آرشیف

2015-1-16

محمد حسن حکیمی

بیندیش تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا مرا دریابی !

 
زندگی ام به آخر رسید، دنیا برایم تنگ شد، می خواستم پرواز کنم ناگهان سرم به سنگ سختی تصادم کرد و روزنه های آسمان به رویم بسته شد. آفتاب ، مهتاب ،ستاره گان را برایم پوشانیدند ؛ ناگاه  احساس کردم که در خانه تاریک وتنهای هستم.  یکبارجیغ زدم ، آوازدادم وبه شدت صداکردم ای مردم!  دراینجا نمی توا نم به تنهایی زندگی کنم. صدایم را باهمه واویلاهای سبک وسنگین،  هیچکس نشنید ومرا هیچکس درک نکرد. تا اینکه آوازم ازکهکشانها دوباره به گلویم فرود آمد. به خودآمدم فکر کردم اینجا مرا کی آورده؟  وبرای چه ؟ چرا؟. فهمیدم که این کار کاری همان انسسا نهای است که آدم را نخست جذب می کنند، کشش دارند ، نگاهان سرد وگرم شان طوفانی است ، بلا می آفرینند ، غم می بخشند ، درد می دهند ولذت های زندگی را به تلخی فراق مبدل می نمایند، چندان غمازی می کنند که گویا آهوان غزال را به تیرناز و اداء شکارمی کنند.  درحالیکه دل نرم،  ومن که سالها به زیرنگاهی آتشین،  درآتش جانسوزمحن می سوختم واخگرمان زبانه می کشید، یکبار تنها رها شدیم و به وادی های هموم وغموم درخیابان دردخیزجفا، به تلاطم اندوه غرق شدیم . آیا حالا می گذارند تا تنهای راخیلی خیلی احساس کنیم و  درمغاک های تنگ وتاریک سرپلنگ خورده ، افتان وخیزان باشیم ودرد بکشیم ، ناله کنیم ، بمیریم؟ ای دنیا ! ای منظره دلخوش وجانکاه!  چه شده ؟‌ تاکی چنین وچنان فریادکنم؟ ، داد بزنم؟  بگذار بس است مرا به من بسپار ای دنیا ! ای قبله دلهای دیگران! مرا با عزیزترین آدم دنیا ، با کسی همگان او را می پسندند ، عاطفه اش دریاست ، نگاهان جذاب وشهلایش دلربا است. بگذار با اوباشم و بر یادش بمیرم ، ودریاد بودم به مقتولگاه خویش روزی با ترنم دلنوازی بعد ازمرگم بیاید ودرکرانه آرزویم پای نازش را آهسته آهسته برداشته تنها آخیرین فریادم را بشنود ودیگرتا ابد این داغ ازدلش نرود  ودرآغوش دیگری هم  آرام نخوابد. پس برگردد وبرود به سوی خانه مردم ؛ واقعا دنیا خانه همه مردم است.