گفتگونموده ام.

 

به کلی می فهمم که شعرعشقری کاستیها دارد. بیشرینه عامیانه میباشد.

 

شیوه ء طرحِ شعری عشقری ،بلیغ نیست .بیان شعری اش، دربیتها ی فراوانی ادبیات کوچه بازاریست. یکبار وقتی شاگرد پوهنتون بودم همراه پدرم بدکانش درچوک شوربازاررفتم. برای من جذابیت یک <ادیب> رانداشت.

 

مگرومگر

 

اینکه من غزلی ازوی راپسندیده ام دوسبب دارد:

 

عشقری هیچوقت شعرمدحی برای زمامداری وجلادی وستمگری وشعردینی برای شهری ویاآدمی [بزرگ‌ساخته شده] وسیاستمداری (بازاری) نسروده است.

 

من ، دوباره می نویسم که،شعرعشقری را ، باآنکه ازظرایف سخنوری عاریست ،ازدریچهء فرهنگ، درجایگاه برتری می نگرم .

 

قصاید مدحی شاعرانی همگونِ انوری ،منوچهری ،قاآنی،سروده های دینی، درستایش لینن ،مارکس ،کربلا ،مدینه ،مسکو ،انقلاب های ثورواکتوبردراندیشهء من سبک ، پست، جلف، زشت، قبیح، مبتذل، ناپسند ،نادرست، بی اساس، بی پایه، واهی و سست میباشند.

 

.

 

تا کدام وقت باید ابله بودوغرید:

 

انوری وقاآنی خداوندگاران !شعرشکوهمند! پارسی میباشند،استاد !!هستند.

 

وشعردینی وسیاسی وهم درستایس مدینه ومسکو قـُله های سخنوریست!!

.

 

حبیب الله شیرازی قاآنی راکه درزمان قاجارها میزیست،یکی از ارجمندترین مفاخرادبی پذیرفته اند.قاآنی درجایی می گوید:

 

هر جا حکایت از صنمی دلربا رود

 

از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود

 

در مسجدی که ساده‌رخی می‌کند نماز

 

صد دست بر فلک ز برای دعا رود

 

ودردیوان همین قاآنی استاذادب!!!و سخنوری!! مسمطی وجوددارد گوارا،دل انگیز ، سرشارازبدایع وظرافتهای هنرسخنوری ،دروزنی مطنطن، رقصان، ولیکن ، آنرا :

 

«در مدح و ستایش ستاره شهریاری و گوهر تاجداری سترکبری و مهدعلیا مادر خجستهٔ شهریار کامگارناصرالدین شاه قاجار ادام‌الله اقباله »

 

سروده است.

 

ودرکلیات وی وفرخی ومنوچهری وهمانند ها، برای زندگی انسانی وانسان بودن،دادگری، آموزش دانش ، بهروزی باشندگان یک سرزمین وبرابری وازینگونه [اراجیف!!!] سروده یی وشعری نیست.

 

بیتهایی ازآن مسمط خیلی دراز [[حکیم ]] قاآنی را درمدح مادریک ستمگر{ناصرالدین شاه قاجار} ببینیدوبخوانید:

بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها
و یاگسسته حورعین ز زلف خویش تارها
ز سنگ اگر ندیده‌ای چسان جهد شرارها
به برگهای لاله بین میان لاله‌زارها
که چون شراره می‌جهد ز شنگ کوهسارها
ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد
نخورده‌ شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد
گمان برم که همچو من بدام غم اسیر شد
ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد
بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها
به پیش شکرین لبت جه دم زند طبرزدا
که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزدا
خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا
ز اضط‌راب عشق تو چو آسمان بلرزدا
همی ببوسدت قدم بسان خاکسارها
من ار شراب ‌می‌خورم به‌ بانگ کوس می‌خورم
به بارگاه تهمتن به بزم طوس‌ می‌خورم
پیالهای ده منی علی رؤوس می‌خورم
شراب ‌گبر می چشم می مجوس می خورم
نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها
الا چه سال‌ها که من می و ندیم داشتم
چو سال تازه می‌شدی می قدیم داشتم
پیالها و جامها ز زرّ و سیم داشتم
دل جواد پر هنر کف کریم داشتم
چه ‌خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها
کریمه‌ای که ازکرم سحاب زرفشان بود
صفیه‌ای که از صفا بهشت جاودان بود
عفاف ‌اوست کز ازل حجاب ‌جسم و جان بود
فرشتهٔ زمین بود ستارهٔ زمان بود
گلیست‌ نوش رحمتش مصون ز نیش خارها
سپهر عصمت و حیا که شاه اوست ماه او
شهی که هست روز و شب زمانه در پناه او
سپهر در قبای او ستاره در کلاه او
الا نزاده مادری شهی قرین شاه او
به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها
یگانه‌ای که از شرف دو عالمند چاکرش
ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش
به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش
به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش‌
به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها
میان بدر و چهر او بسی بود مباینه
از آنکه بدر هر کسی ببیندش معاینه
ولیک بدر چهر او گمان برم هر آینه
که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه
خود از خرد شنیده‌ام مر این حدیث بارها
به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او
وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او
حیای او حجاب او عفاف او نقاب او
وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او
شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها
زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو
بهشت عدن آیتی ز خلق مشکبوی تو
تو عقل عالمی از آن کسی ندیده روی تو
نهان ز چشم و در میان همیشه گفت‌وگوی تو
زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها
خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد
وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد
چو ذره آفتاب را به چشم درنیاورد
به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد
همی ز وجد بشکفد به چهره‌اش بهارها
ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم
برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم
حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم
که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم
ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها
چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی
چه‌صرفه‌ام ز این و آن که صرف آدمی تویی
جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی
به جان غم رسیدگان بهار بیغمی تویی
همی فشانده از سمن به‌ مرد و زن نثارها