آرشیف

2014-12-19

دکـتـر بصـیر کامجو

برخی از دیدگاههای خداوند گار بلخ

 

نسل پیشتاز ، نونگر ، دگراندیش وخود ایستای زمانه ای ما ؛ ضرورت دارد تا از منابع ومتون علمی و فرهنگ باستانی و معاصر  سرزمین خراسان ، آگاهی حاصل نمایند. وبااین سلاح معنوی شخصیت علمی ودینی وفرهنگی خویش را تقویت بخشند .
هرقدرمیراث معرفتی خردمندان سرزمین خراسان به نسل امروز وطن ما ، شرح و بیان گردد . به همان اندازه آن ها میتوانند ، در روشنایی این آموزش ناب ، احساس همبستگی ملی وهمزیستی اجتماعی خویش را ! به پایه ای کمال برسانند .
تمام حاکمان خود محور کشورما ، درهنگام حکمرانی : فرهنگ واقتصاد و سیاست این سرزمین ، تلاش ورزیده اند که درخت پرگشن فرهنگ بومی این حوزه تمدنی آسیا را از ریشه خشک بسازند . ونگذاشتند وامروز هم نمی گذارند که مردم از ریشه تاریخی وهویت ملی و فرهنگ بومی خویش آگاهی واقعی ونا تحریف شده بدست آورند .
 
خوشبختانه که بارشدوسایل اطلاعات جمعی وارتباط ماهواره ای ، محدودیت های سیاسی آزادی مطبوعات از میان رفته ، اکنون ما می توانیم اندیشه های خود ایستایی وخودشناسی ملی را به نفع صلح و آوردن ثبات در کشور ، تبلیغ وترویج نمائیم .
با این هدف خواستیم برخی دید گاه های داستانی ، خداوندگار بلخ را به نسل جوان ، در قالب های اندیشۀ : جامعه شناسی و معرفت شناختی به تشریح گیریم.  
 
حکایت از مثنوی معنوی
" دوستی خاله خِرسه "
[شناخت دوست واقعی]
 
مرد شجاع و جنگجو، از راهی می گذشت . ناگهان صدای ناله وفریادی شنید؛ خیلی سریع خود را به سمت ناله وفریاد رساند؛ دید که اژدهای غول آسا ، به خرسی حمله کرده بود ومی خواست که او را بخورد . خرس هرچند قوی وزورمند بود ؛ اما اژدها به مراتب از او قوی تر بود ؛ به همین دلیل ناله وفریاد می کرد.
مرد جنگجو که اتفاقن همه سلاح های جنگی را همراه داشت ، دلش به حال خرس سوخت وتصمیم گرفت ، به او کمک کند ؛ چند تبر ونیزه ، به سوی اژدها پرتاب کرد وبعد از آن با شمشیر به او حمله کرد ، پس از نبرد سخت اژدهارا از پای در آورد وخرس را نجات داد .
خرس وقتی،این شجاعت وجوانمردی را از آن مرد دلاور دید ، از آن پس همرای او دوست شد وجنگجو هرکجا ، می رفت ، دنبال او به راه می افتاد ؛ زمانی که او استراحت می کرد ، خرس به مراقبت از او مشغول بود .
روزی مردی خردمند ، در راهی می رفت ؛ مرد شجاع را دید که خوابیده وخرسی بالای سر او ایستاده است ؛ اورا بیدار کرد وگفت :
" ای برادر ! چه اتفاقی افتاده است ؟ … اوضاع از چه قرار است ؛ … این خرس دیگر کیست ؟ "
 
آن یکی بگذشت و گفتن : " حال چیست ؟
                                    ای برادر ! مرتورا این خرس کیست ؟ "
 
جنگجو ، داستان نبرد خرس و اژدها را کاملن ، برای آن ، خردمند تعریف کرد ؛ نحوۀ نجات دادن خرس را توضیح داد وگفت : " از آن پس هرجای  که می روم ، این خرس با من می آید ودر مواقعی که استراحت می کنم ، از من مراقبت می کند ؛ من از این که این خرس همه جا با من است ، خیلی خوشحال هستم ؟
خردمن گفت : " ای آدم نادان !  تومی دانی که با خود چه می کنی ؟ آدم نادان ! مگر باخرس می توان دوستی کرد ؟ به هرترتیبی که می دانی ، آن خرس را از خود دور کن ! "
مرد شجاع گفت : " به خداوند قسم ! تو از حسادت این حرف هارا می زنی ؛ اگر این طور نیست ، کمی عقلت را بکار بیاندازوببین این خرس چگونه به من ، مهربانی می کند ! "
خردمند گفت : " نباید گول مهر ومحبت اورا بخوری ! اگر فکر می کنی که من حسادت می کنم ، بدان ! حسادت من ، از محبت او خیلی بهتر است ؟ … من هم ، به تو کمک می کنم … بیا باهم این خرس را دور کنیم ؛ بهتر است ، به جای دوستی با خرس ، با من که انسانم دوست باشی ! "
جنگجو گفت : " ای حسود ، بهتر است دنبال کارخودت بروی ! "
خردمند گفت : " کارمن همین است که این خرس را از تو دور کنم ؛ اما مثل اینکه خودت نمی خواهی … من از یک خرس که کمتر نیستم . بهتر است که اورا رها کنی تا افرادی مانند من ، رفیق و همنشین تو باشند . "
 
من کم از خرسی نباشم ای شریف ! 
                             ترک او کن ، تا منت باشم ! حریف
 
خردمند هرچه می گفت ، جنگجو اصلن گوش نمی کرد ؛ او گمان می کرد که این مرد ، از روی حسادت حرف می زند ؛ بنا برین بی خیالِ حرف های او بود .
سرانجام خرد مند دست اورا گرفت تا اورا با خود ببرد ؛ ولی جنگجو دستش را کنار زد وگفت : " رهایم کن ! … مر تنها بگذار ! "
مرد دانا گفت : " اگر تو می خواهی ،  من می روم ؛ اما بدان … "
مرد شجاع حرف را قطع کرد وگفت : " برو ای آدم فضول ! اصلن هم نمی خواهم ، چیز دیگری را بشنوم ! "
جنگجو گفت : " خوابم می آید ، برو ، دست از سرم بردار ، می خواهم بخوابم ! "
دانا رفت ومرد شجاع ، سر بر زمین نهاد که بخوابد ؛ با خودش فکر می کرد که : " چه آدم حسود وفضولی بود ! آخر به تو چه که من ، با چه کسی دوست هستم ! "
جنگجو خوابید وخرس مراقبت او بود . چند مگس  ، روی سر ودست مرد نشسته بودند ؛ خرس ، آنها را از روی مرد کنار زد ؛ مگس ها را چند بار راند ؛ اما آنها دوباره برگشتند :
 
چند بارش راند ، ازرویِ جوان
                               آن مگس زو ، باز می آمد ، دوان
 
خرس عصبانی شد و تصمیم گرفت ، از مگس ها انتقام سختی بگیرد ؛ بنا براین رفت و تخت سنگی بزرگ برداشت و باز گشت ؛ مگس ها را دید که برصورت جنگجو نشسته اند ، تخته سنگ را بالای سرش بردومحکم برسرمگس ها کوبید؛ دریغا که مگس ها پرواز کردند ورفتند ولی جنگجو … . دوستی با ابلهان دوستی با خرس است ، به مهر ومحبت آنها نمی توان اعتمادکرد . از آن موقع به بعد است که دوستی با افراد نادان را دوستی "خاله خرس " می گویند :
 
مهرابله ، مهر خرس آمد ، یقین 
                              کین او مهراست ومهراوست ،کین
نتیجه
ــــــــــ
درداستان " دوستی خاله خِرسه " یعنی " شناخت دوست واقعی " مولوی شیوه های شناسایی واقعیت را بـــرای راه بردن به سوی انتخاب حقیقت استفاده می کند . وبا این اسلوب سعی می ورزد که چگونگی باورمندی واعتماد انسان  را به کنه مسأله جلب ، نماید .
در این داستان  دیده می شود که ، کمک مرد شجاع وجنگجو در نجات خرس از شر، اژدها ، بگونه ای شکل می گیرد ، که مرد شجاع ! در پذیرش اسلوب شناخت حقیقت ، عقل را از مقام تفکر و تأمل عزل نموده وبا برداشت های ذهن پرورانه وبا خواست غریزه درونی ، احساس خود را معیارداوری عرصه واقعیت شناختی ،  قابل توجیه می داند .
 
در این داستان تفاوت شناخت خردمند ، نسبت به شناخت جنگجو، اینست که ؛ در اندیشه خردمند ، مقبولات ومسلمات واستناد بریقینیات مجاز نیست . بی محابا ، رُک وراست حکم  یی « عقل  » می نماید .
ولی مرد جنگجوازاين نحوه نگرش منحرف گرديده وبرای اثبات صح وسقم انديشه‌های ذهنی خود ، دست به تأويل ظواهر احساس « مقصود » می زند .
 
به نظر خردمند : ویژگی مشترکات طبیعی میان دو حیوان ویا دو انسان وجود دارد . وبر پایه همین مشترکات و ارزشهای طبیعی واجتماعی است که ،  انسان می تواند با انسان  وحیوان با حیوان ، زندگی نماید وسازگاری باهم داشته باشند.
 
تأکید خردمند ، براصل همین شناسایی حقایق ــ درک مشترکات طبیعی و اجتماعی وسازگاری  انسان با انسان بوده ؛ که صحه بر داوری عقل می گذارد .
 
مولوی با چشم حق بین خود ، در مباحث تمثیلی تلاش می ورزد ،  که تا حقایق عینی جامعه روزگارش را ، بگونه ای خیلی زیرکانه و عالمانه وعامیانه مطرح نماید. او با عشقی که به انسان و خوشبختی وی دارد ، پیوسته در جبهه نجات ذات اصالت مدار او ــ از انواع جبرتحمیلی حیات ؛  موضوع گیری سالم وثابتی  داشته است  .
 
…………………………………………………………………………………………………..
 
حکایت از مثنوی مولوی
"دانشمند مغرور"

روزی دانشمندی که به دانش خود بسیار مغرور بود ، سوار بر کشتی شد وخواست که به دریا سفر کند .
در هنگام سوار شدن به کشتی ، روبه ناخدا کردوگفت : " ای ناخدا !! آیا تو اطلاعی از دانش نحو (دستور زبان )عربی داری ؟ "
ناخدا چیزی از زبان عربی نمی دانست ، چه برسد به نحو عربی ؛ پس به دانشمند گفت : " نه ! … چیزی نمی دانم ! … اصلن نحو چیست ؟ " 
دانشمند مغرور گفت : " برایت متأسفم ! نصف عمرت ، برباد است ! " 
ناخدا از این حرف دانشمند ، خیلی ناراحت شد ؛ ولی درآن لحظه ، جوابی به او نداد ومنتظر شد تا در زمان مناسب ، پاسخ اورا بدهد . 
ساعاتی گذشت وهوا ابری شد ؛ باد ، شروع به وزیدن کرد وکم کم طوفان شدیدی ، آغاز شدو کشتی به تلاطم افتاد وچیزی نمانده بود تاغرق شود؛ درهمان لحظه ، ناخدا رو به دانشمند کرد وبه او گفت : " ای مرد ! آیا شنا کردن بلد هستی ؟ " 
دانشمند با ترس و لرز گفت : " نه ! من اصلن ، شنا بلد نیستم ! " 
نا خدا به او گفت : " اکنون تمام عمرت برباد است ؛ زیرا این کشتی بی شک ، در این دریا غرق خواهد شد ، وفقط کسانی نجات می یابند که شنا بلد باشند ! " 
گفت :
" کُــلِ عــمــرت ، ای نحـــوی فـــناسـت
                                  زان که کشتی ، غرق این گـرداب هاست "
……………………………………………………………………………………….
 
 حکایت از مثنوی مولوی
"حکمت لقمان "
[حقیقت وراه شناخت آن ]
 
لقمان حکیم ، فرد سیاه چرده وضعیف بود.در دوران کودکی وجوانی ، غلام خواجه ای ثروتمند بود وبرای او کار می کرد. این مرد ثروتمند ، بجز لقمان چندین خدمتکارِ دیگر نیز داشت . این مرد باغی داشت که برشاخۀ درختان آن میوه های گوناگونی بود . لقمان وخدمتکاران دیگر او ، دراین باغ ، کار می کردند .
روزی از روز ها میوه های باغ ، رسیده وآمادۀ برداشت شده بود، خواجه به غلامان خود دستور داد تا به باغ بروند ومیوه هارا بچینند ونزدِ او ببرند .
همۀ خدمتکاران به راه افتادند ولقمان نیز پشت سرآنان حرکت کرد . درباغ ، لقمان به چیدنِ میوه ها وجمع آوری آنان مشغول شد؛ اما بقیه خدمتکاران بیشترِ وقت خودرا به بازی وخوردن میوه ها گذراندند ، آنان به لقمان گفتند : " تو نیز از این میوه ها بخور ! " اما لقمان نه تنها لب به هیچ میوه ای نزد ، بلکه همچنان مشغولِ کار خود بود . 
هنگام ظهر ، لقمان ودیگرغلامان ، میوه های چیده شده را پیش خواجه آوردند . مرد ، پس از دیدن میوه ها با عصبانیت فریاد زد : " همۀ میوه های خوب را خودتان خورده اید وفقط اینها را برای من آورده اید ؟ ! " 
غلامان یکباره به لقمان اشاره کردند وگفتند : " اوهمۀ آن میوه ها را خورده است ! " 
خواجه از دست لقمان ناراحت شد؛ اما به او چیزی نگفت وآنان را تنها گذاشت .
لقمان ، نگاهی به دوستان خود کرد ، درحالیکه آنان زیرِلب باهم حرف می زدند ومی خندیدند ، اصلن هم به روی خود نیاوردند که چه اتفاقی افتاده است .
لقمان ، دنبال خواجه اش به راه افتاد وبه او گفت : " سرورم ! چند لحظه به حرف های من گوش بدهید ، برای پیدا کردن مقصرِ واقعی ، بهتر است همه مارا امتحان کنید ! " 
خواجه گفت : " با چه امتحانی می شود ، مقصر واقعی را پیدا کرد ؟ " 
آنگاه لقمان گفت : " من راهش را می دانم ، بهتر است همین حالا ، به هرکدام از ما یک کاسه ، آب گرم بدهی ، آن وقت خودت سوار براسبی شوی وهمه را وادار کنی تا جلوتر از تو بدویم . سپس مقصر واقعی پیدا خواهد شد " . 

امتحان کن جمله مان را ، ای کریم
                             ســیر مان در ده ، تو از آبِ حَمـیم 
بعد از آن ما را به صحـرای کلان
                             تو سواره ، مـــا پیاده ، مــی دوان
خواجه پرسید : " بعد چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ ! " 
لقمان گفت : " همه چیز آشکار خواهد شد " . 
خواجه که به دانایی وزیرکی لقمان اطمینان داشت ، قبول کرد تا این امتحان را از همه بگیرد . همان لحظه ، دستور داد تاهمه یک کاسه ، آب گرم بنوشند وپس از آن همه را وادار به دویدن کرد . لقمان نیز همراه آنان دوید . ناگهان پس از چند دقیقه به همۀ خدمتکاران وبه خودِ لقمان ، حالت تهوع دست داد وهمه آنچه را که خورده بودندبالا آوردند واستفراغ کردند . ومشخص شد که میوه هارا آن غلامان دروغگوخورده اند . خواجه در آن لحظه بود که متوجه حکمت لقمان شد وفهمید ، منظور او از این آزمایش چه بوده است . او از لقمان عذرخواهی کرد ودیگران را هم به دلیل خوردن میوه ها وهم دروغگویی تنبیه کرد . 

نتیجه
ــــــــــ
ادراک حسی سرچشمه شناخت است . واحساس ، ادراک و تصور ساده ترین مرحله اسلوب روند شناخت شئ را تشکلیل می دهند .
اما جستجوی عقلانی حقیقت از راه حواس انسانی مارا به منزل مقصود نمی رساند این تجربه ووسایل تجربی علمی است که مارا در شناخت حقایق اشیاء کمک می نماید . 
وبر این اساس است که ، ما پرده های راز حقایق را با عده معدود اعضای حواس پنجگانه : ( چشایی ، بویایی ، شنوایی ، ببسائی ، بینایی ) انسان که اندک اند ، نمیتوانیم درک بکنیم .
انسان عصر ما بااستفاده بری از وسایل مدرن میکروسکوپ وتلسکوپ وسایر ابزار های پیشرفته نوین  میتوانند قدرت بیشتراعضای اضافی ادراک وشناسایی خویش را بالا ببرند .
بگونه مثال : انسان در حالت عادی ازاحساس میدان الکترونیکی ویا مقناطیسی ویاحرکت فریکانسها در فضاء بوسیله حواس پنجگانه ناتوان است . 
اما با ابزار وفرآورد های علمی و تحقیقاتی علم فزیک وشیمی …، امکان قدرتمندی این احساس برای مان فراهم میگردد . وما در آن مرحله قادر به کشف حقایق پوشیده می گردیم 
در نگرش تمثیلی رویکرد فکری مولوی " حکمت لقمان " نیزدیدیم که! : در مرحله اول شناخت حقیقت در حالت صور ظاهری ، بوسیله حواس بینایی خواجه منجر بدریافت حقیقت نشد . اما بعد روشن شد که ، به مدد تعقل و تفکر وتجربه عملی لقمان ، خواجه موفق به شناخت حقیقت گردید . 
چشم حس همچون کف دست است وبس
                                       نیست کــــــف را بر همه او دست رس
……………………………………………………………………….
 
حکایت از مثنوی مولوی
"عبرت وپند گرفتن"

درجنگلی که نزدیک کوهستانی بلند قرار داشت ، شیری به همراه گرگ وروباهی زندگی می کرد.شیر سلطان جنگل بود وگرگ وروباه ، در همۀ کار ها از او پیروی می کردند .
اما شیر در رفتار های خود تند خو بود ؛ او خیلی زود ، عصبانی می شد وهمه چیز را برای خودش می خواست ؛ هرشکاری که بدست می آوردند ، ابتدا شیر از آن می خورد ، تا سیر شود وسپس از آن هرچه اضافه می آمد به گرگ و روباه می رسید.
روزی مثل همۀ روزها ، تصمیم گرفتند که به شکار بروند . پیش از حرکت ، نقشه های خود را تنظیم کردند تا آنروز ، غذای بیشتری بدست بیآوردند . گرگ وروباه پشت سرشیربطرف کوه حرکت کردند تا شاید در آنجا شکارِ بهتری پیدا کنند ! 
آن روز یکی از روزهای شکارِ آنان بود ؛ پس از تلاش و کوشش بسیار سه شکار به دست آوردند ؛ یکی گاو وحشی بزرگ ، دیگری یک بزکوهی وآن یکی هم خرگوشی چاق وچله . وقتی هر سه آنها ، صید ها را در یکجا جمع کردند ، گرگ وروباه می خواستند که شیر با عدالت رفتار کند وحد اقل این یکبار هم که شده ، عذای بیشتری نصیب شان شود . 
انگار شیر ، ازاین قضیه بویی برده بود ، بدون هیچ عکس العملی روبه گرگ کرد وبه او گفت : " ای گرگ ! برای نخستین بار می خواهم ، شکار هارا در اختیار تو قرار دهم تا آنها را میان ما تقسیم کنی ؛ تمام دقت خود را بکار گیر تا مبادا اشتباه کنی ."
گرگ بیچاره با خوشحالی تمام ، نگاهی به روباه و نگاهی به شیر کرد آنگاه بسوی صید ها رفت ، کمی فکر کرد وگفت : " کاملن روشن است که تقسیم چه گونه باشد ؛ شیر از همۀ ما بزرگتر است ، پس سهم او هم باید بزرگترین شکار باشد؛ یعنی گاوه وحشی . این بز کوهی هم سهم من است ؛ چون پس از شیر من قوی وبزرگتر هستم . این خرگوش چاق و چله هم نصیب روباه خواهد شد ؛ زیرااوازهمه کوچکتر است شکار خرگوش روباه کاملن سیر خواهد کرد ." 
گرگ به نظر می رسید ، که از تقسیم خود راضی است ، با شادمانی به شیر وروباه ، نگاه کرد ؛ گویی فراموش کرده بود که شیر اخلاق تندی دارد . روباه از تقسیم گرگ راضی بود ؛ اما متوجه شده بود که اتفاقات بدی در حال افتادن است
ناگهان شیر به گرگ اشاره کرد که : " بیا اینجا ! " 
گرگ بیخبرازهمه جا، به سوی شیر رفت . شیر باخشم به او گفت : " از کی تا حالا ، تو در پیش من اظهار وجود می کنی ؛ حالا که ما هیچ نمی گوییم ، توهرکاری دلت می خواهد انجام می دهی ؛ تو هنوز این را نفهمدی تا من اینجا هستم ، حق نداری صحبت از نصیبت بکنی ! " به دنبال این سخنان ، ناگهان به گرگ حمله کرد وبا چند ضربه اورا کشت . 

روباه از دیدن این صحنه وحشت کرده بود وخشکش زده بود ؛ می توانست فرار کند ونه با شیر به مبارزه برخیزد. در این هنگام که شیر گرگ را از میان برده بود ، نگاهی به روباه کرد وگفت : " خُب! بگو بیبینم . نظر تو در بارۀ تقسیم این شکار ها چیست ؟ ! "
روباه سعی کرد تابرخود مسلط شود . آب دهانش را قرت داد واز ترس و اضطراب خود ، کم کرد . نگاهی به شکار ها و نگاهی به شیر کرد ؛ اما درآن طرف ، گرگ تکه تکه شده را دید که بروی زمین افتاده است . 
شیر گفت : " چه شده ؟ ما منتظریم ؟ " 
روباه که زیرکی او زبان زد خاص و عام است ، در برابرشیر سجده ای کرد وگفت : " ای شیر دلاور ! من گمان می کنم ، بهتر است جناب عالی ، این گاو وحشی را که از همه بزرگتر است به عنوان غذای اصلی ،در صبحانه بخوری تا کاملن سیرشوید . آن بز راهم میتوانی چند ساعت بعد برای میان وعده میل کنید !! اما خرگوش ، اگر برای شام نگهداشته شود بهتر است . " 
به نظر می رسد که شیر این بار چندان ناراحت نیست ، واین تقسیم را عین عدالت می دانست ، پس رو به روباه کرد کرد وگفت : " ای روباه ! عدالت را برپاکردی ، این را از کجا یاد گرفته ای ؟ "
گفت : " ای روبـــاه ، عــــدل افروختی
           این چنین قسمت ، زکه آموختی ؟ " 
روباه بار دیگر با زیرکی تمام ، در برابر شیر تعظیم کرد وگفت : " ای شاه جهان ، من این عدالت را از آن جسد تکه تکه شدۀ گرگ یاد گرفتم . " 
رفتار شیر به یکباره عوض شد وبه روباه گفت : " من این همۀ این شکار هارا به تو می بخشم ، نه به دلیل تقسیم کردن شکار ها ، یاآنکه از من ترسیده ای ؛ برای این که آنقدر باهوش هستی که از آن گرگ ، عبرت گرفته ای . به گمان من عبرت ، برترین تجربه ایست که هرکس می تواند ، بیآموزد . تو هم اکنون مانند شیر، قوی هستی ، چون از احوال دیگران عبرت گرفته ای . " 

چون گرفتی عبرت از گـــــرگِ دنی         پس تــــو روبه نیستی شـــــیرِ منی

روباه بار دیگر ، دربرابرشیر تعظیم کرد وازین لطفی که شیر در حق او کرده بود ، بسیار سپاسگذاری کرد ؛ اما در دل باخود اندیشید که : " اگر شیر ، اول به من می گفت ، این تقسیم را انجام بدی ، الحان معلوم نبود که چه بلای برسرم می آمد . " نگاهی به گرگ کرد وباخودگفت : " شاید من جای او کشته می شدم . " 
پس سپاس او را ، که مارا در جهان
                              کــــرد ، پـــیدا از پـــس پیشینــــیان
نتیجه
ـــــــــــــ
مولانای بزرگ ، در نگرشهای نظام ذهنی وتحلیلی واندرزهاوپیام های خویش، تلاش ورزیده تا گونه های اسلوب شناخت حقیقت ، حقایق حیات اجتماعی وتاریخی را با : تشبیه واستعاره وبا کاربرد انواع مجازها به تصویر کشاند . 

خواست ما از شرح ومعرفی این اندیشه های اندرزی و پند وعبرت ، بزرگان اینست که نسل دگر اندیش در پرتوی این معرفت تاریخی ، قضایایی اجتماعی ، سیاسی و علمی روز را ، از مبحث استعاره وتشبیهات به مبحث نمادین وعقلانیت عینی تبدیل نمایند . وراه را بسوی رشد وتکامل آزادی اندیشه وتکثر گرایی وعدالت اجتماعی هموار سازند . 
با آموزش دقیق فرهنگ بومی ونوین عصر ما ، کار کرد های نظام سیاسی کشوررا تحت نظارت گیرند . وبا چشم تیز بین ، شیر ها وگرگ ها و روباه های وطن را شناسایی کنند وشعور اجتماعی را از دائره ای تفسیری فلسفه جنگل به سوی ارزش شناختی حرمت وکرامت انسانی هدایت کنند . ودر جهت ایجاد زیر ساخت های همبستگی وهمزیستی مسالمت آمیز، تلاش خستگی ناپذیرنمایند.

 
حکایت از مثنوی مولوی
" خشم و شهوت "
 
پادشاهی ، به دیدار یکی ازعارفان بزرگ رفت وبه او گفت : " ای شیخ ! از من چیزی بخواه تا من آن را برای تو فراهم کنم !"
شیخ عارف ، روبه او کرد و گفت : " تو خجالت نمی کشی … این حرف را به من می زنی ؟ ! ای پاد شاه باید خیلی بیشترازاین ها ، درحرف زدن با من حواست را جمع کنی ! " 

شاه گفت : " متوجه نشدم ! چرا ؟ " 

شیخ گفت : " برای آنکه من ، دوبنده و خدمتکار دارم که تونوکر آن دوغلام هستی ! آن دو در برابرمن حقیر ونا چیز هستند ؛ اما برتو فرمانروا هستند ! " 

من دو بنده دارم و ایشان ، فقیر و آن دو برتو ، حاکمان اند و امیر

پاد شاه با تعجب پرسید: " چه می گویی ؟!… کدام بندگان ! … این برای من نهایتِ ذلت و پستی است ! … زود باش برایم توضیح بده ! " 
مردِ عارف ، سرش را زیر انداخت وپس از لحظه ای ، سرش را بلند کرد وگفت : 
ای پادشاه ! دو بندۀ من یکی خشم دیکری شهوت است ! من این دو را در برابر خود به زانو در آورده ام وبرآن ها فرمان می رانم ؛ حال آنکه تو در برابر آن ها خم شده ای و آنان برتو فرمان می رانند ! " 

شاه تا این سخنان را شنید ، سرش را بر زیر افکند ، برخاست واز نزد شیخ بیرون رفت .

با عرض حرمت
بصیر کامجو
 
…………………………………………………………………………………………………..