آرشیف

2015-1-25

عبدالواحید رفیعی

حـاصل گل تــریـاک

هرات 2/8/1385 ]چشم دید

خانه های کوچک با بام ها ی گنبدی شکل وکاهگلی قریه درزیر نورسوزان خورشید تابستان ودربرابر بادها ی صدوبیست روزه هرات درسکوت مرگباری به سختی نفس میکشد ، گویی درخواب فرورفته ، یا که سالها خالی ازسکنه  شده است ، درکوچه های خاموش قریه پیرمردی دربرابرسوزش آفتاب تابستانی  درسایه دیواری پناه گرفته است ، پیرمرد پی درپی سرفه میکند ودربعدازهرسرفه ای چیز نامفهومی را درمیان دهان زمزمه میکند، گویی برچیزی یا کسی نفرین میکند ، همیشه نوعی شکوه دراین گونه نجوا نهفته است . همراه با باد تند ودرمیان گردوخاک رقصان درقریه  پسرکی با پای برهنه از کوچه عبورمیکند . پیرمرد با دیدن پسرک صداصاف کرده با لحن آمرانه ای صدامیکند :

فقیر شا ؟

پسرک دمی می ایستد وبا سکوت ونگاه خود به پیرمرد جواب می دهد . پیر مرد ادامه میدهد :

بیا ، بیا ای افتاوه ره آب کو… ، بدو …..

فقیر شاه بیدرنگ جلو می آید ، نیم نگاهی به ما می اندازد ، افتابه را برمی دارد ، با چابکی وگویی که وظیفه دایمی او باشد ، به طرف آخرقریه که چاه آب قراردارد ، ازما دور میشود . با رفتن او پیرمرد گویی که با خود زمزمه کند ، شکوه کنان می گوید : برپدرت نالد که تورا سربارما مردم کد . زخم ناسور……..

پیرمرد سرفه ای کرد وروبه من ادامه داد : پدرش به قاچاق کشته شد … به خدای حق مالوم ، یک کیلو ، ده کیلو که چند کیلو برد ایران …. ، می گند خریدار مخبربوده ، مخبرام  کشته شده ،می گند همی شامیرکشته است ، به خدای حق مالوم درهمو روز سه نفراز ای قریه کشته شد که یکی پیَرهمی  بچه بود …. او وقت ای دوساله بود… پنج سال پیش …..

پیرمرد سرفه ای کرد ولعنتی فرستاد ه دامه داد :  می گند وقتی می خواسته تریاکا را تاویل بده پولیسای ایران پیدا میشه ، به خدای حق مالوم …..سه نفر ازهمی قریه کشته شد که تاآلی مالوم نیه جنازه های شی کجا شد ، که یکی پیَرامی بچه بود …..پیرمرد با آهی سوزناک روبه من ادامه داد: هی کاکا جان ، چه جوانایی که درای راه سرشه گذاشته رفتن …..

نسوارش را انداخت وبا سرفه های ممتد وخشک ادامه داد : مادرش شوی کد رفت ، ای بچه همی طوویلان به ای قریه ماند . و با نیشخندی ادامه داد : ای یادگارشامیره … هه هه هه …

هوادم به دم روبه چاشت گرم میکند وفقیر شا با آفتابه ی پرآب ازدورپیدا میشود . حالا با دقت بیشتری به او نگاه میکنم ، سرتاپا اورخوب دید می زنم ،یک آستین او از آرنج به پایین بریده شده است درست مثل انکه  کسی کشیده ودراثرکشاکش بریده شده باشد  . پاهای برهنه اش سیاه وچروکیده است گویی سالها روی آب ندیده است ، ودراثرسالها برهنه گشتی زمخت وکلفت شده است ، آدم را به یاد پاهای شترمی اندازد ، هرچه نزدیکتر می آید آثا ر رنج ، بیشتر درچهره اش نمایان می شود .روی گونه هایش آثاری از زخم است وقتی لبخند می زند دوتا دندان جلواش را ندارد . ….

تا او برسد پیرمرد آخرین شکوه هایش را هم میگوید : همه  قریه ازدست ای بچه دست به دهن است ، هرچه بگی شراست ، کارش جنگ ودعوی است با بچه های قریه ، با سرفه ای ادامه می دهد : ای بچه همی طوویلان است از ای خانه به او خانه پیِِ یک لقمه نان . به تموس که خوبه غم سرپناه نداره ، به هرجا که سرگذاشت خوابش می بره ، ولی درزمستان همه قریه از دستش به عذاب اس …..

فقیرشا ه افتابه را که جلوپیرمرد  می گذارد با نگاههای رازآلود وآزاردهنده ای  مارا می پاید ..

پیرمرد رو به فقیرشاه کرده می پرسد : کجا می رفتی فقیشا ؟ امروزبه سرگ نرفتی ؟…درهمان حال روبه من کرده می گوید : روزا میره سرسرگ عمومی ، امی سرگ اصلی دم پُسته پولیس ، با پولیسا رفیقی داره هه هه هه …. ازموتروانا یک روپه دوروپه می گیره …..

پیرمرد روبه پسرک می پرسد : تا آلی چند جمع کردی آ؟  …پولایتته چه کارمیکنی ؟ درهمان حال  روبه من کرده می گوید  : پولایشه میگه جمع میکنم زن می گیرم .آ فکرای بزرگ بزرگ به سر داره ……  زن ام که به چهارلک ، پنج لک رسیده ، هه هه هه …کدام دختربدبخت زیرلینگ تو بیفته هه هه هه ……

با نیشخندی روبه پسرک کرده می پرسد : دخترشاه گل رَ می گیری؟

پسرک محکم جواب میدهد : نه ، اودیوانه را بورو به خودت بگیر …..

پیرمرد با اعتراض جواب میدهد : پس چیشه ؟ فقط یک کمی دیونه است بچیم . ببین چه خوب سینه های کته کته داره ؟ هه هه هه …..زمستانا گرمت میکنه … هه هه هه ….

روبه من ادامه می دهد :می بخشید شوخی میکنم ، یک دختره خل اینجا است …. شوخی میکنم هه هه هه …..

پسرک ازجا برمی خیزد ، روبه سرگ عمومی شاهراه هرات به قند هارکه کمی دورترازکنارقریه می گذرد ، راه افتاده ما را جا میگذارد . پیرمرد با نگاهش اورا تعقیب میکند وادامه می دهد : تاشام به همی سرگ وبازار ولواست ، شب برمیگرده به قریه ، خانه هرکه برابرشد ، یک لقمه نان می دن ……

وقتی ازپُسته پولیس عبورمیکنیم فقیرشاه را می بینم که با تکه ای دردست روی شیشه های موترها را گردگیری میکند وبعد درکناردست های دیگربچه ها ،دست نیازبه درون موتر درازمیکنند به امید کمکی ازسواره های موتر …فقیرشاه دراین جا تنها نیست کودکانی زیادی با او مشغول این سیاه کاری است .

لحظه ای به آمارهایی فکر میکنم که ازمواد مخدر نصیب مردم دنیا می شود ولی نصیب ما ازاین ثروت کاذب چه است ؟