آرشیف

2015-1-16

محمد حسن حکیمی

آفتاب نــــــــــــرو از سر زمین من !

 

آفتاب نروازسرزمین من که بی بودنت زندگیم تاریک وتارخواهدشد وتویی تنها ترین امید من  وتویی که برای ستاره گان ، مهتاب وباشندگان کهکشانها نور می بخشی ودراقلیم زندگی ام اشعه تابناک ونگاه نورانی ات موج می زند . قلبم به آغوش پرتوان مهرت بی تابانه می رقصد پس همان است که شب های تنهاییم را صرف باخاطرات دلنشینت همراه با آنهای که نورشان می بخشی سپری می نمایم  وشبهای تمام با آنها سخن می گویم ویادت مرا به ترنم دوستانه صدامی زند. دلم زمزمه عشق ترا به فرشتگان آسمان الهام می دهد و آنگاه که برچهره زعفرانی ام دیده گان فرزندان آسمان دوخته می شود به شبیه خنده های شیرینت برایم می خندندآری  توهمانی که برای درختان ، سبزیجات  وهمه داشته های طبیعت سرزمین من انرژی میدهی تا از انها آکسیجن بگیرم ودرزیر سایه آنها جام ازخواب راحت بکشم وقدمی درفضای ملایم طبیعت بگذارم ودرهرلحظه یی اززندگی با کاروان تنویربخشد همراه باشم . آری تنها تویی که زندگی یخ زده مراباز می نمایی تو ای آفتاب نروکه بی توبودنم به سخت ترین حالت احساس خواهدشد.وروزگار به تیرگی تمام  مرا ازحرکت باز خواهد ماند. نروای آفتاب جهانتاب ! به خداکه تمام تاریکی شب را به ا میدفردای می گذرانم که تودران سرمیزنی وقدم درآسمان دیدگانم می گذاری وازموج بیکران نورافشانی ات همه چیزمنورمی شود. نروای موهبت الهی وای موجود که آسمان با تومی بالد وزمین به کشایش چهره پاکت گرمی محبت را احساس می کند . نروبه سرزمین دیگر  تا آنجا برای دیگران روشن برای ماتاریکی وانده بباری بیاوری.