آرشیف

2014-12-30

مرزا احمد زاهد

هـــریــــــــــــرود

لب دریای هریرود نـشسته بودم با دل تنگ
با هـمان خاطـرات تـلخـی یـاری بـی ننگ

هریرود میروی سرشـاربا حـیله و نـیرنگ
غــم وقصه مـرا بـبربا خود تا غروب تنگ

با هرکس شکوه وگریه هاکردم از دل تنگ
کسی پیدا نشد که ازخاطرم با او کند جنگ

برواز من مجنون به یارم بگوسلام بیرنگ
گرگیردعلیک ؟ تو بیاور جواب رنگارنگ

بدون یارم هریروددرنظرم هستی بی رنگ
برو بگو جز تو در نـظرم کس ندارد رنگ

هریرودمیروی عجب مغرور،مست وملنگ
نـشایـد ناگهان غم من ترا ازدورزند سـنگ

گرحسابت کند تیرهجرانم به فریب ونیرنگ
هریرود با هـمه غرورت پایت میشود لنگ

با موج هریرودبگوشـم میرسدصدای چنگ
یادم آمـد که تو گفـتـه بودی نیـستی زرنگ

هریرودمن غمدرونم به تلفونش نزنم زنگ
با رقـیـبانم گفت بود او خورده دانــه بنگ

زاهدهرقدربنالی برنجی زه اوکم نگرددننگ
سنگهای هریرود گشت به چشمت زرد رنگ