آرشیف

2017-9-19

سرمولف عبدالغیاث غوری

بد گمانی

مردی صبح از خواب بیدار شد، خواست تا زمینش را آب دهد اما بیلش را نیافت. شک کرد که همسایه اش اورا دزدیده باشد. بدین منظور همسایه را در طول روز زیــر نظر گرفت.
با خود فکر می کرد که همسایه اش طوری راه میرود مثلی دزدها که می خواهدچیزی را پنهان کند. او آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برود ولباسش را عوض نموده ونزد قاضی برود واز همسایه شکایت کند.
هنگامی که به خانه آمد  بیلش را دید که در گوشۀ حویلی اش افتیده است، از خانمش پرسید بیل را که برده بود ،خانمش گفت: مه اورا گرفته بودم. مرد دوباره بیرون رفت وهمسایه را زیر نظر گرفت ودریافت که همسایه اش مانند یک آدم باشخصیت وشریف قدم می زند، حرف می زند.

سرمولف عبدالغیاث غوری