آرشیف
گنج گپستانِ غور با اقتباس از شناسنامه ی کندیوال
غلام رسول مبین
منبع: شناسنامهی کندیوال
نویسندگان: غلام رسول مبین و محمد صدیق صدیقی.
سال نشر: 1396
محل نشر: کابل، سعید.
صفحههای: 144 – 163.
بخش نهم
گویش و لهجه یی سخنگویی روستاییان کندیوال هممانند دیگر دهاتیان حوزه چغچران مشابه و همخوان است. با آنهم در بعضی دهات واژگانِ است که طرق سخنگویی را در مقایسه به بعضی مناطق متمایز میسازد. آنچه که در جدول پایین درج میگردد، ادعا شده نمیتواند که تنها فرهنگ و شیوه سخنگویی باشندگان کندیوال محسوب میگردد، بلکه چیزیکه پیشتر اشاره کردیم، مربوط و متعلق به غور و به خصوص حوزه یی وسیع چغچران نسبت داده میشود که روزگاری واحدهای اداری چهارسده و دولتیار و قسمتی از واحداداری دولینه نیز مشمول این جغرافیا بودند. علاوه بر واژگان محلی برای جلوگیری از قطور شدن این کتاب؛ یک تعداد غذاها و خورش های محلی (به استثنای غذاها و خورش های مشهور چون؛ شوربا، برنج، پلو، غورمه/قورمه، شوله و …) که در بین مردم مروج است را نیز منحیث واژگان برگزیده درینجا گنجانیدیم. برای اینکه سخن به درازا نکشد میپردازیم به شرح آنچه که ما توانستیم، جمع آوری نماییم (البته این واژه نامه شامل واژه ها، واژه های ترکیبی و بعضی جملات محیطی نیز میباشد):
شماره | واژه | معنا | مشاهدات | ||||||||||||||
حرف ” آ “ | |||||||||||||||||
1 | آواز | این واژه کاملا دری میباشد که معنای صدا زدن و چیغ زدن از دنبال کسی میباشد، اما، در گذشته های دور برای مهمان نمودن کسی اطلاق میگردیده است. | مثلا: امشب فلانی را “آواز” کنید. | ||||||||||||||
2 | آلخه | پاشیدگی های هیزم، چوب و هیمه. چوب های خورد و کوچک. هیزم و بوته های ریزه. | بعضی ها آخله تلفظ میکنند. | ||||||||||||||
3 | آهَر | نوع طبابت محلی است که برای ماده گاوها میدهند. این نوع مواد غذایی را از “آرد و آب جوشداده” میسازند. | |||||||||||||||
حرف ” الف “ | |||||||||||||||||
4 | اَرَو بر وزن پرتو | ضمیر اشاره است برای شخص مخاطب. وقتیکه همراه با کسی صحبت کنید به جای اینکه اسمش گرفته شود، از ارو و یرو استفاده صورت میگیرد.
ارو، یرو، یارو و یارا همه واژگان مترادف اند. |
نمونه: ارو تو خبر نداری. یا، یرو تو خبر نداری.
شاید مشابه همان “یاروی” باشد که ایرانی ها استفاده میکنند. |
||||||||||||||
5 | اِشتَو/اشتور | چطو یا چطور. | |||||||||||||||
6 | اِشتَو | عجله. نمونه: سخت اشتوی داری… | |||||||||||||||
7 | اُکَک | بندش گلو، تولید صدای مزاحم از مجرای گلو. | |||||||||||||||
8 | الدنگ | انسان بی پروا، بی احتیاط، بی برنامه. | |||||||||||||||
9 | اندُوه بروزن نستوه | به معنای خارش نمودن، خاراندن و خاریدن. | |||||||||||||||
10 | ایوَر | این واژه بیشتر در بین زنان کاربرد دارد – هرگاهی که دو برادر متاهل باشند، زنان ایشان یکدیگر خود را با زن یکی از خسربوره هایش “ایور” خطاب میکند. | |||||||||||||||
حرف ” ب “ | |||||||||||||||||
11 | بَچیی | چرا، به چی دلیل. | |||||||||||||||
12 | برف | به استثنای ریزش برف در محیط ما به جای سن و سال ویا عمر سگ ها استعمال میگردد. به گونه مثال: سگ یک برف (یعنی سگ یک ساله)، دو برف – دو ساله، سه برف – سه ساله… گویا سگی که یک زمستان از سرش بگذرد و شاید هم منظور از کاربرد برف به همین دلیل باشد. | |||||||||||||||
13 | بَرَکا | راه رفتن به گونه افقی، غلطیدن به یک طرف، راه رفتن به گونه یک سرون. | |||||||||||||||
14 | بُلقره | کسیکه چشم هایش بیرون آمده باشد. | |||||||||||||||
15 | بلگاوه | بل+گا+وه. نوع غذای محلی است. از آرد گندم سازند و آنرا باریک ولی دبلتر از آش میبرند و با دوغ و دیگر مواد خوراکی میپزند. بعضی ها به شکل “بلگ آبه یا بلگابه” تلفظ میفرمایند. | |||||||||||||||
16 | بوسراغ | نوع نان محلی است. بوسراغ و خجور نوع پخت و پز و مواد خوراکی یکسان دارند. اما، خجور به شکل طومار (لوله مانند) ولی بوسراغ شکل عادی را دارد مثل نان لاکن خیلی خورد است به اندازه کف دست. | |||||||||||||||
حرف ” پ “ | |||||||||||||||||
17 | پایچه مرغک | نوع گیاهی است که به کوه و دشت های سرسبز میروید و اطفال آنرا میخورند. پایچه مرغک را بعضی ها “خال مسکین” نیز میگویند. | |||||||||||||||
18 | پُتی به ضم پ | برای کسیکه تُتله باشد ویا بندش و لکند زبان داشته باشد استعمال میگردد. | |||||||||||||||
19 | پخسه | دای و دیوار گلی را گویند. | |||||||||||||||
20 | پُرسه | این واژه به تنهایی معنای همدردی و تسلیت گویی را دارد ولی در هنگام مرگ و میر اقارب خانواده یی غمدیده برای همدردی، گوسفند را ذبح کرده و به خانه اش برای تسلیت گویی میروند. | به عیادت رفتن بیمار، پرسش، تفقد، مجلس عزا، مجلس ختم، عزاخانه، عزاپرسی، ماتم([1]). | ||||||||||||||
21 | پیشبُر | نوع غذای آشامیدنی است. این گونه غذا به این شکل پزیده میشود: اول آش را با دیگر ادویه دیگ میپزند و با دوغ قتُق میسازند و می آشامند. دوم آش و گوشت گوسفند ریزه شده را با دیگر ادویه دیگ میپزند و با دوغ مخلوط میکنند. بعضی ها این نوع غذای آشامیدنی را پیشبر، آش شامیدنی و قلور نیز گویند. | |||||||||||||||
22 | پیلَو | محل تجمع حیوانات برای استراحت، چوبان ها رمه گوسفندان را برای استراحت در بعضی مناطق هنگام چاشت و در بعضی مناطق در هنگام شب برای استراحت مدت چند ساعتی نگهمیدارند. استراحتگاه حیوانات. | |||||||||||||||
23 | پینک | جبین، پیشانی، تَرَق. | |||||||||||||||
حرف ” ت “ | |||||||||||||||||
24 | تَره | به معنای پاره، پاره پاره و چاک کردن میباشد. | |||||||||||||||
25 | تری به فتح کوتاه “ت” | برای کسیکه پرخور و بدنفس باشد اطلاق میگردد. | مثلا: بچه یی فلانی خیلی تری است. | ||||||||||||||
26 | تَرتَو بر وزن پرتو | برای شخصی که ساده لوح، کم درک، کم حافظه و نافهم باشد اطلاق میگردد. | |||||||||||||||
27 | تَر دادن | طلاق دادن زن توسط شوهرش، جدایی و تفریق مرد و زن. البته به عرف مردمی “تردادن” انعکاس بدتر از طلاق دادن دارد. این عمل وقتی اتفاق میافتد که شوهر، خانمش را به کدام فعل بدی گیر نماید و به یک حالت بدی “ترش” بدهد. | در مقایسه با “تردادن”، طلاق شکل معمولی تری دارد. | ||||||||||||||
28 | تفدانی | وسیله یی است برای طبقه یی نسوارکَش (نسواری) که بازمانده های نسوار را بعد از مدت که در دهن خود برای رفع اعتیاد خویش نگهمیدارند و بعد باقیمانده (دُرد) آنرا به داخل این پیرایه تُف میکنند. گهی بر رسم اینکه تفدانی خیلی شکل عامیانه دارد به مجالس از آن به نام “گلدانی” یاد میکنند. | |||||||||||||||
29 | تلخ آبی | مهمانی در هنگام عزاداری – هرگاهی که یکی از خویشاوندان ویا وابستگان کسی ، سوگوار گردد، در آن ایام وی را مهمانی میدهند که این عمل را “تلخ آبی” میگویند. | برداشت ما اینست که: این مهمانی از روی اجبار است، بنا، به آن تلخ آب گویند نه شیرین آب. یعنی که در آن مهمانی ویا مجلس، شوخی، شادی و مزاح نامناسب میباشد. | ||||||||||||||
30 | تلشک | زنخ، زنخدان. قسمت پایینی دهان و بلندی گردن. بعضی ها آلاشه نیز گویند. | |||||||||||||||
31 | تَلوات | برای شخصی که مایل به مجهولی باشد و درکش ضعیف باشد اطلاق میگردد. | ترتو و تلوات تقریبا به فرهنگ عامیانه، واژه های مترادف اند. | ||||||||||||||
31 | تلوتلو | حرکات ناموزون، گنس و گیج راه رفتن. | |||||||||||||||
32 | ترق | جبین، پیشانی، [پینک] | |||||||||||||||
33 | تَمَچه [طمعچه] | رقابت، همچشمی، همحریفی. این واژه را به شکل “طمع چه، تَمَچه” نیز مینویسند. | |||||||||||||||
34 | توربور یا تور و بور | عموزادگان پدر، برای آنعده از پسر کاکاها و عموزادگان پدر که دو یا سه پشت گذشته باشد، توربور خطاب میکنند. | |||||||||||||||
35 | توره | غیبت کردن، پشت سرکسی حرف زدن، بسیار نقالی کردن. | |||||||||||||||
36 | تیل[2] | مخزن آب، ذخیره آب، زمین نمناک، استخر | |||||||||||||||
37 | تیل[3] | بنزین، شامل پطرول و دیزل. | |||||||||||||||
38 | تلاره/تیلاره | پاشیدن شیرینی و پیسه هنگام خوشی، این عنعنه در هنگام شادی های چون عروسی، شیرینی خوری، آمدن کسی از مسافرت، حج نمودن شخصی و فراغت کسی از تحصیل جهت شادباش و خوشی به سر و رویش پاشیده میشود. | |||||||||||||||
39 | تیل خاک[4] | نوع روغن که تنها برای چراغ به کار میرود. | |||||||||||||||
40 | تیوَنه | این واژه را گهی به شکل “تیبنه” نیز تلفظ میکنند که به معنای سوزن بزرگ و کلان میباشد. البته این نوع سوزن از جوال دوز کوچکتر و از سوزن های عادی یعنی لباس دوزی بزرگتر میباشد. | |||||||||||||||
حرف ” ج “ | |||||||||||||||||
41 | جره | مجرد، تنها، یکه، بی رفیق، پیاده. | |||||||||||||||
42 | جلک بر وزن ملک (فرشته) | ریسیدن نخ و آماده کردن آن برای بافیدن. بیشتر زنان کهن سال و پیرزالان این کار را انجام میدهند. پشم، پخته ویا پنبه را میگیرند و به دستان خود آنرا میپیچند و این کار را چندین مرتبه انجام میدهند تا اینکه به نخ مبدل گردد. | در ابتدا یک سنگ “قلم مانند” را گرفته و به روی آن پشم ویا پنبه را میریسند و این سنگ را “سنگ جَلَک” گویند. | ||||||||||||||
43 | جَمَل یا جملی | اولاد دوقلو. دوگانگی زاییدن. | |||||||||||||||
44 | جیم خو یا جیم خواب | به معنای لحاف میباشد. البته نمیتوان لحاف را با کمپل و دیگر وسایل پیشرفته خواب مقایسه کرد. جیم خواب ویا لحاف نوع از وسیله است که از پشم و دیگر لوازم محیطی ساخته میشود و برای پوشانیدن انسان هنگام خواب استفاده میشود. | در هر قریه یی و در خانه یی غور حتمن ازین نوع پوشیدنی ها موجود است. خیلی گرم و سنگین میباشد. | ||||||||||||||
حرف ” چ “ | |||||||||||||||||
45 | چار | حجله عروس، پرده یی که نوعروس را برای چند روزی در عقب آن نگهدارند تا با محیط و مردمان خانواده و وابستگان شوهرش آشنا و دلگرم گردد. شاید این نام برگرفته از “چادر” باشد که مردم محل به لهجه محیطی و عامیانه آنرا چار گویند. | در گذشته رسم براین بود که بعد از سه روز “چار” عروس را جمع میکردند و جهیزهای وی را برای مردم نشان میدادند و به وابستگان شاه هدیه میدادند ولی فعلا شرایط تغییر کرده است. یعنی، یک روز بعد از عروسی “چار عروس” را جمع میکنند. این عمل در بین زنان قریه به نام “تخته جمعی” نیز مشهور است. | ||||||||||||||
46 | چپات | سیلی، به سیلی زدن. | |||||||||||||||
47 | چپات | نوع کفشِ سرپایی مانند است که ساربان ها و شتربانان پوشند. بیشتر در بین کوچی ها مروج است. | |||||||||||||||
48 | چپاتی | نوع نان محلی است. اول خمیر را آماده ساخته و این نوع نان را به بالای تاوه میپزند و به رویش روغن میمالند. | |||||||||||||||
49 | چپاتی اسماعیلی | در بین مردم تعبیر شده است که یک چپاتی اسماعیلی به اندازه خیرات نمودن یک گوسفند ثواب دارد. سه، پنج، هفت و … چپاتی را که تاق باشند بالای هم میپزند و به روی هر کدام جداگانه روغن و ادویه میزنند تا اینکه بدون کدام سوختگی به درستی پخته گردد. | |||||||||||||||
50 | چژین | قفس سینه. به شکل های: چیژین، چجین و چیجین نیز مینویسند. | |||||||||||||||
51 | چلمه | قشاد، سرگین خشک شده حیوانات اهلی. | |||||||||||||||
52 | چشم روز | آفتاب، خورشید، شمس – مردم محل به آفتاب چشم روز خطاب میکنند. این نوع واژه ترکیبی و استعمال آن بسیار معمول بوده و خیلی خوشایند میباشند. | |||||||||||||||
53 | چهل مردک | شخص کوتاه قد، شخصی که خیلی قدش کوتاه باشد و از همه کوتاهی کند. | مردم عام به این تعبیر هستند که هرگاهی کوچه چهل اطفال داده نشود، احتمال میرود که چهل مردک بار آید. | ||||||||||||||
حرف ” ح “ | |||||||||||||||||
54 | حلوای سرخک | همین حلوای سمنک را در محیط ما به نام حلوای سرخک نیز یاد میکنند. ازینکه رنگ این نوع غذا بعد از پخت و پز مایل به سرخ تیره است به این نام مسما شده است. | |||||||||||||||
55 | حلوای لایَک | درین مجموعه تنها به گونه یی از غذاهای محلی اشاره شده است که به فرهنگ های زبان دری یافت نشد. حلوای لایک نوع از حلوای است که از: آرد گندم، خرمای تازه، روغن (اگر روغن زرد باشد بهتر است)، زردچوبه، شکر، نمک (کمتر)، دال چینی و … پخته میشود. این نوع غذا را بیشتر خانم ها میل مینمایند. یعنی که از دید شان برای رفع بعضی ناجوری های وجودی مفید است. حلوای لایک خوش خور است و نسبت به حلوای سمنک انسان میتواند که بیشتر بخورد. | |||||||||||||||
حرف ” خ “ | |||||||||||||||||
56 | خاخه | خواهر، همشیره. | |||||||||||||||
57 | خاکک | بدهضمی، عفونی شدن معده. | |||||||||||||||
58 | خجور | نوع نان محلی است. آرد گندم، شکر، شیر و روغن را باهم میپزند. خجور و بوسراغ در گویش های محلی از جمله واژه های مترادف اند. | |||||||||||||||
59 | خَرخَشه | این واژه بیشتر جنبه طفلانه دارد. برای اطفال که مریض باشند ویا حال شان خوب نباشد و احساس ناراحتی و ناجوری نمایند، اطلاق میگردد. | |||||||||||||||
60 | خروج | آتشپاره، پاره آتش، آتش که لال شده باشد. | |||||||||||||||
61 | خشولوچه | خواهر زن، خواهر شوهر. | |||||||||||||||
62 | خلموک | انسان سلسله خلم، کسیکه خلم هایش همیش بریزد. | |||||||||||||||
63 | خلوَک | نوع غذای محلی است. آرد گندم را با آب تر یا نم نمایند و پیش ازینکه به خمیر مبدل گردد با آب و ادویه های دیگی مخلوط کرده و جوش میدهند. این نوع غذا شکلش مایل به حلوا است ولی با تفکیک اینکه رنگش سفید مایل به خمیری میباشد؛ بعد با دوغ و روغن سرریز نموده و میخورند. | |||||||||||||||
64 | خله | سرما خوردگی گردن، شانه ها، کمر و گوش های انسان. | |||||||||||||||
65 | خُناوه | غم، اندوه، پریشان. در گویش های محلی “خناوه” و “کلالت” از جمله واژه های مترادف اند. | |||||||||||||||
66 | خواستگار بازی | این واژه ترکیبی وقتی کاربرد دارد که یک شخص نامزد باشد و قبل از نکاح کلان به خانه خسر خود برود، به این عمل “خواستگار بازی” گویند. | در عرف عامه هنگام خواستگار بازی معاشرت رایج است ولی مجامعت و مباشرت کاری پسندیده نیست. | ||||||||||||||
67 | خیره بر وزن تیره | شخص بدفرما، شخص تنبل، شخص کارناکن. | |||||||||||||||
68 | خیله | دوستداشتنی، اولاد که والدین وی را خیلی دوست داشته باشند. | |||||||||||||||
حرف ” د “ | |||||||||||||||||
69 | دخترخانه | دختر باکره. | |||||||||||||||
70 | دخترخانگی | باکرگی. | |||||||||||||||
71 | دُردَو | انسان چاپلوس، انسان بدصفت. | |||||||||||||||
72 | دست نماز | وضو | |||||||||||||||
73 | دقی | با فتح کوتاه “د”. موهای زاید سر، موهای که هنگام شانه زدن از سر جدا شوند، چسپیدن موی سر انسان هنگام که ناشو باقی مانده باشد. | |||||||||||||||
74 | دلاک | ختنه کننده، خاتن، کسیکه اطفال را سنت یا ختنه کند. در نوشتار این واژه با یک “ل” به شکل “دلاک” نوشته میشود ولی وقتیکه به تلفظ آن تمرکز صورت گیرد مثل: دَللاک با داشتن دو “ل” خوانده میشود (دَل لاک). ختنه نمودن اطفال درین محیط به دو گونه است؛ یکی عصری که حالا توسط پزشکان صحی انجام میگردد و دَدیگر به شکل سنتی و بدوی که توسط طبیبان محلی انجام میگردد. اکنون نوع عصری بیشتر مروج است. | |||||||||||||||
75 | دَلقَر | حیوان یک خایه، حیوان که دارای یک تخم باشد، به ندرت برای انسان های این چنینی از روی تمسخر نیز اطلاق میکنند. | |||||||||||||||
76 | دمس دمس کشیدن | نفس نفس زدن به اثر تشنگی یا هلاکی. | |||||||||||||||
77 | دَنگَی | دنگی برای انسان که خیلی بی پروا باشد و به فکر آینده یی خود نباشد خطاب میگردد. | |||||||||||||||
78 | دوشنه یا دُشنه | دیشب. شب گذشته. | |||||||||||||||
79 | دوَک بر وزن ناوک | نوع چوب است که برای مسدود کردن طویله و جلوگیری از بیرون شدن حیوانات به راهرو آن نصب میکنند. البته سابق ها طویله ها دارای دروازه نبود و این چوب یعنی دوَک یگانه وسیله یی بود که مانع بیرون رفتن حیوانات میشد. | |||||||||||||||
80 | دول بر وزن بول | مثل، مانند، ممکن، امکان – معنی درست این واژه را در فرهنگ ها دریافت نتوانستم و به برداشت های محیطی اکتفا نمویدم. | نمونه:
این کار دول ندارد (این کار امکان ندارد). بددول (بد مانند). بی دول (بی مانند). |
||||||||||||||
81 | دیگدول | دیگ+دول = دیگ مانند. ظرف کلان که با آن آب میاورند. درینجا “دول” پسوند واژه ساز است به معنای مثل و مانند. | در سال های سابق دیگ های مسی بیشتر در بین مردم رواج بود. | ||||||||||||||
82 | دیمنه | دیوانه، مجنون، احمق، ابله. | |||||||||||||||
حرف ” ر “ | |||||||||||||||||
83 | رومهک | هدیه یی که برای نوعروس و نوزاد پردازند. | |||||||||||||||
84 | ریخوک | اسهال. | |||||||||||||||
حرف ” ز “[5] | |||||||||||||||||
85 | زَنگَی | زنگی به معنای بلند کردن طرف مقابل ویا حریف هنگام عمل کشتی گیری میباشد. | وقتیکه یکی از جناح احساس بالا زوری نمایند، حریف خود را بلند کرده و به زمین میکوبد. | ||||||||||||||
86 | زُواله | یک مشت خمیر رسیده که آماده کنند برای نان پختن. در رسم خانم ها یک زواله یک نان میشود و این نان خواه فطیر باشد یا نان عادی. همچنین یک مشت گِل را نیز گهی زواله و گهی کلوله گِل گویند. | |||||||||||||||
حرف ” س “[6] | |||||||||||||||||
87 | ساه | سکته کردن، سکته قلبی کردن. وفات نابهنگام. شخصی که هنگام شنیدم خبر غم انگیزی – سوگوار گردد و وفات نماید. | |||||||||||||||
88 | سای | اکثریت قریجات و دهات که کنار دریا موقعیت ندارند حتمن دارای رود کوچک میباشند که این رود را سای گویند. | |||||||||||||||
89 | سُتسُتَک | صحبت بیخ گوشی، به پنهان و نهان سخن گفتن، گپ های دو نفری، حرف مفت، شایعه انداختن. | به برداشت ما، ستستک ویا صحبت های بیخ گوشی را به انگلیسی “گسیپ[7]” گویند. | ||||||||||||||
90 | سُخُلمه | سغلمه نیز تلفظ میکنند. تهدید، نکوهش و سرزنش. | |||||||||||||||
91 | سرتَو | یعنی سر به ته، کسی را به کله به زمین زدن، گویا شکل اختصاریه و کوتاه “سر به ته” به زمین زدن است. | |||||||||||||||
92 | سرخشت | خانم که هنگام ولادت وفات میکند، میگویند که سرخشت رفت. برداشت های شرعی نیز براینست که هرگاهی خانمی هنگام ولادت وفات نماید، شهید است. سرزا. | مردم عام به این تعبیر هستند که تولد انسان، سنگ بنای زندگی است. خانمی که درین هنگام وفات کند، به این معنیست که هنگام گذاشتن اولین خشت زندگی وفات نموده است. | ||||||||||||||
93 | سرسایه روزه | صدقه فطر. صدقه فطر از نگاه فقهی واجب است. برای هر شخص واجب است که در جریان ماه مبارک رمضان نیم من گندم یا نیم من خرما ویا یک من جو بدهد. همچنین میشود که قیمت معینه گندم ، خرما و جو را براساس نرخ مروجه بپردازند. در محیط ما معمول است که این صدقه را بیشتر به ملا امامان مسجد میدهند در صورتیکه پرداخت این نوع صدقه و خیرات برای فقرا بهتر است. | |||||||||||||||
94 | سرنگرا | به صورت ناگهان به زمین افتیدن، از بالا به پایین افتادن. | |||||||||||||||
95 | سره و جره | یکه و تنها، بدون رفیق در راه، پیاده در راه، بدون همراه. | |||||||||||||||
96 | سفید | پولی که به مخبر و خبرکش دهند. کسیکه از مسافرت آید، کسیکه نامزد شده باشد، کسیکه کدام کار نیکی کرد باشد، کسیکه اولاددار شده باشد و دستاورد بزرگ برایش رخ داده باشد و دیگران خبر نباشند و شخصی این خبر خوش را به وابستگان و نزدیکانش ببرد برایش پول ویا هدیه یی میدهند که این رسم و عنعنه را “سفید” گویند. | |||||||||||||||
97 | سَیل[8] | تماشا، شادی، نمایش، سرگرمی. | |||||||||||||||
98 | سُم | کوله، اتاق نگهداری حیوانات، خانه حیوانی. محل که حیوانات را از سرما حفاظت کند. سم، سوم، سمب و سومب نیز مینویسند. | |||||||||||||||
99 | سمندو | نوع سبزی که در کوه و دشت های سرسبز میروید و بدون پختن و جوشانیدن قابل خوردن است. در هنگام بهار بهترین تفریح برای اطفال و خانم ها همین میله سمندو است. سمندون گیاهیست که زود میروید. در بین مردم این مقوله جاری است: “سمندو نیست که زود بروید”. | |||||||||||||||
100 | سِنجَو | دشنام دادن، فحش گفتن، انسان ولد زنا، نوع دشنام است که برای انسان های حرامزاده ویا دو رگه استعمال میگردد. | |||||||||||||||
101 | سُند | سمت و سو، طرف. نوع نخ محکم را نیز سند گویند. | |||||||||||||||
102 | سنگِ جواز | آوند، سنگ و جواز نیز گویند. | |||||||||||||||
103 | سَوری | تحفه، هدیه. به خصوص کسیکه از مسافرت میآید ویا نامزد یک دختر خانم به خواستگار بازی اش میآید و برایش بعضی هدایا میآورد. در میان خانم ها این واژه یی عامیانه خیلی کاربرد دارد. | |||||||||||||||
104 | سیبا | جدا کردن، از هم متفرق کردن در هنگام جنگ و کشمکش، سقط جنین. جدا نمودن طفل شیرخواره از مادرش. بعضی ها “سیوا” نیز تلفظ میفرماند. | |||||||||||||||
105 | سیگه | برای انسان بدنفس، پرخور، بی ادب و بدقلق استفاده میشود. آنعده خانواده های که اطفال خویش را به افراط دوست دارند، اطفال شان “سیگه” یا بدقلق بار میآید. | |||||||||||||||
حرف ” ش “ | |||||||||||||||||
106 | شخله | نوع علف دارای برگ های بزرگ، تنه بلند و ساقه ضخیم میباشد. | |||||||||||||||
107 | شَغَز | استخوان بین هر دو ران انسان. کسانیکه ازین ناحیه عیب دارند را “شغزی” خطاب میکنند. | |||||||||||||||
108 | شکررنجی | منازعه، مناقشه، دو شخص که در بین شان رنجش خاطر به میان آمده باشد. رنج و معصیبت در بین دو شخص. | |||||||||||||||
109 | شنگُل | انگشت حیوانات. این واژه را به شکل؛ شنگل و شنگول مینویسند و به ضم “گ” تلفظ میکنند. | |||||||||||||||
110 | شو | شب. این واژه علیحده نیست بلکه فقط به نحو گویش ویا لهجه مردم محل تفاوت دیده میشود. مثل: تو (تاب – تب)، او (آب)، گو (گاو) و غیره. | |||||||||||||||
111 | شو | ده راس گوسفند را به صورت مجموعی شو گویند. کسیکه ده راس گوسفند دارد باید که یک شبانه روز چوپان را بخاطر مالهایش به رسم نوبتی ویا گماری همرایی نماید. به همین قسم، 20 راس گوسفند را دو شو، 30 راس گوسفند را سه شو گویند. | شو که آنرا مردم محل شب گویند. به این معناست که هر شخص با داشتن 10 راس گوسفند باید که یک شب چوپان را همراهی کند. | ||||||||||||||
112 | شورکک | نوع از سبزیجات میباشد که به صورت خودرو در زمین های مرطوب میروید. این نوع سبزی قابل پخت و پز میباشد و از آن نوع غذای به نام “سبزی” میسازند. | |||||||||||||||
113 | شوله | نوع غذای که از برنج سازند، گاهی از برنج شکر و گاهی هم با شیر و شکر میسازند. انسان های تنبل را نیز شوله خطاب میکنند. | |||||||||||||||
حرف ” ط” | |||||||||||||||||
114 | طبراق | کیسه، چنته، توبره، توبره اطفال مکتب، توبره شبان. | طبراق یا تبراق[9] | ||||||||||||||
حرف ” ف “ | |||||||||||||||||
115 | فُشی | خلموک، انسان پرخلم. | |||||||||||||||
116 | فلاخمان | فلاخن. | |||||||||||||||
117 | فلار آب | به گویش های محلی “فلارو” گویند یعنی که “آب” را “او” گویند. فلار نوع گیاهی سابونی است که برای شتسشوی لباس به کار میرود. تا حال به جای لباسشویی از فلارو بیشتر گفتگو صورت میگیرفت. فلار و اشلان دو گیاهی سابونی اند که درین منطقه میرویند. از فلار برای شستشوی لباس استفاده مینمودند و از اشلان یا اشنان برای شستشوی بدن و غسل نمودن انسان استفاده میکردند. حالا پودرها و سابون های لباسشویی جای فلار را تسخیر کرده و شامپو جای اشلان/اشنان را. | |||||||||||||||
حرف ” ق “ | |||||||||||||||||
118 | قاله | تخم مرغ. | |||||||||||||||
119 | قاله ریزک | پختن تخم مرغ با روغن، تخم مرغ پخته شده.[10] | |||||||||||||||
120 | قَتُق بر وزن صندوق | دو معنا را افاده میکند: یکی اینکه نوع خوراک محلی است به خصوص در شب های جمعه و هنگام روزهای متبکره مثل روزهای عرفه و … خانواده ها خیرات میکنند و به همسایه های و نمازگذاران مسجد میبرند. | همچنین این نوع خوراکه را در بعضی محلات “دوغ قتُق” نیز گویند و این فرهنگ در کندیوال معمول است. | ||||||||||||||
121 | قدمال | نوع نان محلی است. از آرد گندم، شیر و روغن سازند. شکل این نوع نان کلان است و بیشتر به شکل دایره مانند پزند. | |||||||||||||||
122 | قُرداغ | این واژه به شکل های: غورداغ، قورداغ و غُرداغ نیز تلفظ میگردد. نوع غذای محلی است و آنرا گهی به نام “گوشت سرخ کرده” نیز گویند. دل، گرده، جگر و چربی گوسفند و دیگر حیوانات که خوردن گوشت شان حلال باشد باهم در بین روغن میپزند. | |||||||||||||||
123 | قوز | پاشیدگی های هیزم و بوته، | |||||||||||||||
124 | قشی | ته دیگی، آنچه که بیشتر پخته شده و سیاه گردد. این واژه بیشتر برای ته دیگی برنج کاربرد دارد. همچنین پاک کردن دیگ و پایه را به صورت سخت تر، قشی گویند. | |||||||||||||||
125 | قصیان | استفراغ کم، قی کودکان. | |||||||||||||||
126 | قُل | بیجا شدن استخوان پاها از بجولک. | |||||||||||||||
127 | قُلَر | شوخی، سر و صدا، هیاهو، ازدحام صدا. | |||||||||||||||
128 | قُلغَی | به ضم “ق” و فتح “ل و غ” به معنی دزد. البته دزد بین قشلاقی و این واژه برای دزدان راهگیر و راهزن کاربرد ندارد. | |||||||||||||||
129 | قُلَنگ | تناب، تناب نخی، نوع تناب دبل و زخیمِ نمدی ویا نخی که برای جلوگیری از فرسودن پوست حیوانات بارکش استفاده میگردد. | این نوع تناب را خانم ها از پشم و موی گوسفندان میسازند. به تناسب تناب های پلاستیکی از فرسودگی پوست حیوانات جلوگیری میکند. | ||||||||||||||
حرف ” ک “ | |||||||||||||||||
130 | کاته | گیچ، گنس، سرچرخ. | |||||||||||||||
131 | کاخچه | اولاد ناروا زاییدن، دختری که بدون ازدواج حامله گردد، طفل آنرا “کاخچه” گویند. | |||||||||||||||
132 | کاکرتک | گلو، برآمدگی گلو. | |||||||||||||||
133 | کاکه | به دو معنا میباشد: خواهر و همشیره. جوان های خوش سلیقه و بابرخورد. ککه، کاکه و خواخه در گویش های محلی هم معنا اند. | البته این نمونه بیشتر در بین قوم تیمنی در ولایت غور کاربرد دارد. | ||||||||||||||
134 | کتوک | گلو. | |||||||||||||||
135 | کته | کلان، بزرگ، قوی. | |||||||||||||||
136 | کچو یا کچاو | انگشتر – به زبان عامیانه انگشتر را “کچو یا کچاو” گویند. | |||||||||||||||
137 | کلالت | غم، اندوه، مصیبت. | |||||||||||||||
138 | کندالُن یا کندالان | کندالان و برکا که شرحش در بالا رفت به زبان عامیانه مترادف اند. انسان که یک بغله راه رود ویا کوتل که یک قسمت آن خیلی تُند و سخت عبور باشد. | |||||||||||||||
139 | کُرَن | قریه، ده، روستا. بیشتر در بین مردم به محل مورد استفاده صورت میگیرد. | نمونه: کُرَن بالا یعنی قریه بالا. | ||||||||||||||
140 | کَرَند | به فتح ک و ر. کرن نیز گویند. نوع وسیله فلزی که از تیشه بزرگتر باشد و برای قطع نمودن هیزم و بوته به کار میرود. | |||||||||||||||
141 | ککره | با فتح کوتاه. سیر شدن، مملون شدن شکم انسان هنگام خوردن، نوع عکس العمل هنگام رفع گرسنگی. | |||||||||||||||
142 | کَکه | خواهر، همشیره. | بیشتر در حوزه چغچران کاربرد دارد. | ||||||||||||||
143 | کَلکات | برای شخصی که گیچ و گنس باشد اطلاق میگردد. | |||||||||||||||
144 | کَلَچه | بحث و گفتگو، بحث بیمورد، ضدیت در گفتار. | |||||||||||||||
145 | کَلکَو | برای شخصی که پریشان و حواسش جمع نباشد اطلاق میگردد. | کلکات و کلکو در فرهنگ عامیانه از جمله واژه های مترادف اند. | ||||||||||||||
146 | کلکو سر | شخص سرگردان، شخص سرگیج. | |||||||||||||||
147 | کلکون | سرین، سرغین. قسمت آخر ستون فقرات الی ران انسان. به شکل های: کالکون، کولکون و کلکون نوشته میشود. | |||||||||||||||
148 | کَلَنکه | شوره سر، سبوسه سر. | |||||||||||||||
149 | کوچه | نوع غذای سبک که از هم پختن گندم، نخود، عدس، لوبی و ماش سازند. | |||||||||||||||
150 | کوچه چهل | بعد ازینکه طفل نوزاد چهل روزه گردد، خانم ها از هم آمیختن گندم، نخود، عدس، ماش، لوبیا و دیگر حبوبات دانه دار نوع غذای آشامیدنی میپزند که آنرا کوچه گویند و بعد از چهل روز آنرا کوچه چهل گویند. کوچه فرهنگ خیلی قدیمی و پسندیده در ولایت غور میباشد. کوچه چهل را به همسایگان خود توزیع میکنند و هرکس به قدر توان خویش از پول شروع تا دیگر وسایل به رسم “تحفه” برای خانواده طفل میدهند. | زنانیکه طفل به دنیا میآورند به آن زاچه یا زایچه گویند و الی چهل روز کسیکه ذیمحرم نیست به عیادت مریض و دیدن طفلش رفته نمیتواند. درحق، همین کوچه چهل یک نوع غذای باطل کننده در بین این عده میباشد که بعد از آن طفل و مادرش را هرکس دیده میتواند. | ||||||||||||||
151 | کوله | سم، محل نگهداری حیوانات که سقفش پوشیده باشد. اتاق نگهداری حیوانات اعم از گوسفندان، گاو و … در گویش های محلی – کوله، سُم، گاوبند، گاش و کوتک در واقع هم معنا میباشند. | |||||||||||||||
152 | کَیتان | باران، بارش. این واژه به شکل های: کیتون، کیتُن و کیتوُه نیز مینویسند. البته تمام این واژه ها به ضم “ت” تلفظ میشود. | |||||||||||||||
حرف ” گ “ | |||||||||||||||||
153 | گاش | طویله، گاوبند، محل که حیوانات را نگهداری کنند البته بدون پوشش سقف. | |||||||||||||||
154 | گالش | نشو و نمو، بزرگ شدن، پرورش یافتن. | |||||||||||||||
155 | گرنگ | گنس، گیج، انسان بی برنامه. | |||||||||||||||
156 | گُلمه – بر وزن جمله | چپن – نوع چپن زخیم میباشد که از تکه سخت و محکم ساخته میشود که لایی آن از پنبه پُر میگردد. گُلمه از کپنک متفاوت است. | |||||||||||||||
157 | گُلی یا گولی | تابلیت، قرص – به زبان عامیانه تابلیت یا قرص را گولی گویند. اما لفظ درست آن مفهوم نشد که متعلق به کدام زبان میباشد. | |||||||||||||||
158 | گوشتک | سماروغ، قارچ. نوع گیاهی که در کوه و دامان میروید و قابل طبخ و خوردن میباشد. به نام گوشت کوهی نیز یاد میگردد. | |||||||||||||||
159 | گوشنه یا گُشنه | گرسنه، گرسنگی که به علت غذا باشد. گوشنه برای انسان های بخیل و خسیس نیز کاربرد دارد. | |||||||||||||||
حرف ” ل “ | |||||||||||||||||
160 | لُنده | دیوث. کسیکه از یک عمل شنیع، بد و غیر اخلاقی آگاهی داشته باشد ولی از آن جلوگیری ننماید. | |||||||||||||||
161 | لکه تَو | آویزان، آویخته شده. چیزی را به میخ ویا پایه یی آویختن. | |||||||||||||||
162 | لُکک | نوع بدگویی و دشنام است. به خصوص برای اطفال که خیلی مادرهای خود را به تکلیف کنند برایش “لُکِک” میگویند. | |||||||||||||||
163 | للـه بر وزن هله | برای مخاطب استفاده میگردد، مثل برادر. للـه و یرو در گویش های محلی از جمله لغت های مترادف اند.[11] | |||||||||||||||
164 | لُم لُم | به ضم هر دو لام. صدای گام و پاها هنگام راه رفتن بالای خانه، صدای مسلسل. | |||||||||||||||
165 | لولک | بستن طفل نوزاد را که از هنگام تولد الی یک سالگی در بین مردم مروج است، لولک گویند. این واژه نمایانگر آنست که پیچاندن ویا بستن کودک به شکل شی لوله مانند دیده میشود. وسیله یی که برای بستن لولک به کار میرود را “لولک پیچ” گویند. | |||||||||||||||
حرف ” م “ | |||||||||||||||||
166 | مالده | این واژه را گهی چون: مالده و مالیده میخوانند. نان گندم را نرم ریزه کرده و با روغن (البته بیشتر با روغن زرد) میپزند و بالایش شکر میپاشند. به خصوص در روز اول عید رمضان که از دیدگاه شرعی خوردن نان صبح قبل ازینکه مردم به نماز عید بروند مستحب[12] میباشد، ازین نوع غذا بیشتر استفاده میکنند. | |||||||||||||||
167 | مچُم[13] | من چی میدانم، یعنی چی. | |||||||||||||||
168 | مچیت | مسجد، نیایشگاه، عبادتگاه. البته واژه “مسجد” عربی میباشد که به دری میشود عبادتگاه یا نیایشگاه ترجمه کرد. | |||||||||||||||
169 | مَس[14] | با فتح میم. کم، اندک، ریزه، خُرد، کوچک. | |||||||||||||||
170 | مَسی | با فتح میم. کمی، اندکی، کم، اندک، کوچک، خُرد. | |||||||||||||||
171 | مَسَکی | با فتح میم و س. کمکی، اندکی، ریزگکی، کوچکی، خردکی. | |||||||||||||||
172 | مسکی بریز | یعنی: کمکی بریز، اندکی بریز. | |||||||||||||||
173 | مسمسک | کم کمک، اندک اندک، ناچیز ناچیز. | |||||||||||||||
174 | مسمسک آب میایه | یعنی: کم کمک آب میاید. اندک اندک آب میاید. | |||||||||||||||
175 | ممه – بر وزن همه | مادرِ مادر یا مادرِ پدر، بی بی – به زبان عامیانه برای مادر کلان خواه پدری یا خواه مادری، ممه خطاب میکنند. | این واژه بیشتر در حوزه چغچران رایج ولی در فرهنگ ها این واژه یافت نشد و در بعضی نقاط غور ” بی بی ” بیشتر رایج است. | ||||||||||||||
176 | ممک مثل نمک | به زبان عامیانه غذای را که برای طفل نوزاد میپزند را ممک گویند. گویا که “ممه” اگر درینجا استعمال شود به معنی خوشمزه و خوشبو میاید. | |||||||||||||||
حرف ” ن “ | |||||||||||||||||
177 | ناس[15] | نسوار. | |||||||||||||||
178 | ناشَخول | انسان بدگزاره، انسان بدمعاش، زورگوی، طفل بی تربیت. | |||||||||||||||
179 | نغله | طفل کم سن و خوردسال. این واژه برای بره ها و بزغاله های خورد نیز کاربرد دارد. نغله یعنی نورس، غوره و تروتازه. | |||||||||||||||
180 | نالو | نوک پستان را نلو گویند. نوک پستان زنان را نیز نلو گویند اما، بیشتر درمورد نوک پستان حیوانات کاربرد دارد. به گونه مثال: مادگاوی که خیلی شیرآور باشد را “خرما نالو” میگویند. | |||||||||||||||
181 | نیمکله | نیمه، مناصفه، نصف، نیم، متوسط. | |||||||||||||||
182 | نیمکله جان | نیمه جان، بسمل. | |||||||||||||||
183 | نیمکله نَفَس | یعنی: نیمه نفس. | |||||||||||||||
184 | نیمکله کار | نیمه کار، کار که مناصفه شده باشد. | |||||||||||||||
185 | نیمکله نجار | نجار نوکار. | |||||||||||||||
حرف ” ی “ | |||||||||||||||||
186 | یافتن | زاییدن. طفل به دنیا آوردن زن ها را “یافتن” گویند. به گونه مثال: کمتر میگویند که زن فلانی زایید، میگویند که: زن فلانی بیافت. | |||||||||||||||
187 | یَرَو – بر وزن پرتو | به معنای او و آن میباشد. هنگام خطاب به طرف مقابل و اشاره به کسی اطلاق میگردد. | این واژه و “ارو” هم معنا و هم مفهوم میباشند. رجوع کنید به ارو. ایرانی ها “یارو” گویند یعنی یار و رفیق. | ||||||||||||||
188 | یله | رها، نجات، آزاد. | |||||||||||||||
[1] . فرهنگ معین، زیر واژه “پُرسه”.
[2] . Water Cistern, Water Reservior.
[3] . Gasolene, Oil.
[4] . Karosine
[5] . از برای اینکه حروف “ذ، ض و ظ” از جمله حروف خاص عربی میباشد و در زبان دری این حروف در تلفظ عمومی به شکل “ز” اجرا میگردد. بروی همین ملحوظ در واژگان عامیانه تنها مثال های از حرف “ز” آورده شد و در ردیف حروف ذ، ض و ظ کدام واژه یی محلی ویا عامیانه درج نشد.
[6] . از برای اینکه حروف “ث و ص” از جمله حروف خاص عربی میباشد و در زبان دری این هردو حرف در تلفظ عمومی به شکل “س” اجرا میگردد. بروی همین ملحوظ در واژگان عامیانه تنها مثال های از حرف “س” آورده شد و در ردیف حروف ث و ص کدام واژه یی محلی ویا عامیانه درج نشد.
[7] . Gossip.
[8] . سَیل: سیل هم مانند ذیل تلفظ و خوانده میشود. سیل دو معنا دارد به تعبیر اول به معنای سرازیز شدن آب زیاد به اثر باراندگی و ژال که گهگاهی طوفان نیز گویند و دوم به معنای تماشا و سرگرمی. هر دو باید که سَیل با تشدید و فتح “س” تلفظ شوند؛ نه به شکل “سِیل” به کسر “س”. به گونه مثال گفته شود: سَیل نه سِیل و همچنان خوانده شود سَیلاب (سَیل+آب) نه سِیلاب. همچنین گفته شود خَیل نه خِیل. چون خَیل به فتح “خ” نیز دو معنا دارد. اول به معنی زیاد و دوم به معنی مجموعه یی از چند خانواده چه این خانواده ها در قشلاق باشند یا در ییلاق. به طور نمونه خوانده شود: سرخَیل نه سرخِیل. این گونه خوانش ها – لفظش مقبول است.
[9] . تبراق: این واژه بنابر شکل و شمایل و تلفظ آن شاید که ترکی باشد و به اقسام گونگون چون: طبراق، تبراق، طبراغ، تبراغ نوشته میکنند.
[10] . قاله: از قاله یا تخم مرغ یک نوع غذا دیگری به استثنای قاله ریزک و تخم آب چوش میسازند که به نام اشکنه تخم مرغ معروف است. یعنی که درین نوع غذا، تخم مرغ به حیث کچالو مورد استفاده قرار میگیرد.
[11] . للـه: واژگان چون؛ اپه (مادر)، اته (پدر)، ممه (مادربزرگ)، ککه (خواهر) و لاله و لله (برادر) در گویش های محلی یک نوع ارتباطی خوبی را برقرار میکند که هم از نگاه حروف و هم نوعیت تلفظ آنها، باهم شباهت کامل دارند.
[12] . به اساس برداشت های دینی خوردن نان صبح در روز اول عید رمضان (عید سعید فطر) قبل از نماز عید و به عید قربان (عید سعید الاضحی) بعد از نماز عید از جمله مستحبات میباشد.
[13] . چُم: به ضم “چ” از جمله واژه های بازیافته شده یی جدید فارسی میباشد که “یعنی” معنا دارد.
[14] . مس: واژگان محلی مس، مسی، مسکی را با “مس” که نوع از فلز است یکسان ندانیم. این واژه را میتوان هم مانند “مسح” تلفظ کرد البته با حذف “ح”.
[15] . ناس: این ناس که نوع گویش محلی است و شکل اختصاری نسوار میباشد را با “ناس” عربی که به معنی مردم میباشد، هم معنا ندانید.
دریافت این گنج با فارمت پی دی اف
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور