آرشیف

2015-1-16

شفقت الله انوری

حــکــــایــــــــت سنگ تـــــــــراش

 

روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس ناتوانی میکرد، از نزدیکی خانه ثروتمند رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران ثروتمند را دید و به حال خود قٌصه خورد و با خود گفت : این ثروتمند چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند ثروتمند باشد. 
در یک لحظه، او تبدیل به ثروتمند با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر میکرد که از همه قدرتمند تر است. تا این که یک روز پادشاه شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به پادشاه احترام میگذارند حتی ثروتمندان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک پادشاه بودی، آن وقت از همه قوی تر میشدم.
در همان لحظه ، او تبدیل به پادشاه تمام شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف تکان داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!!

وسلام شفقت الله (انوری)